کد خبر: ۱۸۴۴
تاریخ انتشار: ۲۸ خرداد ۱۳۹۸ - ۱۱:۴۹
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار

فاطمه ترابی

پیرزن در حال شستن و تمیز کردن مغازه بود. در حین کار لب‌های کلفت و پرچین و چروکش آویزان بود و از پشت تاری دایره‌وار دستمال نم‌دار روی شیشه به اوس ممد نیم‌نگاهی می‌انداخت.

اوس ممد توی مغازه پشت پیشخوان نشسته و دفتر حساب‌ها را باز کرده بود. با ورق زدن آن پس و پیش صورت حساب‌ها را بررسی می‌کرد.

پیرزن به دو گونی برنج و یک حلب روغنی که دمِ دست گذاشته بود نگاه کرد و آهسته و آرام گره چادر گل‌گلی‌اش را پشت گردن محکم‌تر کرد. سرش را داخل مغازه فرو برد و خواست آخرین حساب را به اوس ممد گوشزد کند که ناگهان صدای فریاد مردی از آن طرف خیابان در تن و بدنش لرزی انداخت.

رویش را برگرداند و به طرف صدا که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد خیره شد.

پسر جوان و برومندی دوان دوان فریاد می‌زد:

ـ دزد... دزد... بگیریدش.

به سرعت از پشت پیرزن عبور کرد و باد لباسش پر چادر او را تکانی داد.

پیرزن وحشت‌زده با چشمانش دنبال نگاه و اشاره دست پسر را گرفت؛ پسر کم سن و سال‌تر و لاغری جلوتر از او به سرعت باد می‌دوید که با کشیده شدن لباس نازک و کهنه‌اش از پشت تعادلش را از دست داد و بر زمین افتاد.

اوس ممد سلانه سلانه از مغازه بیرون آمد و با تنگ کردن چشمانش به آن‌ها خیره شد.

حالا دیگر هر دوی پسرها ایستاده و با هم گلاویز شده بودند.

پیرزن نچ‌نچ‌کنان و به چپ و راست تاب‌خوران بر پاهای نیمه‌جانش به طرف آن‌ها رفت. غرولند‌های اوس ممد را با دهان کف کرده و صدای گرفته‌اش از پشت سر می‌شنید که می‌گفت:

ـ تو کجا می‌روی؟ این‌ها جوانند... می‌زنند ناکارت می‌کنند‌ ها پیرزن!

اما بدون آن‌که به او توجهی کند گره چادرش را از پشت گردن باز کرد. دور کمر پیچاند. دنباله‌اش را در گوشه حلقه آن چپاند و به راهش ادامه داد.

نگاهی به جلو کرد. کم‌کم یکی از دور و یکی نزدیک اطراف آن دو پسر را حلقه می‌زدند به تماشا. پیرزن جمعیتی را که هر لحظه بیشتر می‌شد شکافت و کنار آن دو پسر ایستاد.

آنی که تا به حال فریادش بلند بود خیس از باران عرق یقه پسر جوان‌تر را گرفته و او را محکم به کرکره‌های بسته مغازه‌ای چسباند. حرص و نفرتش را مدام با تهدیدهای مختلف و خرده‌ضربه‌هایی با مشت بر چانه‌اش می‌نواخت.

دزد جوان هم مچاله و ترسیده در دستان پسر قفل شده بود و «غلط کردم» از زبانش نمی‌افتاد.

پیرزن خواست پادرمیانی کند تا دعوا به جای باریک نکشد. دستان پیر و لرزانش را به شانه پسر گرفت و مادرانه گفت:

ـ چی شده؟ چی‌ات را دزدیده پسرم؟

از بین جمعیت که هنوز مات و مبهوت بودند مردی جوان سمت آن‌ها آمد. به طرفداری از پسر ضربه‌هایی هم او به سر و صورت دزد جوان ‌زد.

پسر به نظر می‌آمد نه صدای پیرزن را می‌شنید و نه مرد جوان را می‌دید. مانند گرگ گرسنه‌ای به صیدش چسبیده بود و چشم از او بر نمی‌داشت. دست آخر وقتی با کوباندن پسرک صدای انفجارمانند کرکره‌ها در خیابان و کوچه‌های اطراف پیچید، یک دست را از او رها کرد و رو به مردم پیروزمندانه و بلند فریاد زد:

ـ خودم گرفتمش. زود باشید. یکی به پلیس زنگ بزند.

و به سمت دوستش که از دور می‌آمد با دهانش سوت تیز و بلندی پاس داد و با چشمک و اشاره دست او را به ضیافتی که ترتیب داده بود دعوت کرد.

پیرزن این بار بلندتر گفت:

ـ پسر جان با تو هستم. چی‌ات را دزدیده؟

پسر نگاه گذرایی به او انداخت. بی‌حوصله و بی‌اعتنا زیر لب گفت: «کفش.. کفش...»

بعد سرش را در گوشی خودش فرو کرد و شروع کرد به شماره گرفتن.

پیرزن سرش را پایین انداخت. چشمانش را به کفش‌های او دوخت؛ کفش‌های سیاهِ رنگِ رورفته که لبه پشتی آن خوابانده شده بود و کهنگی و گرد و غبارش از هم قابل تشخیص نبود. و بعد نگاهش را چرخاند به پاهای پسری که از ترس به کرکره‌های کثیف مغازه چسبیده بود؛ پاهایش برهنه بود و شاید از شدت دویدن بود که خاکی و کمی زخمی شده بود.

پیرزن با تعجب و کاوشگر سرش را بلند کرد و رو به پسر جوان گفت:

ـ آقا پسر! این که کفشی توی پاهایش نیست!

جوان سرش را بلند کرد. با لبخند معناداری بر گوشه لب گفت: «حالا دیگر نه...»

و با دیدن تک تک صورت‌های بهت‌زده و منتظر مردم که برای دیدن او خیابان را بند آورده بودند بادی به غبغب انداخت و با هیجان صدایش را بلند کرد: «خودم دیدم همین حرام لقمه، کفش یک بابایی را داشت یواشکی می‌پوشید و می‌رفت. همان اول گرفتم چی به چیه... گفتم اول صداش کنم ببینم دست و پاش را گم می‌کند یا نه... تا گفتم این کفش‌ها مال خودته کفش‌ها را از پاش درآورد و الفرار... منم دِ بدو... فکر کرد می‌تواند از دست من دربرود! هه... یارو خبر نداشت به ما می‌گویند سهیل فشنگ.»

دوستش چند دقیقه‌ای می‌شد که از راه رسیده بود. گوشی ‌به‌ دست مانند یک فیلم‌بردار حرفه‌ای از پشت آن گاهی دستش را با لبخند به نشانه تحسین تکان می‌داد.

پیرزن با شنیدن ماجرا گره ابروان پرسشگرش از هم باز شد و این بار نگاهی آمیخته با توبیخ به پسر انداخت. گفت:

ـ پس کفش‌های تو را ندزدیده؟ همچین هوار هوار می‌کنی!

سهیل اول کمی جا خورد اما به سرعت قیافه طلبکارانه‌ای به خودش گرفت:

ـ مال اون بابا را که دزدیده... خودم از جلوی مسجد رد می‌شدم دیدم.

ـ دیدی که دیدی! اون بابایی که می‌گویی خودش کجاست؟

سهیل صورتش برافروخته شد و با غیظ به چشمان پیرزن خیره شد. می‌خواست چیزی بگوید که دوباره پیرزن گفت:

ـ حالا که فقط تویی دور برداشتی و کاسه داغ‌تر از آش شدی.

سهیل حسابی از کوره دررفته بود. گفت:

ـ چه می‌گویی پیرزن؟ تو که از هیچی خبر نداری!

پیرزن نمی‌خواست پسر کم سن و سالی مثل آن پسرک پابرهنه دستی‌دستی به زندان بیفتد. برای همین می‌خواست به هر طریق شده از آن مخمصه نجاتش بدهد. به صورت سهیل دقیق شد و متفکرانه گفت:

ـ اصلا بگذار ببینم تو پسر اشرف خانم نیستی؟ اشرف زن عین‌الله میوه‌فروش؟ آره. خودشی.

سهیل خشکش زد:

ـ آره... خب که چه؟

پیرزن با کنایه گفت: «خب که چه؟... کفترهایت توی آسمان خوب چرخشان را زدند؟ دیگر روی پشت‌بام چیزی گیرت نیامده که آمدی توی خیابان شکار کنی؟... نگذار بگویم روی پشت بام غیرِ کفتر چی‌ها شکار می‌کنی‌ ها!...»

رنگِ تمام هیجان و خشم و خروش سهیل که در این چند دقیقه در صورتش موج می‌زد به یکباره پرید. پیرزن ادامه داد:

ـ برو... برو کار به این پسر نداشته باش. حالا که کفش را پس داده. برو رد کارت ببینم.

به نظر می‌آمد سهیل حسابی از دست پیرزن کفری شده باشد. اما خودش را نباخت. با دستپاچگی یک دست پسرک را چسبید. گفت: «چی چی را؟ بروم که چه؟ خودم گرفتمش! فکر کردی با این حرف‌ها می‌توانی فراری‌اش بدهی؟ نخیر... باید پلیس بیاید...»

پسر بچه دوچرخه‌سواری نزدیک به هردوی آن‌ها ایستاده بود و از پایین هاج و واج نگاهش را بین صورت پسر و پیرزن تاب می‌داد. پیرمردی هم که دستانش را پشت کمر قلاب کرده بود نزدیک آن‌ها ایستاده و دنبال فرصتی بود تا قضاوتش را اعلام کند.

برای چند لحظه سکوت بین سهیل و پیرزن حاکم شد و تنها با نگاه، برای هم خط و نشان می‌کشیدند. اما خیابان از صدای ماشین و موتور و پچ‌پچ رهگذران خالی نبود.

صدایی از دور گفت: «بابا صلوات بفرستید ما برویم دنبال کار و زندگیمان... حاج خانم تو بی‌خیال شو. بگذار پلیس ببردش تمام شود برود دیگر... خودشان می‌دانند باهاش چه کار کنند.»

مرد دیگری با صدای کلفت و جان‌داری گفت: «حاج خانم کوتاه بیا نیست. خب راست می‌گوید دیگر... واسه کفشی که پسش داده بدهیمش دست پلیس؟ حالا پسره بی‌عقل یک کاری کرده دیگر... ولش کنید برود بابا...»

و در پی آن بحث داغی درگرفت تا این که مرد میانسالی از راه رسید. در حالی که کمر شلوارش را بر شکم پیراهنش می‌لغزاند نزدیک شد و بی‌حوصله گفت:

ـ آقا پسر کدام مسجد را می‌گویی؟ همینی که بالای خیابان بیاتی است؟ مسجد چهارده معصوم؟

ـ آره همان... خودم دیدم از جلوی مسجد برداشت.

پسری هم کنار او ایستاد. مرد خنده‌ای کرد و با اشاره به او گفت:

ـ پس فکر می‌کنم آن کفش پسرم بوده. آخر وقتی از مسجد آمدیم بیرون فقط کفش‌های پسر من بود که وسط کوچه ولو شده بود..

سهیل که انگار برای ادعایش شاهد دیگری هم پیدا کرده بود خوشحال شد و گفت: «دِ خب ای ول بابا... دور دنیا دنبالت بودیم... چه خوب شد خودت آمدی... بابا تو یک چیزی به حاج خانم بگو... ما می‌گوییم پلیس بیاید حاج خانم گوشش بدهکار نیست. خودت بگو.»

پیرزن پَکَر نگاهی به صورت مرد میانسال کرد. مرد چشمانش را بین پیرزن و سهیل و دزد پابرهنه که از ترس تخم چشمانش هم می‌لرزید چرخاند. به سر تا پای او متفکرانه نگاهی انداخت. لبش را از روی تردید گزید و به پسرش چشم دوخت. پیرزن صورتش را ترحم‌آمیز کرد.

سهیل برای آن‌که آن‌ها را ترغیب کرده باشد تا دلسرد نشوند گفت: «دزد دزد است! سن و سال نمی‌شناسد... دو روز دیگر یک چیز دیگر بدزدد کی می‌خواهد جواب بدهد؟»

پیرزن دماغش را جمع کرد و چشم غره‌ای به سهیل رفت. با بدخلقی فک بزرگش را جنباند و زیر لب نفرینی نثارش کرد و منتظر حرف آن مرد و پسرش شد.

مرد میانسال گفت:

ـ خب من... فکر کنم بهتر است که.... اااا.... نه ولش کن... ما شکایتی نداریم.

پیرزن خنده‌ای کرد:

ـ پیر شوی الهی جوان.

پسر اشرف خانم که خونش به جوش آمده بود گفت: «صبر کن بینم. اصلا کی گفته این‌ها صاحاب کفش بودند. من گرفتمش. خودم هم می‌گویم باید پلیس بیاید.»

بعضی از میان جمعیت جلو آمدند و به طرفداری از پیرزن پیگیر ختم غائله شدند.

پسر اشرف خانم فهمید که بیشتر از این حریف پیرزن نمی‌شود و نمی‌تواند کاری از پیش ببرد. ایستاد و تنها غرغرکنان با چشم رفتن آن‌ها را دنبال کرد.

کم‌کم سر و صداها خوابید و مردم متفرق شدند.

پیرزن و دزد جوان به کوچه عریض و بزرگی رسیدند که گاه‌گاهی ماشین یا موتورسواری هم از آن‌جا رد می‌شد. ایستادند. پیرزن برگشت و با چشمان ضعیفش به عقب نگاه کرد؛ سهیل همان‌جا کنار دوستش ایستاده و با کینه به پیرزن چشم دوخته بود.

پیرزن به خیابان فرعی راهش را کج کرد. زیر نور مستقیم خورشید ظهر تابستان جلوی پسر ایستاد و با دهان باز از زیر پلک‌های افتاده و پرخط و چینش سرتاپای پسرک را ورانداز کرد؛ تیشرت قهوه‌ای رنگ کهنه و پوسیده که شوره و کثیفی آن شکاف‌های تک و توک ریز و پراکنده‌اش را پوشانده بود. شلوار لی آب رفته با سوراخی بر سر یکی از زانوهایش که از کهنگی به سفیدی می‌زد. صورتی رنگ پریده و نحیف که با سبز شدن پشت لبش سنش را شانزده هفده ساله نشان می‌داد.

پیرزن با صدای دورگه‌اش به آرامی گفت:

ـ خب! مامان جان... اول بگو ببینم. اسمت چیه؟

پسر سر به زیر لباس چسبیده به تنش را کمی هوا داد و زیر لب گفت:

ـ سعید...

ـ خب آقا سعید! بگو مامان واسه چه دزدی کردی؟ کفش نداری؟

پسر سکوت کرده بود و چیزی نمی‌گفت. پیرزن ادامه داد:

ـ خب پسرم.. آدم که کفش ندارد این‌طوری نمی‌کند... مامانت که زن خوبیه! زن آبروداریه... به خاطر مامانت هم که شده نباید...

پسر با تعجب سرش را بلند کرد و به چشمان پیرزن زل زد:

ـ مگه تو مامان من را می‌شناسی؟

پیرزن که تازه فهمیده بود چیزی را که نباید بگوید از دهانش پریده گفت:

ـ خب راستش...خب آره دیگر... بالأخره...

پسر هاج‌ و ‌واج به صورت پیرزن خیره بود. پیرزن انگار چاره‌ای نداشت تا همه چیز را بگوید. صدایش را آرام‌تر کرد:

ـ پسر خوب... من دو روز پیش راهم افتاد به سوپری آقا فرشاد... می‌خواستم یک چیزی بخرم...

پشت چشم نازک کرد و جمله معناداری را چاشنی حرفش کرد:

ـ تو هم آن‌جا بودی...

پسر رنگِ رویش عوض شد. پیرزن گفت:

ـ تو را دیدم که داشتی یواشکی.... اصلا ولش کن... همان‌جا از آقا فرشاد پرسیدم که تو را می‌شناسد که می‌شناخت...

پسر سرش را پایین انداخت. انگار شرم کرده بود و نمی‌خواست به چشمان پیرزن نگاه کند. اما تا پیرزن گفت که آدرس خانه‌اش را از آقا فرشاد گرفته و رفته دیدن مادرش با ناباوری گفت:

ـ چی؟ پیش مامانم. برای چی اون‌جا؟

و مثل آن‌که سقف آسمان بر سرش خراب شده باشد نشست و دو دستش را روی سرش گره کرد:

ـ حتما همه چیز را بهش گفتی! ای‌ وای... ای وای...

پیرزن خم شد. کمرش زیر باران داغ خورشید گرم گرم شده بود. با لحن دلسوزانه‌ای صدایش را بلند کرد:

ـ نه پسرم... هیچی نگفتم مامان جان... نگران نباش. مغز خر نخوردم که... فقط رفتم ببینم مامانت حالش چه طوره... آخر خانمی که توی مغازه بود می‌گفت یک سال است که زمین‌گیر شده. توی تصادف... آره؟ مامانت بهم گفت که قبلش واسه در و همسایه‌ها رخت می‌شسته و این‌طوری خرج شما را درمی‌آورده. خانه‌تان را هم دیدم. توی همون زیرزمین... ولی به جان علی‌ام هیچی نگفتم مامان...

سعید نمی‌توانست آرام بگیرد. مثل این‌که حرف‌های پیرزن را باور نمی‌کرد.

پیرزن خواست کنار سعید بنشیند تا راحت‌تر حرف‌هایش را به او بزند اما زانوهایش خم نمی‌شد. با دل‌جویی بازوی سعید را گرفت و خواست بلندش کند. ولی سعید با بغض محکم نشسته بود و تکان نمی‌خورد.

با اصرار پیرزن، دلخور کمی سرش را بالا آورد. برق اشکی که در چشمانش جمع شده بود دل پیرزن را سوزاند. دستش را به سینه‌اش که زیر لباس و روسری داغ شده بود چسباند و گفت:

ـ پاشو پسرم. تو جای نوه‌ام هستی... من خوشبختی تو را می‌خواهم... نمی‌خواهم که آبرویت را ببرم...

سعید گرفته و غمگین نشسته بود. پیرزن خیره به سر و گردن عرق‌کرده پسر دست به ‌زانو ناله کرد:

ـ پسرم من زانوهایم درد می‌کند. نمی‌توانم بنشینم... حداقل تو پاشو که رویت را ببینم...

پسر با شنیدن این حرف به صورت پیرزن نیم‌نگاهی انداخت. تا چشمان مهربانش را دید که در چهره خسته و دم‌کرده‌اش منتظر بلند شدن او بود انگار کمی دلش سوخت. دستی به سر و روی خودش کشید و بی‌هیچ حرفی آرام آرام و به سنگینی بلند شد.

پیرزن نفس عمیقی کشید و خیره به صورت سعید دستش را بر شانه‌اش قلاب کرد و گفت:

ـ می‌خواستم امروز یک چیزی بفرستم خانه‌تان. دو تا گونی برنج و یک حلب روغن... علی‌ام که بیاید می‌گویم با وانت برایت بیاورد... غصه نخور... خدا بزرگ است پسرم. آخر چرا این‌طوری؟ این که راهش نیست. چرا خودت کار نمی‌کنی مامان؟

سعید که داشت کم‌کم یخ‌هایش آب می‌شد سر دردِ دلش باز شد. با ناراحتی سر تکان داد و گفت: «پدرم وقتی کوچک بودم با سکته مغزی از دنیا رفت. توی این سال‌ها با مادر و خواهرم زندگی می‌کردم. اما حالا دو سالی می‌شود که خواهرم ازدواج کرده و از تهران رفته. وضع و اوضاع آن‌ها دست کمی از ما ندارد. واسه قرض و قوله‌هایی هم که سر جهیزیه خواهرم بالا آورده بودیم و اجاره خانه‌ای هم که ماه به ماه باید بدهیم برای این که کمک خرج مادرم باشم درسم را ول کردم و توی این یکی دو ساله رفتم توی بازار باربری. ولی سخت تر از آنی بود که فکر می‌کردم. نتوانستم دوام بیاورم. صاحبکارمان هم ردم کرد. توی این مدت هر کاری بگویید کردم. ولی هنوز هیچی به هیچی... »

پیرزن آهی از تأسف کشید و بدون آن‌که حرفی بزند یک قدمی از پسر جدا شد. در فکر فرو رفته بود. وقتی صفحه دیوار از جلوی چشمانش به کناری رفت گردن کشید و انتهای خیابان را پایید. خبری از سهیل و دوستش نبود. خیالش راحت شد. برای یک آن چیزی به نظرش رسید. با گوشه چادرش صورت عرق کرده‌اش را که از شدت گرما گل انداخته بود، پاک کرد و برگشت. دوباره مقابل سعید ایستاد. گفت:

ـ پسرم من و حاج آقا دیگر پیر شده‌ایم. علی نوه‌ام هم یکی دو ماه دیگر درس و دانشگاهش شروع می‌شود و می‌خواهد از پیش ما برود. ما هم که دیگر نه پایی داریم واسه کار کردن نه حال و حوصله... اگر تو بیایی پیش ما این‌طوری هم یک باری از دوش ما برداشتی و هم یک کاری واسه خودت شده.

پیرزن این را گفت و چشم به دهان پسر دوخت.

سعید ناباورانه به صورت پیرزن خیره شد. گفت:

ـ من... مغازه شما؟

پیرزن احساس کرد که این کار دل سعید را خوشحال کرده است. نسیمی خنک گونه‌های داغش را نوازش داد. با لبخند گفت:

ـ بله سعید جان... خودِ تو مامان... از همین فردا... خوبه؟

چشمان سعید از خوشحالی برق افتاد. نمی‌دانست چه بگوید. اشک‌هایش را پاک کرد و از خدا خواسته قبول کرد. در حالی که از خوشحالی روی پا بند نبود گفت:

ـ شما... شما خیلی خوبید. خیلی خوب. به خدا آن چیزی را هم که از مغازه برداشته بودم فردایش گذاشتم سرجایش. من دزد نیستم. اصلا دزدی بلد نیستم. الان هم به شما قول می‌دهم دیگر هیچ‌وقت هیچ‌وقت...

پیرزن دستی به سر سعید کشید و گفت:

ـ می‌دانم مامان جان. تو پسر خوبی هستی. بیا... بیا برویم مغازه با حاج آقا آشنا بشو. فقط باید قول بدهی بعد از ظهر‌ها بعد درس و مشقت بیایی. باشه؟ هوای مامانت هم داشته باش. نگذار دست تنها بماند. مامانت زن خوبیه...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: