معصومه تاوان
میرفت و میآمد. چند روزی بود کارش شده بود همین. آدمی نمانده بود در این دور و اطراف که زیر نظر نگرفته باشد. انگار خدا همه را یکطوری خلق کرده بود که باب میل او نباشند. یکی زیادی بلند بود یکی قد کوتاه وشیرهای، آن یکی حرف زدن بلد نبود و یکی دیگر هم که بیادب بود و کوچک و بزرگ حالیاش نمیشد. اگر یکی هم پیدا میشد که خوب بود و روبراه، بهانه میآورد و میخواست پیرمرد را سرکیسه کند. در کل پیرمرد هر کسی را نمیپسندید. نمیدانست چرا مهر هرکسی به دلش نمینشست و به خاطر همین روزها در خیابانها و پاساژها سرگردان بود و آواره و دستآخر خسته و وارفته و ناامید برمیگشت خانه خودش و زانوی غم بغل میگرفت.
بیشتر اوقات خودش را ملامت میکرد که اصلا چرا این حرف را زد ه؟! خودش هم توی کار خودش مانده بود ولی خب چکار میتوانست بکند؟! قلب بود و... آرزووش دیگر. تا سال نو یک هفتهای مانده بود. به دوستانش گفته بود که قرار است نوهاش از خارج بیاید. حالا اگر کسی را پیدا نمیکرد که به جای نوهاش باشد، حسابی پیش دوستانش کنف میشد و خجالت زده. تمام آرزویش این بود که مثل خیلیهای دیگر او هم سال تحویل دور و برش شلوغ باشد و پر سر و صدا. خانه ساکت و بیسر و صدایش حالش را بد میکرد اما دروغی که گفته بود حسابی به دردسرش انداخته بود. چند سالی میشد که بعد از مرگ زنش تنها شده یود. پسرش همان روزهای اول قصد رفتن کرد. ماه به ماه اگر وقت میکرد زنگی میزد و حالی میپرسید. در غیر این صورت هم که پیرمرد بود و خانه درندشتش و صدای سکوتی که تن پیرمرد را میلرزاند.
چند ماهی را رفته بود پیش پسرش اما مردم آنجا تومنی چند هزار با مردم خودش فرق می کردند انگار حرف هم را نمیفهمیدند چه برسد به حرفهای پیرمرد که نیمیاش گلایه بود و نیم دیگرش آه و ناله.
دلش نمیخواست از دوستانش کم بیاورد. دلش میخواست برای یک روز هم که شده شبیه آنها باشد پر از شادی و خنده... از بچههایش حرف بزند، از خاطرههایشان، از کارهای بامزهششان. نوهاش را از پنج سالگی تا به حال ندیده بود.
رفت و نشست لبه پلههای پارک و زل زد به آدمهایی که در تکاپوی سال جدید میرفتند و میآمدند... تکی، دستهجمعی پر از شور زندگی بودند، برعکس او که حالا آرام آرام داشت ناامیدی را روی قلبش حس میکرد. آهی کشید و قوز کرد توی ودش و سیر کرد توی خاطراتش زمانیکه زنش مونس زنده بود. آن سالها چقدر همه چیز خوب بود فامیلها، در و همسایه میرفتند و میآمدن. دم عید خانه تکانی...
یکباره دردی پیچید توی پهلویش چپش و صورتش را توی هم کشید.
ـ آخ آخ ببخشید حاج آقا شرمندهام به خدا...
پسر جوان دستپاچه شده بود، نمیتوانست چکار کند، از شرم رنگ به صورتش نمانده بود.
ـ حالتون خوبه پدر جان، شرمندهام به خدا اصلا نفهمیدم چی شد...
کجدار و مریض از جایش بلند شد و تکانی به لباسهایش داد.
ـ نه پسر جان، خوبم چیزی نشد که...
و راه افتاد و آرام آرام راهش را کشید سمت خانه.
ـ حاجی اجازه بده برسونمت به خدا اینطوری راحتترم، صبر کن الانه میام.
پسر جوان لوازمش را که پخش زمین شده بود با عجله جمه و جور کرد وبرگشن سمت پیرمرد.
میرسونمتون، البته ماشین ندارم ولی یه لکنته موتور دارم.
********
خانه پیرمرد بزرگ بود و در نداشت اما ساکت و غمگین... این را پسر جوان با اولین نگاه فهمید. حرف تو چشمهای پیرمرد را میشد نگفته خواند.
ـ بفرما پسرم، بخور جون بگیری. نمک نداره.
ـ پسر استکان را سمت خودش کشید و لبخند کمجانی تحویل پیرمرد داد.
ـ خوش به حالتون چه خونه بزرگی، حسابی توش کیف میکنید.
پیرمرد آه کشید و سرش را پایین انداخت. اما یکباره چیزی یادش افتاد.
ـ شما چند سالته؟
مرد جوان جا خورد، کمی خودش را جابجا کرد و با مِنمِن گفت:
ـ بیست و یک سال.
پیرمرد لبخندی زد و فکر کرد به نوهاش که حالا باید همسن و سال این جوان باشد. شاید کمی کوچکتر... نگاهی به او انداخت و نزدیک تر شد.
******
چند روزی که مشغول رفت و روب کارها بودند. پیرمرد سر از پا نمیشناخت. آنقدر که راه میرفت و سر و روی پسر را غرق بوسه میکرد. کسی را که میخواست پیدا کرده بود. نوهای که همه خوبیها را با هم داشت. چه اهمیتی داشت از خون خودش بود یا غریبه... مهم این بود که او حالا دلخوشی پیدا کرده بود. کسی را که هم مهربان بود و هم دلسوز. با تمام وجود دلش میخواست که او جدا نوهاش بود. حتما آنوقت دیگر احساس خوشبختی میکرد.
ـ خب دیگه پدربزرگ همه چیز روبراهه خونه و زندگی و همه چیز حالا فقط مونده دوستاتون.
ـ خدا خیرت بده پسرم، اگه نبودی نمیدونم چکار میکردم.
ـ حالا که هستم فقط باید زود برم خونه، خانمم نگران میشه، این چند روزه هم حسابی پا پی کارم شده.
پیرمرد لبهایش را جمع کرد و لبخندی تحویل پسرک داد. پسر از نگاهش خواند که دوست دارد پیشش بماند.
***
دل توی دل پیرمرد نبود، سر از پا نمیشناخت. دلش لک زده بود برای اینکه زودتر فرا برسد. دلش میخواست قیافه رفقایش را ببیند وقتی او را کنار نوهاش میدیدند. ببینند که او هم تنها نیست، رفت مقابل عکس زنش ایستاد:
ـ کاش بودی مونس، کاش بودی و میدیدی که بعد تو خیلی تنها شدم.
عکس را برداشت، چشمهای زنش توی عکس میخندید. مثل آنوقتها که زنده بود. چقدر پر از شور زندگی... زنش خوب بلد بود زندگی کردن را... کنار او زندگی با همه چیزش حسابی مزه میداد. با اینکه سالها از مرگ زنش میگذشت هنوز به خودش اجازه نداده بود که توی چیدمان خانه دست ببرد. انگار زنش لابه لای همه این لوازم بود و نفس میکشید و حالا این اولین باری بود که بعد مرگ زنش و تنها شدنش احساس شادی میکرد. با اینکه آن پسر نوه واقعیاش نبود اما انگار مدتها بود که میشناختش. یک بوی آشنا داشت که حالش را سر جایش آورده بود.
نم نمک از زبان پسرک شنیده بود وضع مالی خوبی ندارند، زنش پا به ماه است و مستأجر است. تمام روزی را از یک موتور قراضه به دست میآورد و...
آهی گشید و لم داد روی تشکچه مخمل عقب سرش و رفت توی فکر. به فردا فکر میکرد به وقتی که دوستانش میآمدند و او را به نوهاش میدیدند.
***
به دل همه نشست. همه یکجورهایی از او خوششان آمده بود، پیرمرد این را میتوانست در چشمها و نگاهها پچپچهایشان بخواند و بفهمد. وقتی برایشان شاهنامه میخواند یا همان وقتی که شانههایشان را ماساژ میداد و سر به سرشان میگذاشت.
ـ خوب نوهای داری لطفالله خان رو نمی کردی...
ـ بله مهربان و سربراه، چقدر هم خوب کتاب میخونه، انگار که یک عمر اونجا فارسی صحبت کرده.
و پیرمرد از این تعریفها حض میکرد و لذت میبرد.
***
صدای لگد خوردن به در که بلند شد، عیش پیرمرد طیش شد. نگاهش ماند توی نگاه پسر و لرزید. کسی داشت با خشم به در لگد میزد. پسر هراسان و سراسیمه تا پشت پنجره دوید و بیرون را نگاه کرد. پدر زنش بود با همسرش. رنگ و رویش بهم ریخت. نفهمید جواب سؤالهای پیرمرد و دوستانش را بدهد یا حواسش به زنش باشد و پدر زنش که داشتند در را از جا در میآوردند.
ـ بب...ببخشید من درستش میکنم، مشکلی نیست حتما اشتباهی شده.
صدای فریادهای پدرزنش مردم کوچه را از خانههایشان بیرون کشیده بود. پیرمردهایی که توی اتاق نشسته بودند، به همدیگر نگاه میکردند و با سر و لب و دهان از همدیگر سؤال میپرسیدند، کسی جرأت پرسیدن سؤال از صاحبخانه را نداشت. او انقدر رنگ به رنگ و لرزان شده بود که میترسیدن هر آن به زمین بیفتد، دست آخر خودش را از روی صندلی کند و تا کنار در رفت.
مرد درشت هیکلی وسط حیاط ایستاده بود و زن جوان بارداری هم کنارش بود. زن گوشه چادرش را توی دهانش گرفته بود و از ترس و گریه میلرزید. دستش را به شکمش گرفته بود و با نگاهی وحشتزده دور و اطراف خانه را نگاه میکرد.
ـ چی شده لطفالله خان مشکلی پیش اومد
ـ نه... نه شما بفرمایید.
ـ فکر کردی شهر هرته اینجا؟ فک کردی این دختر بیصاحبه؟! صابکارت گفت چند روزه نمیری سر کار ما رو هالو فرض کردی؟
ـ نه آقا جون اشتباه شده...
ـ تو غلط کردی که اشتباه شده، حالا نشونت میدم
ـ به خدا اصلا اونطوری که شما فکر میکنید نیست... ناهید تو بگو.
ـ چی رو بگم؟! چند روزه حواسم بهته، به رفت و آمدت، به رخت و لباست.
ـ میگم زود حرف بزن بگو کیه اون لامروت که به خاطرش اینطور دخترمو به غصه نشوندی؟
و سیلی به صورت پسر زد و او را به عقب هل داد.
پیرمرد دیگر نتوانست طاقت بیاورد، خودش را از اتاق بیرون کشید و جلوتر رفت.
ـ بفرما آقا با من کار داشتید؟
ـ تو چی میگی دیگه پیزوزی نکنه نکنه تو پدر اون دختر هستی؟
ـ کدوم دختر بابا جان
ـ تو ساکت، اگه خبری نیست چرا چند وقته هر روز شیک و پیک از خونه میزنی بیرون، فکر کردی حواسم بهت نیست؟! ردتو زدم که اومدم سر بختت.
ـ ولش کن بابا جان.
ـ تو برو کنار دخترم.
و دخترش را به عقب هل داد. پدر رفت سمت پیرمرد و گردن پیرمرد را گرفت و از روی زمین بلندش کرد... خواست دوباره حرفهایش را شروع کند که با صدای جیغ دخترش به خودش آمد... ناهید به خاطر ضربهای که بهش وارد شده بود بیحال روی زمین رها شده بود...
***
پیرمرد مانده بود و رازی که برملا شده بود. هر چند دوستانش به رویش نیاوردند اما خودش حال کسی را داشت که از روی بام بلندی به پایین پرتش کرده باشند. راه میكفت و با خودش حرف میزد. بلایی که سر پسر و زنش آمده بود تقصیر او بود. دست و دلش به هیچ کاری نمیرفت... همهمه و شلوغی جمعیت بیرون حالش را خراب میکرد و این تنهایی و بلانکلیفی داشت خفهاش میکرد. نه آدرش خانه را داشت نه بیمارستان را... خودش بود و بیخبری و احساس گناهی که دور گردنش زنجیر شده بود.
***
دوباره تنهایی و فکر و خیالهای ناجور به سراغش آمده بودند. چند دقیقهای با پسرش صحبت کرده بود اما دلش آرام و قرار نداشت. حوصله نداشت به دوستانش سر بزند. میترسید به رویش بیاورند. ای کاش چند سال پیش که زنش اصرار داشت بچه بیشتر داشته باشند به حرفش گوش داده بود تا حال اینطور تنها نمیماند. اگر یکی نبود لااقل آن دیگری بود. صدای زنگ در از دنیای خیالات بیرونش کشید. عرق نشست روی پیشانیاش. کسی را نداشت که اینموقع به دیدنش بیاید. سلانهسلانه خودش را رساند پشت در...
ـ کیه...
ماییم پدربزرگ باز کن.
پسر بود. همان نوه اجارهای. با زن و بچهاش... نوزاد زیر چادر مادرش گریه میکرد...
ـ اومدیم عید دیدنی، اجازه هست؟