شیخی سوار بر خر از دِهی به دهی دیگر سفر میکرد. در میان راه عدهای جوان مست راه بر او بستند. یکی از آنها جامی پر از شراب به او تعارف کرد. شیخ استغفرالله گفت و سر باز زد ولی جوانان دستبردار نبودند. بالأخره یکی از آنها تهدید کرد که اگر شراب تعارفی را نخورد کشته میشود. شیخ برای حفظ جان راضی شده و با اکراه جام گرفت و رو به آسمان گفت: خدایا خود میدانی که نه بخاطر حفظ جان این شراب را میخورم. چون جام را به لب نزدیک کرد. ناگهان خرش شروع به تکان دادن سر خود کرد و سرش به جام شراب خورد و شراب بر زمین ریخت و جوانان خندیدند. شیخ نیز با دلخوری گفت: پس از عمری خواستیم شرابی حلال بخوریم که این سر خر نگذاشت.
عبید زاکانی
.........................................................
پیدا کردن دزد در قبرستان
آوردهاند که سبی دزدی به خانه بهلول زد و هستی او را به سرقت برد. ناگاه دیدند بهلول عصای خود را برداشت و رفت در اول قبرستان شهر نشست. از او پرسیدند اینجا چرا نشستهای؟ گفت: خانهام را دزد زده است. دنبال او میگردم و منتظرم تا بیاید چون میدانم که آخرش دزد خانه مرا اینجا میآورند. نشستهام جلو او را بگیرم و اثاث خانه خود را از او مطالبه کنم. گفتند آخر او چیزی همراه خود به قرستان نمیآورد که تو از او پس بگیری. پرسید: پس اموالی که دزدیده چه میکند؟ گفتند: زندهها تمامی آنها را از او میگیرند. بهلول گفت: آه مردم شهری که دزدها را لخت میکنند من چگونه در میان آنها بیایم و زندگی نمایم. در این اثنا جنازهای را به طرف قبرستان آوردند بهلول برخاست و با عصا جلو امده و گفت: دزد خود را پیدا کردم. به او گفتند: آهسته که این جنازه حاجآقای متولی است که میآورند. گفت: میدانم دزد من همین شخص است و همینجا مینشینم تا اینکه دزد شبم را نیز بیاورند زیرا قبرستان بهترین دروازههای دزدگیر است. پرسیدند: چطور این شخص ثروتمند دزد روز تو است. برای اینکه زکات مال ما فقرا است و این شخص چون زکات مال خود را نداده است پس یک عمر در روز روشن مال ما فقرا را دزیده است.
منهاجالسرور، ص 43
......................................................
داستان ملانصرالدین و دیگ جادویی
میگویند ملانصرالدین از همسایهاش دیگی را قرض گرفت. چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید. ملا گفت: دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد. چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوشخیال اینبار دیگی بزرگتر به ملا داد ه این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود. تا مدتی از ملانصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت: دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. همسایه گفت: مگر دیگ هم میمیرد؟ چرا مزخرف میگویی!!! و جواب شنید: چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمیزاید. دیگی که میزاید حتما مردن هم دارد.
......................................
تأمین معاش بهلول و شروط سهگانهاش
هارونالرشید به بهلول گفت: میخواهی که وجه معاش تو را متکفل شوم و مایحتاج تو را از خزانه مقرر سازم تا از فکر آن آسوده شوی؟
بهلول گفت: اگر سه عیب در این کار نبود، راضی میشدم؛ اول آن که تو نمیدانی به چه محتاجم، تا آن را از برای من مهیا سازی. دوم این که نمیدانی چهوقتها احتیاج دارم تا در آنوقت، وجه را بپردازی. سوم آن که نمیدانی چقدر احتیاج دارم تا همان مقدار را بدهی. ولی خداوند تبارک و تعالی که متکفل است این هر سه را میداند. آنچه را محتاجم، وقتی که لازم است و بهقدری که احتیاج د ارم میرساند. ولی با این تفاوت که و در مقابل این وجه، با کوچکترین خطایی ممکن است مرا مورد خشم و غضب خود قرار دهی.
........................................
بهترین عمل
خداوند به حضرت موسیعلیهالسلام وحی کرد: آیا برای من هرگز عملی انجام دادهای؟ موسیعلیهالسلام عرض کرد: برای تو نماز خواندهام، روزه گرفتم، صدقه دادم و برایت ذکر گفتهام. خداوند به موسیعلیهالسلام وحی کرد: نماز، دلیل خداپرستی و نجات تو است و روزه، سپری است برای تو از آتش دوزخ. صدقه نیز برای تو، سایهای در محشر است و ذکر خدا برای تو روشنایی است، پس چه عملی را فقط برای من انجام دادهای؟ موسیعلیهالسلام عرض کرد: مرا به عملی که بهخصوص برای تو است راهنمایی کن! خداوند فرمود: آیا هرگز برای من، به دوستم دوستی کردهای و با دشمنم دشمنی نمودهای؟ موسیعلیهالسلام دریافت که بهترین اعمال، دوستی برای خدا و دشمنی برای او است.
...................................................
ماجرای سه خسیس
روزی سه خسیس با هم خربزه میخوردند و فقیری در طرف دیگر آنها را نظاره مینمود، برای آن که هیچکدام دلشان نمیآمد از سهم خود به آن فقیر بدهند، یکی گفت: روای است از چیزهایی که بخشش آن کراهت دارد یکی انار است و دیگری خربزه. دومی گفت: همچنین روایت است که خربزه را باید آنقدر خورد که خورنده را جواب کند. سومی گفت: و نیز روایت است که هر کس سر از روی خربزه بلند نکند به وزن همان خربزه به گوشتش اضافه میشود. وقتی خربزه تمام شد، باز نتوانستند از پوستش دل کنده برای فقیر بگذارند. باز ذکر روایت شروع شد: دندان زدن پوست خربزه دندان را سفید و اشتها را زیاد میکند، دومی گفت: پوست خربزه چشم را درشت و رنگ پوست را شفاف میکند. سومی گفت: دندان زدن پوست خربزه تکبر را کم و آدمی را به خدا نزدیک مینماید. و آنقدر دندان زدند و لیف کشیدند تا پوست خربزه را به نازکی کاغذی رسانیدند. فقیر که همچنان آنان را مینگریست گفت: من رفتم، که اگر دقیقهای دیگر اینجا بمانم و به شماها بنگرم میترسم با روایات شما، پوست خربزه مقامش به جایی برسد که لازم باشد مردم آن را به جای ورق قرآن در بغل بگذارند و تخمهاش را تسبیح کرده با آن ذکر «یا قدوس» بگویند.
عبید زاکانی