کد خبر: ۱۸۷۶
تاریخ انتشار: ۲۹ خرداد ۱۳۹۸ - ۱۰:۱۴
پپ
خاطرات یک صندلی قدیمی
صفحه نخست » داستان

معصومه پاکروان

این آخرین خاطره ای است که میتوانم برایتان تعریف کنم...آخرین خاطره قبل از زمانی که من را به موزه منتقل کنند و دورم یک زنجیر بکشند و همه دورادور نگاهم کنند و از دور با من عکس بگیرند. راستی که صندلی هم صندلی‌های قدیم. نه اینکه چون خودم صندلی بودم این را می‌گویم نه! صندلی‌های الان یا خیلی چینی هستند یا مینی... همه می‌دانند که هرچیزی قدیمی‌اش خوب است تعریف از خود نباشد من به واسطه عمر و تجربه‌ام خاطرات زیادی از عروسی و عزا دارم! من همان صندلی هستم که ناصرالدین‌شاه روی آن ترور شد . همان صندلی که امپراتوری اتریش در جنگ جهانی اول وقتی شکست خورد به آن لگد زد.. به واسطه حضورم در مدرسه و دانشگاه و آرایشگاه و بیمارستان و تیمارستان و اداره و بانک و ...خاطره و سابقه دارم..

آن سال را قبل از انتقالم به موزه خوب به یادم هست وقتی سفره هفت سین در حال چیده شدن بود و همسر آقای نوروزی با سلیقه تمام بنده را در بالای سفره قرار داد و یک ساتن آبی رنگ تمیز هم روی دسته های من انداخت که سبزه را روی آن بگذارد و کلی حال من از این صحنه خوب شد .مخصوصا وقتی خانم آقای نوروزی به پسرکوچکش نوید می‌گفت که بعد از هر مرحله از کارش از من و دکوری که درست کرده بود عکس بگیرد من هم در مقابل دوربین نوید چنان ژستی می‌گرفتم که انگار یکی از سین های هفت سین بنده هستم. در حال عکس گرفتن و چیدن هفت سین بودیم اما هیچ کداممان خبر نداشتیم که آقای نوروزی در شب عید قرار است برای ما ماجراهای زیادی به بار آورد. البته در سالی که گذشته بود آقای نوروزی بدهی‌های زیادی بارآورده بود برای همین یک مدتی قبل از سال نو او تصمیم گرفته بود کمی به شغلش پر و بال بدهد . یعنی یک کار و بار دیگر هم راه بیاندازد و کمی بیشتر برای خانه کسب درآمد کند. هرچقدر هم خانم سین به گفت بود که هر کاری تجربه و مهارت خودش را می‌خواهد یک‌ریز جواب داده بود که کاری نیست که ایشان از پسش برنیاید و هیچ کاری نشدنی نیست . برای همین بود که هرچه داشت و نداشت را روی هم گذاشت و یک وانت خرید تا با وانتش کسب و کارش را توسعه بدهد. خیلی هم تاکید داشت که همین شب عیدی بهترین فرصت برای این است که او از وانتش کار بگیرد چون مردم هم فرشهایشان را به قالی‌شویی‌ها می‌دهند و هم خرید مبل و وسایل خانه در شب عید زیاد است . این چنین شد که آقای نوروزی با یک وانت زندگی خودش و بقیه را زیر و رو کرد. با اولین تماسی که با او گرفته شد. درست دو شب مانده به سال تحویل بود که خانم سین دیگر همه وسایل هفت سینش را روی صندلی چیده و خسته و کوفته از کارهای خانه و خانه‌تکانی در حال استراحت بود و نوید هم در حال ناخنک زد به آجیل نمادین سفره بود که آقای نوروزی از راه رسید و هیجان‌زده گفت:

-زود باشید جمع کن باید حرکت کنیم!

خانم سین با صدایی که از ته چاه در می‌آمد گفت :

-کجا باید برویم؟ من بی‌حالتر از این هستم که از جایم تکان بخورم. می‌خواهم استراحت کنم.

-وقت برای استراحت زیاد است. در وانت می‌توانی استراحت کنی!

خانم سین در واقع دلش می‌خواست آن لحظه فقط گریه کند از اینکه باید دوباره از جا بلند شده و این دفعه برای کاری که می‌دانست از آغازش انجام ندارد خستگی را به تن بخرد.نوید به جای خانم سین از پدرش پرسید:

-کجا می‌خواهیم برویم ؟

آقای نوروزی نگاهی به هفت سین چیده شده روی صندلی کرد و در حالی‌که هیجان از چشمهایش بیرون می‌جهید در جواب نوید گفت:

-باید برویم حراسان!

پسر و مادر هر دو با صدای بلند گفتند:

شب عیدی میخواهیم برویم خراسان!؟

-هم فال است و هم تماشا...

-حالا چه شد که به یادت افتاد شب عید را در خراسان باشیم!

خب این پیشنهاد به نظر خانم سین هم خوشحال کننده آمد و می‌شد آثار رفع خستگی را بلافاصله در چشمهای خانم سین دید پس از جا بلند شدو برای آقای نوروزی چای آورد و نوید هم دست از سر آجیلها برداشت و خانم سین گفت:

-خب تعریف کن که چه شد می‌خواهی ما را به خراسان ببری؟

آقای نوروزی آب دهان فرو داد و لنگه جورابش را گوشه ای پرتاب کرد و گفت:

-کاری به من و وانت خورده است کارستان. یک پول خوب هم در این کار هست..که البته نیمش را هم به کارتم واریز کردند.کفتم که هم فال است و هم تماشا. هم برای کار می‌رویم و هم اینکه سال تحویل را در خراسان خواهیم بود.

نوید هورا هورا کرد و خانم سین سعی ‌کرد خونسردی‌اش را حفظ کند. خانم سین نگاهی به هفت سینش کرد و گفت:

-ما هرسال تحویل سال در خانه بودیم امسال هم هفت سین را چیدم ...

آقای نوروزی هورتی از چای بالا کشید و گفت:

-صندلی را هم با هفت سینش میبریم. چون خیلی هم کار فوری است و خیلی هم پول خوبی در آن است ! باید خیلی زود حرکت کنیم چون فرداظهر باید خراسان باشیم و زنگ بزنم و محصولات را تحویل بگیرم !

نوید که از خوشحالی نیم وسایلش را هم جمع کرده بود اما خانم سین همچنان کنجکاو بود پرسید:

-اینها را چه کسی به تو گفته است؟

آقای نوروزی اخمی به پیشانی آورد و سری تکان داد و گفت:

-یک جوری با من حرف می‌زنی که انگار شک داری!بیا اینجا هم نوشته است. بیا بخوان.خراسان-خیابان دوم جنب مدرسه سهراب سپهری آقای بندری ...این هم شماره‌اش!

خانم سین کاغذی که سمتش گرفته شده بود را در دست گرفت و دید بله درست است خراسان و یک شماره . آقای نوروزی با خیال راحت از جا بلند شد و گفت:

-باید دو سه ساعت دیگر حرکت کنیم که شب عید هم پول داشته باشیم و هم آرامش که سال تحویل هم در خراسان باشیم.ز ود باشید وسایل را بردارید و این صندلی را هم آخرسر در وانت می‌گذاریم و دور هفت سینش می‌نشینیم.

خانم سین نفسی عمیق کشید و به آقای نوروزی گفت:

-همین الان وسایلمان را جمع می‌کنیم...

سپس به نوید هم که داشت زیپ چمدانش را می‌بست هشدار داد که زیاد وسیله جمع نکند جون برای دید و بازدید باید زودتر برگردند. آقای نوروزی هم یک مشت آحیل برداشت و در حال خوردن گفت:

-زود باشید ..من باید بروم وانت را سرویس کنم تا مسیر خراسان اذیتمان نکند!

یک سفر ناخواسته سوار بر وانت آقای نوروزی به سمت خراسان. من آخرین وسیله‌ای بودم که آقای نوروزی من را در پشت وانت قرار داد آقای نوروزی از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید که سال جدید را می‌خواهد این طوری شروع کند چون وانتش اینجوری برایش خوش یمن است. نوید که تمام جاده را در حال آواز خواندن و بالا پایین پریدن بود . آقای نوروزی ساعتها بی‌وقفه و استراحت راند و همه ما را خسته و ناتوان و بی‌رمق ساعت دو ظهر به خراسان رساند. خانم سین هم از این حوشحال بود که بعد از بردن وسیایل و گرفتن پول یک دل سیر بعد از زیارت می روند در بازار خرید می‌کنند خستگی خانه تکانی را از تن بیرون می‌دهند و سال تحویل را هم در خراسان می‌گذرانند. ساعت دو ظهر در خراسان بودیم به دنبال خیایان سوم جنب مدرسه سهراب سپهری، آقای نوروزی هم مدام می‌خواند که"

-پشت دریاها شهری است ..قایقی خواهم ساحت...خواهم انداخت به آب...

و از هرکس می‌پرسیذ که خیابان سهراب سپهری کجاست نه جواب درستی می‌شنیدیم و نه کسی از وجود چنین خیابانی مطلع بود. خسته و بی‌رمق از این گشتن‌ها بودیم که آقای نوروزی زیر آفتاب یک گوشه نگهداشت و به شماره آقای بندری تماس گرفت. مردی از آن سوی خط تا صدای آقای نوروزی را شنید با عصبانیت گفت:

-پس شما کجا هستید آقای سین؟!

آقای نوروزی با خوشحالی گفت:

-همینجا هستم با خانم بچه ها و هفت سین خدمت شما رسیدیم در خراسان ..اما مدرسه سهراب سپهری را پیدا نمی‌کنم!

مرد که خیلی جدی بود و انگار رساندن این بار برای حکم حیاتی داشت گفت:

-ای بابا...مسیر خیلی سرراست است!اگر شما درست آمده باشید خود من الان در خیابان سوم هستم..شما کجا هستید!؟

خانم سین هشدار داد و گفت:

-بپرس لباسش چه رنگی است...خودش چه شکلی است...

آقای نوروزی بلافاصله گفت:

-من یک وانت سفید دارم..همینجا هستم در خیابان سوم...شما چه شکلی هستید!چاق هستید یا لاغر

-من شکم بزرگ دارم و سبیلهای بلند و موهای فرفری دارم!

-اما ما هیچ شکم بزرگ سبیل دار موفرفری را نمی‌بینیم!

آن مرد هم گفت:

-من هم وانت سفیدی نمی‌بینم.حتما اشتباه رفته‌ایی..شما کجای میدان هستید!؟

-اینجا که اصلا میدان نیست یک خیابان سوم در خراسان پیدا کردیم و همینجا ایستادیم!

-یعنی چه که میدان نیست!؟ میدان به این بزرگی را در میدان خراسان نمی‌بینید؟ من سمت چپ میدان هستم..شما مگر نیامدید میدان خراسان!؟

خانم و آقای نوروزی هر دو با هم فریاد کشیدند:

-میدان خراسان؟

و آقای نوروزی نفسش بند آمد و با تردید گفت:

-این میدان خراسان کجای خراسان است؟

-خراسان !؟ میدان خراسان تهران!میدان خراسان خودمان ...سمت 17شهریور و میدان امام‌حسین(ع)

من هم دلم می‌خواست مثل خانم سین سه بار فریاد بزنم:

-میدان خراسان تهران!؟ میدان خراسان تهران!؟

-مگر شما کجا هستید؟

-خراسان ..ما در شهر خراسان هستیم !

قبل از اینکه آن مرد فریاد بزند و پولش را مطالبه کند و کار را از آقای نوروزی بگیرد. آقای نوروزی ملتمسانه گفت:

-تا شب خودم را به میدان خراسان می‌رسانم!

-امشب شب عید است...

-کار شما را امشب انجام میدهیم...نگران نباشید

آقای نوروزی فقط یک ترمز زد که همگی فی‌الفور یک زیارت بروند و بعد هم از همانجا و همان لحظه بود که آقای نوروزی گازش را گرفت که همه را دوباره به میدان خراسان برساندتا سابقه‌اش را خراب نکند دیگر صدای نوید نمی‌آمد چون از خستگی خوابش برده بود. آن سال تحویل همراه آقای نوروزی در پشت وانت در حوالی میدان خراسان گذشت..خانم سین صندلی را گذاشت و همه دورش نشستند و آقای نوروزی یامقلب‌القلوب خواند.

این دعای سال تحویل را تقریبا آخرین باری بود که در یک جمع خانوادگی شنیدم ..چون بار وانت آقای نوروزی انتقال یکسری ابزار به موزه بود که به برکت هوش و ذکاوت آقای نوروزی من هم میان ابزار به موزه منتقل شدم ...البته دیگر زمان بازنشستگی‌ام بود و وقت استراحت....

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: