کد خبر: ۱۸۱۶
تاریخ انتشار: ۲۶ خرداد ۱۳۹۸ - ۱۱:۰۱
پپ
گفتگوی صمیمانه یا همسر شهید مدافع حرم «رضا خرمی»
صفحه نخست » گفتگو

فاطمه اقوامی

بعضی از آدم‌ها نبودنش‌ هم عین بودن است... نمی‌دونم تا حالا تو زندگی‌تون به چنین آدم‌هایی برخورد کردین یا نه... نمی‌دونم چطور میشه وصف کرد این آدم‌ رو... فقط همین قدر باید بگم که کافیه یکبار تو زندگی باهاشون برخورد کنید اونوقت تا ابد یاد و خاطره و عطرشون براتون به یادگار بمونه... دیگه مثل یک عضو جدانشدنی از ذهن و فکرتون میشن... جوری که حتی به هر دلیلی حضور نداشته باشند، نگاه‌شون رو کاملا تو زندگی‌تون حس می‌کنید و انگار همیشه همراه و کنارتون هستند... من از این آدم‌ها زیاد ندیدم ولی فراوان شنیدم... اون هم از زبون کسانی که روزهایی رو زیر یک سقف با این آدم‌ها گذرونده بودندو حالا داشتند با خاطره و یاد همیشه زنده آن‌ها مسیر زندگی را ادامه می‌دادند... درست مثل همسر شهید «رضا خرمی»... او که این روزها با سه یادگار شهید و عطر حضور او روزگار می‌گذراند مهمان این هفته مجله ما شدند تا راوی قصه‌ای از این جنس باشند...

سفر مشهد و باب آشنایی

من و آقا رضا دخترعمه و پسردایی هستیم به خاطر همین نسبت فامیلی آشنایی از قبل داشتیم. البته به دلیل اینکه ما در شهرستان بودم زیاد نداشتیم و فقط سالی یکی، دو بار در ایام عید یا تابستان همدیگر را می‌دیدیم تا اینکه سال 77 من و خانواده به تهران آمدیم تا از اینجا راهی مشهد شویم. در این سفر آقا رضا هم با ما همراه شد و این مسافرت باعث آشنایی بیشتر ما شد. بعد از این سفر عمه‌ام از من خواستگاری کرد و ما همان سال عقد کردیم و سال بعد هم همزمان با عید قربان مراسم عروسی‌مان برگزار شد.

هیچ وقت همسر یک نظامی نخواهم شد!

شوهر عمه دیگرم در نیروی انتظامی فعالیت می‌کردند و چون شرایط کار ایشان را دیده بودم همیشه می‌گفتم من هیچ وقت همسر یک فرد نظامی نخواهم شد. چون اصلا تحمل آن شرایط و تنهایی و... را نداشتم اما وقتی آقا رضا به خواستگاری آمد دیگر هیچ‌کدام از این‌ها ملاک نبود. صداقت و روراستی او باعث شد من جواب مثبت بدهم. خودم هم آن زمان مثل هر دختر دیگری معیارهایی در ذهنم برای انتخاب همسر داشتم که مهم‌ترینش این بود که همسرم لقمه حلال سر سفره زندگی‌مان بیاورد که واقعا هم آقارضا نسبت به حلال و حرام بسیار حساس بود و رعایت می‌کرد. در کل اینقدر اینقدر ویژگی‌های مثبت داشت که من قضیه نظامی بودن را ندید گرفتم.

یک درخواست

در همان صحبت‌های اولیه آقا رضا فقط در این حد به من گفتند که جزو کادر سپاه و نیروی قدس هستند و از من خواستند که زیاد پیگیر نوع کارش نباشم و کنجکاوی نکنم. البته من هم زیاد اهل کنجکاوی کردن نبودم البته با توجه به حساسیت شغلش واقعا هم درست نبود اطلاعاتی از کارش به دیگران بدهد.

عامل موفقیت

یکی از نقاط قوت رفتار همسرم احترام فوق‌العاده‌ای او نسبت به پدر و مادرش بود. برای آن‌ها بسیار وقت می‌گذاشت. وقتی از سر کار یا مأموریت برمی‌گشت اول به مادرش سر می‌زد و بعد به خانه می‌آمد. خودش رسیدگی به پدر و مادرش را وظیفه و عامل موفقیت در کارهایش می‌دانست. این مسأله برای من هم بسیار اهمیت داشت چون می‌گفتم اگر مردی برای خانواده خودش اینقدر اهمیت قائل باشد مطمئنا همسر و فرزندش را هم به همان میزان دوست دارد و واقعا هم همین‌طور بود. زمانی که در منزل بود بسیار برای بچه‌ها وقت می‌گذاشت. یکی از خصلت‌های بسیار خوبش خانواده دوستی او بود.

نمازم سرد می‌شود

اخلاق و رفتار خوب دیگر آقارضا اهمیت به نماز اول وقت بود. همیشه نمازش را اول وقت می‌خواند. بعضی وقت‌ها که موقع نماز سفره پهن بود اگر به او می‌گفتیم اول غذایت را بخور، سرد می‌شود، می‌گفت: اینجوری نمازم سرد می‌شود. اگر در خیابان بودیم و اذان می‌گفتند نزدیک‌ترین مسجد را پیدا می‌کرد و برای اقامه نماز به آنجا می‌رفت. به بچه‌ها هم همیشه برای نماز اول وقت توصیه می‌کرد و می‌گفت: اگر نماز را اول وقت بخوانید برایتان خوش‌شانسی می‌آورد و عاقبت‌بخیر می‌شوید.

عاشق بچه‌ها

همسرم خیلی به بچه‌ها علاقه داشت. وقتی دختر اولم رضوان به جمع ما اضافه شد، زندگی‌مان یک رنگ و بوی دیگری گرفت. محبت همسرم هم بیشتر شده بود. دخترم هم خیلی به پدرش علاقه داشت. معمولا تا دیروقت بیدار می‎ماند تا پدرش از سر کار بیاید و او را ببیند و بعد بخواید.

دختر دوم ریحانه هم همین‌طور بود. وابستگی زیادی به پدرش داشت. همیشه هر جا می‌خواست برود دوست داشت پدرش همراهش باشد. آقا رضا هم جانش بود و بچه‌ها. گاهی اوقات که سب‌ها دیروقت به خانه می‌آمد با اینکه خسته بود ولی خودش پیش قدم می‌شد و بچه‌ها به بیرون می‌برد. زمانی که کار نداشت و وقت استراحتش بود، در خانه نمی‌ماند و همیشه با بچه‌ها به گردش می‌رفتند.

هدیه‌ای از کربلا

زمانی که فهمیدم پسرم ابوالفضل را باردار هستم آقارضا برای مأموریت به عراق رفته بود. وقتی از آنجا تماس گرفت به او گفتم می‌خواهم خبری خوشی بدهم. گفت می‌دانم که خدا می‌خواهد ابوالفضل را به ما بدهد. خیلی تعجب کردم و گفتم از کجا می‌دانی؟ گفت: خواب دیدم. در خواب آقایی به من گفت خداوند می‌خواهد به تو هدیه‌ای بدهد و بعد هم با دست ضریح حضرت عباس‌علیه‌السلام را نشان من داد. که ما هم اسم ابوالفضل را برای پسرم انتخاب کردیم. البته قسمت نبود او زیاد در کنار پدرش باشد.

یک دوست صمیمی

همسرم با بچه‌ها دوست بود و اصلا کاری به آن‌ها اجبار نمی‌کرد. روی حجاب دخترانمان خیلی حساس بود و درباره نماز اول وقت هم همانطور که گفتم به آن‌ها توصیه می‌کرد ولی سعی نداشت با زور این کار را به آن‌ها تحمیل کند، می‌گفت آن‌ها باید خودشان به این عقیده و باور برسند که همه این کارها به نفع خودشان است. به درس بچه‌ها هم خیلی اهمیت می‌داد، اگر در درسی نمره پایین می‌گرفتند حتما به مدرسه مراجعه می‌کرد تا علت آن را پیدا کند. چون با بچه‌ها دوستانه و صمیمی رفتار می‌کرد و اجباری در رفتارش دیده نمی‌شد، بچه‌ها هم خیلی خوب می‌پذیرفتند و راه‌شان را پیدا می‌کردند. عقیده خودم این بود که پدر باید با دخترش صمیمی باشد تا او دچار خلأ عاطفی نشود و در آینده به راحتی محبت دیگران او را جذب نکند. آقا رضا هم همین‌طور رفتار می‌کرد اینقدر با دو دخترم صمیمی بود که حتی برای خرید هم با پدرشان می‌رفتند.

محافظ سردار

اوایل ازدواج همسرم بیشتر در قسمت آموزشی فعالیت داشت و بیشتر اوقات در مأموریت بود. اما از همان اوایل جنگ سوریه او در تیم حفاظت شخصیت کار می‎کرد. خودش از کار و فعالیتش چیزی نمی‌گفت و زیاد تعریف نمی‌‎کرد. این اواخر من هم از زبان بقیه و به واسطه عکس‌هایی که از ایشان دیدم متوجه شدم که جزو محافظین سردار حاج قاسم سلیمانی بودند.

شما رضایت دارید؟

از عید 93 به بعد با توجه به اینکه اکثر دوستانش به شهادت رسیده بودند خیلی اصرار می‌کرد او هم راهی سوریه شود ولی موافقت نمی‌کردند. البته به عنوان محافظ بارها همراه حاج قاسم به سوریه رفته بودند اما دلش می‌خواست به عنوان نیروی رزمنده وارد میدان شود. آن موقع ابوالفضل دچار بیماری قلبی بود و این را مسئولین آقارضا می‌دانستند و از آنجایی که من در تهران تنها بودم با رفتن ایشان به منطقه مخالفت می‌کردند. تا اینکه یک روز سردار به من زنگ زدند و گفتند آقا رضا می‌گوید می‌خواهم در منطقه بمانم. شما راضی هستید؟ گفتم وقتی خودش تصمیم گرفته و دوست دارد من نمی‌توانم مخالفتی کنم.

از دنیا دل کنده بود

مخالفتی کنم چون به چشم می‌دیدم که همسرم از این دنیا دل کنده است. از اردیبهشت تمام روزه‌هایی که به خاطر بودن در مأموریت قضا شده بو، به جا آورد. یک آدم دیگری شده بود. این را کاملا حس می‌کردم. فاصله چندانی هم بودنش در سوریه طول نکشید. یکشنبه رفتند و جمعه هم به شهادت رسید.

همیشه می‌گفتم این مرتبه آخر است

آقارضا خیلی به مأموریت می‌رفت. گاهی ماه‌ها همدیگر را نمی‌دیدم. دلتنگی خودم یک طرف، رسیدگی به کار بچه‌ها و آرام کردن آن‌ها به خاطر دوری پدر هم از طرف دیگر کار را سخت می‌کرد اما هیچ‌وقت ابراز نارضایتی نمی‌کردم. هر دفعه که به سوریه می‌رفت تصور شهادت او را داشتم. با خودم می‌گفتم این مرتبه آخر است. خودش هم می‌دانست به خاطر همین به محض اینکه از هواپیما پیاده می‌شد یک تماس با من می‌گرفت که بگوید من رسیدم. البته همیشه هم می‌گفتم اگر قرار است برایت اتفاقی بیفتد امیدوارم آن اتفاق اسارات نباشد و اگر هم شهادت نصیبت شد، پیکرت بازگردد تا وقتی دلم می‌گیرد جایی داشته باشم که بروم و بار دلم را سبک کنم که الحمدالله خداوند این دعایم را برآورده کرد. هربار که می‌خواست به مأموریت برود موقع رفتن او را از زیر قرآن رد می‌کردم. این مرتبه آخر وقتی قرآن را بالای سر او گرفتم برای بار اول گریه کردم. به دخترم گفتم این سفرها همیشه بوده ولی نمی‌دانم چرا این دفعه جور دیگری است. همیشه دلشوره داشتم ولی این دفعه فرق می‌کرد.

و آن روز...

در ساختمانی که همسرم مستقر بودند یک عملیات انتحاری انجام می‌شود که بر اثر آن همسر من و شهید مصیب‌زاده و شهید عبدیان به شهادت می‌رسند. چون چند روز آواربرداری و پیدا کردن پیکر زمان می‌برد، دو، سه روز طول کشید تا به ما خبر شهادت را دادند. آن روز من برای وضعیت قلبی ابوالفضل به بیمارستان رفته بودم وقتی برگشتیم به خاطر خستگی خوابیدم، برحسب عادت همیشگی هم تلفن‌ها را قطع کرده بودم. حدود ساعت 3،4 که بیدار شدم دیدم ده، پانزده تماس به تلفن همراهم شده است. به دختر بزرگم گفتم احساس می‌کنم اتفاقی افتاده است. آخرین نفر لیست خواهرزاده همسرم بود. با او تماس گرفتم و سؤال کردم اتفاقی افتاده است؟ گفت نه، فقط زنگ زدم خبر بدهم ما داریم میایم آنجا، تا با هم برای شام بیرون برویم. من عادت داشتم وقتی همسرم مأموریت است بدون ایشان مهمانی یا منزل کسی نروم. با اینکه چنین چیزی سابقه نداشت ولی چیزی نگفتم و تلفن را قطع کردم. ولی چون نگران بودم با همسر دوست آقارضا تماس گرفتم و او خبر را شهادت را به من اطلاع داد. همان موقع دخترم هم کنارم بود و همان‌جا خبر را فهمید و خیلی اذیت شد.

وداع آخر

خیلی دوست داشتم خودم و بچه‌ها برای آخرین بار او را ببینیم و وداع کنیم اما وقتی وارد معراج شدیم مسئول آنجا گفت اگر پیکر را نبینید بهتر است. من اصرار کردم و گفتم باید همسرم را ببینم. وقتی پیکر را دیدم سریع پارچه‌ای سفید روی صورت او انداختم و گفتم هیچ‌کس حق ندارد او را ببیند. به دخترانم هم گفتم نمی‌گذارم پدرتان را در این وضعیت ببینید، بگذارید همان چهره زیبایش در ذهن‌تان بماند.

خودم وقتی چهره همسرم را دیدم به شدت شوکه شدم و فقط در این فکر بودم که مبادا بچه‌ها او را ببینند یا کسی عکسی بیندازد و بعدها به دست بچه‌هایم برسد. به خاطر همین نتوانستم حرفی با او بزنم.

خودش بچه‌ها را آماده کرده بود

همیشه خودش با بچه‌ها درباره شهادت حرف می‌زد. گاهی که من اعتراض می‌کردم و می‌گفتم ان‌شاالله همیشه صحیح و سلامت در کنار ما هستید می‌گفت: مگر خون بچه‌های من از بچه‌های دیگری که پدرشان به شهادت رسیده، رنگین‌تر است؟! خودش برای بچه‌ها صحبت می‌کرد می‌گفت: اگر من و امثال من نرویم فردا دشمنان به خاک خودمان حمله می‌کنند و به ایران می‌آیند. ممکن است شما پدرتان را از دست بدهید ولی اگر من و دوستانم نرویم صدها بچه پدران‌شان را از دست خواهند داد. وقتی هم از سوریه برمی‌گشت از وضعیت کودکان سوری تعریف می‌کرد و می‌گفت آن‌ها الان آب و برق ندارند و اوضاع زندگی‌شان بسیار سخت است. وقتی ما از خیابان با ماشین عبور می‌کنیم کلی ذوق می‌کنند و جلوی ماشین می‌آیند تا ما حداقل شکلاتی به دست‌شان بدهیم. آقارضا در آزادسازی نبل و الزهرا حضور داشت و خیلی تلاش کرد. درباره آنجا می‌گفت نمی‌دانید چقدر مردم آنجا که اتفاق شیعه هم هستند در این مدت سختی کشیدند. در محاصره کامل بودند و ما به وسیله هواپیما از راه آسمان برایشان مواد غذایی می‌ریختیم. وقتی این شهر آزاد شد، همسرم خیلی خوشحال شده بود و وقتی برگشت از خوشحالی بچه‌های آنجا برای دختران‌مان صحبت می‌کرد. به آن‌ها می‌گفت دوست ندارید خوشی بچه‌های دیگر را ببینید؟! با همین صحبت‌ها بچه‌ها با شهادت آشنا بودند طوری‌که الان فرزندانم عاشق حضرت زینب‌سلام‌الله‌علیها هستند. وقتی به سوریه می‌روند آنجا برایشان آرام‌بخش است.

آقارضا این وظیفه را قبل از شهادت خودش برای دخترها انجام داده بود ولی پسرم که کوچک‌تر است و هنوز چندان در جریان مسائل نیست، گاهی اوقات خیلی بی‌تابی می‌کند و حالا وظیفه آشنایی و توجیه او بر دوش من است و امیدوارم بتوانم این کار را به خوبی انجام بدهم.

سختی روزهای بدون او

سختی و مشکلات بعد از شهادت کم نیست فقط به عنوان نمونه تصور کنید فرزندان من در سه رده سنی مختلف هستند و من باید مثل یک روان‌شناس ماهر بتوانم با آن‌ها کنار بیایم و حرف‌ها و مشکلات‌شان را درک کنم و انجام این کار به تنهایی کار آسانی نیست اما الحمدالله خداوند صبر زیادی برای تحمل این مشکلات به من داده است. گاهی می‌گویم وقتی همسرم بود من اینقدر صبور نبودم ولی بعد از شهادت خداوند این صبر و حوصله را به من هدیه داد تا بتوانم زندگی را به جلو ببرم.

دلتنگی

بعد از شهادت آقارضا خیلی به خواب دخترم آمده است اما من زیاد خواب او را ندیدم. اگر یکبار دیگر بتوانم همسرم را ببینم حتما از این قضیه گلایه خواهم کرد و به او می‌گویم خیلی بی‌معرفتی. گلایه و شکایت دیگری ندارم چون خودم به رفتن او رضایت داشتم.

به وقت دلتنگی‌

می‌دانستم این بار نیز با ورود به این خانه باصفا دوست کوچک دیگری به جمع دوستان کوچک نازنینم اضافه خواهد شد... دوستانی که دنیایشان ساده و غل و غش است... وقتی وارد خانه شدیم و احوالپرسی‌های معمولی با مادر تمام شد، سکوت حاکم بر فضای خانه کمی مرا ناراحت کرد که نکند خبری از دوست کوچک‌مان نباشد و او را به خاطر انجام مصاحبه در فضای آرام به جایی فرستاده باشند! اما چند دقیقه بعد مادر خیالم را راحت کرد و گفت بچه‌ها خواب هستند... گفت که ساعتی بیشتر نیست که از سر مزار پدر برگشته‌اند... مزاری که در مرکز شهر، در امامزاده اسماعیل بازار مأمنی شده برای دلتنگی‌های مادر، برای حرف‌های دختر و پدری رضوانه و ریحانه و بی‌تابی‌های ابوالفضل نازنین...

کم‌کم حرف‌های من و مادر داشت به انتها می‌رسید که صدای گریه‌ای از درون اتاق خبر داد که انتظارم به سر رسیده و خیلی زود ابوالفضل به جمع‌مان اضافه خواهدد شد... گرچه ابتدای آشنایی‌مان با گریه‌‌ها و بی‌تابی‌های او شروع شد اما خیلی زود با هم دوست شدیم و ابوالفضل آرام گرفت و مشغول بازی شد... مثل خیلی از پسربچه‌های دیگر عاشق ماشین بود... چندتایی از آن‌ها را آورده بود تا من نشان دهد چقدر ماشین‌ دارد... حالا دیگر فقط لبخند می‌زد و خیلی خوب با عکاس‌مان برای انداختن عکس کنار آمده بود... در لابه‌لای این عکس گرفتن‌ها حرفی زد که هنوز هم در گوشم صدا می‌کند... عکاس‌مان همین‌طور که سعی می‌کرد با صحبت‌های کودکانه او را مشغول کند تا عکس دیگری از او در کنار تصویر پدر بیاندازد، گفت: ابوالفضل جان بشین ببینم تو بهتر در عکس می‌افتی یا باباجون ... و ابوالفضل بی معطلی و با همان زبان کودکانه سریع گفت: بابا... یک کلمه بود ولی حکایت‌های زیادی درون خودش داشت... حکایتی از دلتنگی... حکایتی از عشق پدر و پسری... حکایتی از اینکه او با اینکه سن کمی داشته ولی خاطره‌های خوشی در دلش از پدر دارد...

و حالا من این روزها بیشتر به یاد این جمله هستم... شاید بی‌ربط به نظر آید ولی بعد شنیدن برخی حرف‌ها و حدیث‌ها درباره فیلم «به وقت شام» مدام در گوشم همان یک کلمه تکرار می‌شود... وقتی شنیده‌ام که فردی این فیلم را تخیلی و کمدی و غیرقابل باور می‌داند آشوبی در دلم پیدا می‌شود... کودکی بزرگ‎ترین سرمایه‌اش را در این راه پرتلاطم داده است و حالا عده‌ای که ادعای بزرگی و روشنفکری‌شان هم می‌شود تصاویر رشادت‌های امثال پدرش را باور نمی‌کنند! و برای من هضم این ماجرا ناممکن است... این روزها هزار هزار صدای بابا گفتن در گوشم می‌پیچد... کاش قدری پاکی و لطافت دوران کودکی هنوز در وجود برخی از ما وجود داشت!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: