کد خبر: ۱۸۴۳
تاریخ انتشار: ۲۸ خرداد ۱۳۹۸ - ۱۱:۴۸
پپ
خاطرات یک صندلی قدیمی
صفحه نخست » داستان

معصومه پاکروان

صندلی هم صندلی‌های قدیم. نه این که چون خودم صندلی هستم این را می‌گویم نه! صندلی‌های الان یا خیلی چینی هستند یا مینی... همه می‌دانند که هرچیزی قدیمی‌اش خوب است... تعریف از خود نباشد من به واسطه عمر و تجربه‌ام خاطرات زیادی از عروسی و عزا دارم! من همان صندلی هستم که ناصرالدین‌شاه روی آن ترور شد. همان صندلی که امپراتوری اتریش در جنگ جهانی اول وقتی شکست خورد به آن لگد زد... من به واسطه حضورم در مدرسه و دانشگاه و آرایشگاه و بیمارستان و تیمارستان و اداره و بانک و... خاطره و سابقه دارم....

در کتابخانه بودن و عضوی از یک کتابخانه خیلی ساکت شدن هم از آن سختی‌های روزگار است. آن‌قدر کتابخانه و محیط آن ساکت است که من خودم می‌ترسیدم کسی شست پایش به من برخورد کند و صدای فریاد او که بلند شود هیچ، از پایه‌های من هم صدا دربیاید. به خصوص این‌که خانم ساکتی مسئول بسیار جدی و خشن کتابخانه اجازه نمی‌داد کسی بیشتر از کوپنش حتی نفس بکشد. او آن‌قدر دقیق و جدی بود که اگر کسی نفس عمیق می‌کشید با یک اشاره دست او را از کتابخانه بیرون می‌کرد تا برای کتاب‌ها و کتاب‌خوان‌ها مزاحمت تمرکزی ایجاد نکند. چه بسیار روغن‌ها که به پایه‌‌های بنده سرازیر نکردند از ترس این‌که مبادا به جیرجیر بیفتم... اما قضیه آن روزی که خانم ساکتی خودش از تمام وجودش فریاد کشید و کل کتابخانه را به هم ریخت و قضیه دهان به دهان از کتابخانه‌ای به کتابخانه‌ای دیگر رفت و پخش شد و خانم ساکتی را همه شناختند و برای هم تعریف کردند و خندیدند به آن روزی برمی‌گردد که مینو برای اولین بار وارد کتابخانه شد...

خب او تا به حال از کتابخانه خانم ساکتی نه کتابی قرض کرده و نه در آن‌جا برای مطالعه نشسته بود. به محض ورود خانم ساکتی از پشت شیشه‌های عینکش چنان به او زل زد که مینو نمی‌توانست حتی الکی لبخند بزند. تا زمانی که مینو روی صندلی نشست خانم ساکتی به او خیره شده بود و زمانی هم که می‌خواست روی صندلی بنشیند خانم ساکتی با اشاره انگشت به او فهماند که آن صندلی صدای اضافه دارد و بهتر است که روی صندلی بغلدستی بنشیند. این بار مینو الکی لبخند زد و روی صندلی نشست و به کسانی که داشتند در سکوتی مرگبار کتاب می‌خواندند خیره شد. خانم ساکتی هم کتاب قطوری در دستش بود و آن را مقابل صورتش گرفته بود اما از لای همان کتاب تمام حرکات مینو را کاملا زیر نظر داشت و گاهی با انگشت اشاره میانه عینکش را پایین می‌داد و در چشم‌های مینو خیره می‌شد و چون می‌دید که مینو ساکت است دوباره یک خط از کتابش را می‌خواند اما درست زمانی‌که مینو تصمیم گرفت یک کتاب از میان انبوه کتاب‌های روی میز بردارد و مشغول مطالعه شود ناگهان در جا خشکش زد. دهانش باز ماند و مثل کسی که بخواهد در خواب فریاد بزند اما نتواند دهانش را تا انتها باز کرد. خواست با صدای بلند چیزی بگوید که ابروهای مدل هشت خانم ساکتی به صورت اخمی وحشتناک در هم رفت و به مینو خیره شد و به او فرمان داد که باید ساکت باشد. مینو نفس در سینه حبس کرد و خواست از جایش جابه‌جا شود که خانم ساکتی دوباره به او اشاره کرد که سرجایش بنشیند و از جایش تکان نخورد که تمرکز بغل‌دستی‌هایش را به هم نزند. حتی مینو نمی‌توانست کمرش را که به صورت منحنی خشک شده بود را صاف کند و به تکیه‌گاه صندلی بچسباند. دوباره نگاهش را به زمین دوخت و در چشمانش چیزی شبیه اشک موج زد. خانم ساکتی از دیدن این حالت او بسیار عصبانی شد و با خودش گفت که کم مانده این دخترک تازه‌وارد در این‌جا بزند زیر گریه و کتابخانه مرا به هم بریزید. در واقع در این سی سالی که خانم ساکتی در این نقطه و دقیقا روی همان صندلی می‌نشست هیچ‌کس جرأت نکرده بود که صدایش را در آن کتابخانه امتحان کند. گویی که افرادی که وارد این کتابخانه می‌شدند حنجره‌شان را بیرون در جا می‌گذاشتند. مینو اما باید انگار داد می‌زد اما همین که به خانم ساکتی و چشمان از پس عینک درشت شده‌اش خیره می‌شد نفسش را در سینه حبس می‌کرد. در این شرایطی که دیگر اجازه نداشت تکان هم بخورد آرام دست دراز کرد تا کتابی بردارد این بار خانم ساکتی آهی بی‌صدا کشید و همان انگشت اشاره را مقابل دماغش گذاشت و نشان داد که مینو بی‌صدا کتاب را بردارد. تا زمانی که مینو کتاب را مقابل خودش بگذارد و اولین صفحه‌اش را بازکند خانم ساکتی به او خیره بود. مینو هم در زیر بار نگاه سنگین خانم ساکتی به سختی کتاب را باز کرد و به سختی هم به صفحه‌ اول آن خیره شد ولی یک نگاهش به خانم ساکتی بود و یک نگاهش به روی خط اول کتاب. هر بار هم که سمت راست خانم ساکتی را نگاه می‌کرد یک نفس می‌کشید که انگار این نفس مستقیم به گوش‌های خانم ساکتی می‌رسید و او هم سرش را با هر نفس مینو بالا می‌برد. مینو برای بار چندم تلاش کرد که دهان باز کرده و به خانم ساکتی‌ چیزی بگوید اما مگر در زیر بار نگاه سنگین خانم ساکتی می‌شد او حنجره‌اش را آزاد کند و حرفی بزند. چیزی شبیه ترس در نگاه مینو می‌درخشید اما خانم ساکتی برایش این ترس و این حس بسیار عادی بود چون بیشتر کسانی که برای بار اول وارد کتابخانه می‌شدند و چشم‌های خانم ساکتی را می‌دیدند همین قیافه را پیدا می‌کردند تا کم‌کم حضور خانم ساکتی برایشان عادی می‌شد اما انگار برای مینو آن چهره خیال عادی شدن نداشت برای همین اول همین‌طور مستقیم به چشم‌های خانم ساکتی خیره شد و چند ثانیه لبخند زد... در این چند ثانیه خانم ساکتی فقط دوباره خیلی کوتاه او را ورانداز کرد و دوباره کتابش را خواند. مینو که دید لبخند کار ساز نیست. حالا تلاش کرد از همان انگشت اشاره‌ای که خانم ساکتی به کار می‌گرفت کمک بگیرد و چیزی را به خانم ساکتی بفهماند. برای همین انگشت اشاره‌اش را نزدیک صورتش آورد و به حالت آگاه کردن خانم ساکتی در مقابل صورت خود حرکت داد که شاید خانم ساکتی به او نگاه کرده و سؤال کند برای چه این‌طور بال‌بال می‌زند اما خانم ساکتی که فقط سایه انگشت او را می‌دید ترجیح داد که اصلا به مینو نگاه نکند. حالا مینو به کارهایی فکر کرد که بی‌صدا می‌تواند خانم ساکتی را متوجه خود بکند. این بار شانه‌هایش را بالا انداخت. اول دوتایی را با هم و سپس به صورت تک‌تک... یکی راست و یکی چپ! این بار خانم ساکتی دهانش را کج کرد و برای لحظاتی به مینو خیره شد. مینو که توانسته بود توجه او را به خود جلب کند با خوشحالی چشمانش را درشت کرد و با همان اشاره چشمی زمین را نشان داد. خانم ساکتی شاید در آن لحظه گمان کرد مینو مشاعرش را از دست داده پس دهانش را کج کرد و سری تکان داد و افسوس خورد. اما نگاه مینو هر لحظه نگران‌کننده‌تر می‌شد. چشمانش درشت‌تر و نفس‌هایش عمیق‌تر می‌شد. وقتی یک نفس عمیق بلند کشید خانم ساکتی با عصبانیت نگاهش کرد و چشمانش را جوری تنگ کرد که مینو فهمید اگر یک حرکت دیگر از او ببیند از کتابخانه به بیرون پرتابش می‌کند و درست در همین لحظه مینو انگشتانش را شروع به جویدن کرد و خیلی بی‌صدا صورتش را چنگ‌های ریز انداخت. دست‌هایش دیگر به لرزه افتاده بود و قلبش را هم مالش می‌داد. لبش را به دندان جوید و مشت‌هایش را گره کرد در حالی که نزدیک به شکسته شدن انگشت دست‌هایش بود و دیگر نمی‌توانست واکنش دیگری نشان بدهد صدای خانم ساکتی در تمام کتابخانه و سه تا ساختمان بغل‌دستی پیچید که فریاد زد:

ـ مووووووووووووووووش!!

با فریاد وحشتناکی که خانم ساکتی از تمام وجودش بیرون داد ناگهان همه کسانی که در کتابخانه به صورت آرامی در حال کتاب خواندن بودند از جا پریدند و کتاب‌ها را به گوشه‌ای پرتاب کردند و همگی فریاد می‌زدند:

ـ موش... موش!

مینو هم که در نزدیکی موش و خانم ساکتی بود توانست صدایش را آزاد کند و بگوید:

ـ یک ساعت بود که می‌خواستم به شما هشدار بدهم یک موش از زیر آخرین کتاب کتاب‌خانه سمت چپ شما در حال حرکت به سمت شماست!

و این درحالی بود که یک موش درشت روی کفش پاشنه بلند خانم ساکتی ایستاده بود و داشت دمش را تکان می‌داد. گویا کتاب‌های خیلی قدیمی کتابخانه برای این موش خیلی خوشمزه بود که هرچه خانم ساکتی داد می‌زد و موش موش می‌کرد موش از همه‌جا بی‌خبر از جایش تکان نمی‌خورد. فقط خانم ساکتی این وسط در حال فریاد زدن مینو را هم تهدید کرد و گفت:

ـ تو دیگر حق نداری به کتابخانه من بیایی! تا به حال که از این موش‌ها در کتابخانه نداشتیم...

و این‌طوری بود که مینو یک نفس عمیق کشید و رو به خانم ساکتی گفت:

ـ من فقط آمده بودم بپرسم کتاب‌های قدیمی‌ام را می‌توانم به کتابخانه شما اهدا کنم یا نه... شما مدام اشاره کردید که هیس و پیس!

وقتی مینو از در کتابخانه خارج می‌شد خانم ساکتی همچنان در حال فریاد زدن موش موش بود.... آ‌ن‌هایی که تا آن‌روز صدایشان را در کتابخانه خفه کرده بودند حسابی با فریاد و جیغ و داد خودشان را تخلیه کردند و از کتابخانه خارج شدند!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: