عاطفه میرافضل
او ششمین فرزند خانواده باکری بود. ۱۸ ماه پس از تولدش، مادر حمید در سانحه رانندگی از دنیا رفت. او از دبیرستان فردوسی موفق به اخذ دیپلم ریاضی شد و پس از قبولی در کنکور به پیشنهاد برادرش مهدی به سربازی رفت. پس از این حمید برای ادامه تحصیل ابتدا به ترکیه و سپس عازم آلمان شد تا کنار پسرداییاش زندگی کند. پسردایی حمید درباره دوران اقامت حمید در آلمان می گوید: حمید روی تابلویی نوشته بود: «ان ربک لبالمرصاد» و به دیوار اتاق نصب کرده بود. کم حرف میزد، مگر حرفهای جّدی. در نوشتههایش خواندم: «برای فراز از گناه، با خواندن قرآن، نماز، مطالعه و ورزش خودت را مشغول کن.» خودش میگفت: «قبل از سفر به آلمان، حساب خودم را با خودم تصفیه کردم. برای بازبینی و شناخت عمیق در اعمال، آنچه از خود میدانستم را به روی کاغذ آوردم، تا با تجزیه و تجلیل آن، نقاط ضعف و قوت را به دست آورم و بدانم در محیط خارج امکان چه خطراتی برای من هست و بتوانم با شناخت آن، خود را کنترل کنم.»
با هجرت امامرحمهاللهعلیه به پاريس او هم عازم این کشور شد و از آنجا برای آوردن اسلحه به سوريه و لبنان رفت و دوره آموزش نظامی را در این کشورها گذراند. با بازگشت امام خمینی به وطن، به ایران بازگشت و پس از گذراندن دورانی در سپاه، شهرداری و جهاد سازندگی، در شهریور ۱۳۶۱ رسما لباس سپاه را به تن پوشید و از آن به بعد همیشه در جبههها بود.
یکی از کارمندان شهرداری ارومیه در خاطرهاش از او، میگفت: «تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کار می گشتم. از پلههای شهرداری داشتم بالا می رفتم. یکی از کارکنان شهرداری را دیدم و به او گفتم: آیا اینجا برای من کار هست؟ من تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم. آن کارمند کاغذی از جیبش درآورد و امضاء کرد و به دستم داد و گفت: بده فلانی، اتاق فلان. رفتم و کاغذ را به دست آن فرد دادم. او امضاء را که دید گفت چی میخواهی؟ گفتم: کار، گفت: فردا بیا سرکار. باورم نمیشد. فردا رفتم و مشغول کارشدم. بعد از چند روز فهمیدم آن آقایی که امضاء داد شهردار بود. چند ماه کارآموز بودم. بعد از چند ماه یکی از کارمندان شهرداری بازنشسته شد و من به جای او مشغول به کار شدم. شش ماه بعد جناب شهردار استعفاء کرد و به جبهه رفت. بعد از اینکه در جبهه شهید شد، یکی از همکاران گفت: در مدتی که کارآموز بودی، ما منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته شود تا شما را جایگزین او بکنیم. در مدت کارآموزی نیز حقوق تو، از حقوق جناب شهردار کسر و پرداخت میگردید. یعنی از حقوق شهید باکری و این درخواست خود شهید بود».
خاطرات زیادی از این شهید بزرگوار در جبههها موجود است که حکایت از روح بلند وی دارد. در یکی از آنها آمده است:
اولین ساعت عملیات خیبر، حدود 900 نفر به اسارت درآمدند. در بین این اسیران، یک سرتیپ عراقی هم که فرماندهی نیروها را به عهده داشت، بود. حمید خطاب به آنها گفت: «مواظب خودتان باشید. اگر قصد فرار یا کار دیگری را در سر داشته باشید، همهتان را به رگبار میبندیم.» سرتیپ عراقی پرسید: «شما چطور به اینجا آمدید؟» حمید شوخی، جدی به او گفت: «ما اردن را دور زدیم و از طرف بصره به اینجا آمدهایم.» سرتیپ عراقی مجددا پرسید: «پس آن نیروهایی که از روبرو میآیند از کجا آمدهاند؟» حمید با دست به زمین اشاره کرد و گفت «از زمین روئیدهاند.» اینجا بود که چشمهای فرمانده عراقی داشت از حدقه بیرون میزد.
حمید قصه ما در غروب خونین ۳/۱۲/۱۳۶۲ خوشحالی زائدالوصفی داشت. هم رزمانش را در آغوش میکشید و نغمه سوزناک کربلا یا کربلا را زمزمه میکرد. او در آن روز، بادگیری صورتی به تن داشت. پس از این بچهها را جمع کرد و اینطور سخن گفت: «برادرانم! این مأموریت که قرار است انشاءالله انجام دهیم، نامش شهادت است. کسی که عاشق شهادت نیست، نیاید. بقای جامعه اسلامی ما در سایه شهادت، ایثار، تلاش و مقاومت شماست.