مادر با شلوار پارچهای که قرار بود. برای عذرا خانم بدوزد ایستاده بود وسط حیاط و داشت به این و آنسو می دوید. حالش خوب نبود. سوسن تلفنش را برنمیداشت که بگوید کجاست و چکار میکند! پنج دوست دوره راهنمایی بودند و حالا بیست سالی بود که از همدیگر خبر داشتند و همهجا با هم میرفتند و میآمدند. نشده بود تا به حال یکیشان جواب آن یکی را ندهد. مادر گوشی موبایلش دستش بود گذاشته بود روی آیفون و بلند بلند حرف میزد. صدای صدیقه خانم تو حیاط میپیچید که ترسیده بود، صدای صدیقه خانم میلرزید و لابهلای حرفهایش جیغهای کوتاهی از همسایهها و خانوادههایشان شنیده میشد. آنها توی یکی از مجتمعهای بزرگ بیسر و ته زندگی میکردند. جیغهای پشت تلفن تبدیل به شیون میشد، صدیقه خانم میگفت: انگار یک بچه زیر دست و پای بقیه جان داده و مرده است. مادر از او میخواست آرامشش را حفظ کند اما خودش به شدت کنترلش را از دست داده بود و دستهایش میلرزید. او از آن پایین به بالا و به ما نگاه میکرد و داد میزد که بیایید پایین، امنیت ندارد. پدر مانده بود بالا که اگر من ساختهام پس امنیتش را هم تضمین میکنم، خودش را برای مادر لوس میکرد! میخواست مادر رسما، حتما و قطعا نام او را بارها و بارها صدا کند و بعد از او خواهش کند، پایین برود و چون میدانست مادر این کار را نمیکند به آرامی سیگاری را که دکتر برایش قدغن کرده روشن کرده بود و میکشید، مادر، پدر را نگاه میکرد و شماره عذرا خانوم را میگرفت، عذرا سریع جواب داد آنها رفته بودند پمپ بنزین و گیر افتاده بودند میان صف طویل و درازی از ماشینها! همه میخواستند بنزین بزنند که یا از شهر خارج بشوند یا در شهر تو ماشین زندگی کنند، تصورش هم سخت بود که عذرا خانم وسواسی بتواند توی یک قلک به نام ماشین زندگی کند، او همیشه از شوهرش ایراد میگرفت و نظافت و تمیزی اورا قبول نداشت، حالا به همراه او درون یک ماشین داخل پمپ بنزین گیر افتاده بودند. میتوانم تصورشان را بکنم! اصلا تصور لازم نداشت! پدر با شوهر عذرا خانم دوست و تقریبا هم درد بود و داشت توی تلگرام با او چت میکرد، آقا بهرام شوهر عذرا خانم یک عکس دوتایی از خودش و عذرا فرستاده بود که عذرا دستکش سفید به دست، پشت به او انگار که روی سرب مذاب نشسته باشد، نشسته بود و بینیاش را گرفته بود و صورتش را چرخانده بود آن طرف و زیر عکس هم چند تا قلب شکسته گذاشته بود. از آقا بهرام فقط سبیلهایش در عکس بود و سعی کرده بود عذرا را نشان بدهد تا پدر ببیند که این زنها با آنها چکار میکنند. پدر هم همین کار را کرد و یک عکس از طبقه دوم خانه از مادر انداخت که داشت این طرف و آن طرف میدوید. خانه ما در طبقه دوم وآخر بود. پدر خیلی به روابط مادر با دوستانش حسادت میکرد. حق هم داشت مادر تمام مدت با آنها سرگرم بود و دلش برای آنها میتپید. بیست سال پیش در شهرشان زلزله شده بود و آنها به دنبال ویرانی صدرصدی خانهها و فرار از شهر، یکدیگر را گم کرده بودند. البته ناهید و نسرین بازگشته بودند به شهرشان و بعدا مهاجرت کرده بودند به تهران. آنها خیلی یکدیگر را دوست داشتند و برای همین با خبر دائم و موثق از هم زندگی میکردند و حیاط خلوتهای دلشان را چسبانده بودند به یکدیگر و از کنار هم جنب نمیخوردند. پدر میگفت اون که توی دست مادرتان است دیگر گوشی تلفن نیست! بیسیم است! او انگار به جز دوستان جان جانیاش کسی دیگر را نمیبینید و با هیچکس ارتباطی ندارد. این هیچکس خودش بود که مادر بیاهمیت به او تنها دنبال در آوردن دوستانش از خانهها بود و میترسید برایشان اتفاقی بیفتد. الان تقریبا از حال همه با خبر بود ناهید و نسرین خانه، زندگیشان را کشیده بودند برده بودند توی پارک و مادر خیالش راحت شده بود و زنگ میزدند و عکس میفرستاند. خانههای آنها در بافت قدیمی شهر بود و همگی رفته بودند در پارک بزرگ نزدیک خانهشان، عکسها انگار سیزده بدر بود. هر خانوادهای یک زیرانداز انداخته بود و آدمها مچاله شده بودند کنار یکدیگر. هوا سرد بود و زلزله بد وقتی را برای آمدن انتخاب کرده بود، هر کس یک پتوی گلدار پیچیده بود دورش. پدر ناراضی نشسته بود تکانهای بعدی هم بیاید اصلا دلش نمیخواست برود حیاط. انگار کلید حیاط دست مادر بود. مادر میگفت: آخر اینها دوستان من هستند. سوسن شوهر که ندارد. گوشش هم که کمی سنگین شده. اگر چه قبول نمیکند و میگوید که باد توی سرش پیچیده و سرما خورده ولی واقعا متوجه صدا نمیشود. پسرش هم خوابیده سینهکش قبرستان، خودش را هم ما فراموش کنیم؟! آنموقع میشود اسم ما را گذاشت دوست قدیمی؟ انصاف است که تنها بماند؟دلش به ما خوش است. ما همدیگر را داریم. اینهارا به پدر میگفت که مثلا او از خر شیطان پایین بیاید و لباس بپوشند و دنبال سوسن خانم بروند و پدر هم که این را میدانست انگار که چیزی نمیشنود آهنگ «تو ای پری کجایی» را زمزمه میکرد! «تو ایپری کجایی» مادر را عصبانی میکرد! پری اسم دختری بود که پدر قبل از آشنا شدن با مادر او را دوست داشت، اما پری منتظر پدر نمانده بود و وقتی که پدر به سربازی رفته بود، شده بود عقد کرده پسر عمهاش، پدر هم وقتی فهمیده بود مدتی غصه خورده بود و لاغر شده بود و دیوانهبازی درآورده بود و بعدش سر عقل آمده بود و پروین، یعنی مادر مرا گرفته بود! مادر قضیه این عشق و عاشقی را میدانست چند بار هم خواست اسمش را عوض کند اما پدر نگذاشت. پروین خیلی شبیه پری بود و این پدر را تسکین میداد اما همانقدر مادر را ناراحت میکرد. اصلا اختلافات این دو نفر هم سر همین چیزها بود. عذرا خانم و مادر و سوسن ازدواج کرده بودند و ناهید و نسترن مانده بودند بیهمسر. بعد مرگ پدر و مادرشان دلشان نیامده بود یکدیگر را ترک کنند و از کرمانشاه آمده بودند تهران. بهرام چند عکس خنده پشت سر هم فرستاد. انگار با عذرا خانم آشتی کرده بودند. دست هر کدامشان یک سیب بود، عذرا دستکشهایش را درآورده بود و خلع صلاح شده بود! گره ترافیک پمپ بنزین لحظه به لحظه کورتر میشد و آنها میلیمتری جلو میرفتند. عذرا خانم به مادر تکه انداخته بود که چرا شلوار مرا پوشیدی؟ قرار بود برایم بدوزیاش نه این که بپوشی! در عکسهای بعد که آقا بهرام فرتوفرت میفرستاد! عذرا خانم خوابیده بود و اجازه داده بود آقا بهرام کتش را روی شانههای او بیاندازد. بهرام خوشحال و شاد برای پدر نوشته بود «کاش همیشه زلزله میآمد!»
پدر غمگین از شادی بهرام به تأثیر بودن زلزله در زندگی خودش فکر میکرد. ما هم خیال پایین رفتن نداشتیم. نترسیده بودیم و پیش پدر هم بهتر وهم گرم بود و هم از طرفی اگر پدر را تنها میگذاشتیم نامردی بود. سوسن بالأخره جواب داد، ترسیده بود؛ نه از زلزله! بلکه از هفتاد هشتاد باری که دوستانش با او تماس گرفته بودند! اصلا متوجه زلزله نشده بود! اصلا نفهمیده بود که زلزله آمده و چقدر آمده! خواب بوده انگار و داشته خواب شوهر و پسرش را میدیده که آمده بودند دنبال سوسن و میخواستند او را به مهمانی ببرند. از صدای بیشمار و پیاپی تلفنهای مادر بیدار شده! کمی هم از دست مادر دلخور بود! دلش میخواسته پیش شوهر و پسرش باشد و مادر مانع این گردهمایی در خواب شده! مادر گفت جای این حرفها از خانه برو بیرون، بیا اینجا پیش من و اصغرآقا و بچهها! سوسن گفته بوده که نمیتواند بیاید الان همه جا شلوغ است و خیابانها بسته است ترجیح میدهد که در خانه بماند و بخوابد شاید دوباره شوهر و پسرش به خوابش آمدند!
مادر اینها را برای پدر تعریف کرد، پدر گفت: بله دیگر حتما باید خواب یکدیگر را ببینیم تا قدر همدیگر را بدانیم. مادر گفت شما که هر شب خواب میبینید و پری... پری میگویید. همگی به خواب احتیاج داریم. پدر سرش را پایین انداخت، گفت:آن پری یک بغض بود در گذشتهام، در خوابهایم! تو حواست به بیداریام باشد که پروین... پروین میگویم، بیداری که مهمتر از خواب است. بیدار بمانیم بهتر است و مثل بهرام خان کتش را روی شانههای مادر انداخت.