کد خبر: ۱۷۹۱
تاریخ انتشار: ۲۵ خرداد ۱۳۹۸ - ۱۷:۴۲
پپ
صفحه نخست » پرونده 2


معصومه تاوان

ریحانه نگاهی به انتهای کوچه انداخت و دوباره خودش را کشید توی خرابه، چهره رنگ پریده و وحشت زده پروانه یشتر نگرانش میکرد. دلش میخواست میتوانست کاری برایش انجام بدهد اما نمیشد نه اینکه نشود نمیتوانست.

ـ پروانه خوبی؟

پروانه وحشت زده و بی رمق سرش را تکان داد و نگاهش را دوخت به صورت ریحانه.

خیلی وقت بود پروانه را میشناخت شاید از همان وقتی که با گروه آشنا شد. دختر شجاع و قدرتمندی بود اما شجاعتش وقتی بیشتر شد که همسرش زیر دست شکنجهگرهای ساواک جان داد. از آن روز عزمش را جمع کرده بود که انتقام حمید را بگیرد خودش با چشمهای خودش جان دادنش را دیده بود. دیده بود که چطور توی آن قفسهای سوزان ضجه زده بود اما لب به اعتراف باز نکرده بود و هم قطارهایش را لو نداده بود.

ـ خودم بوی کباب شدن گوشت تن حمید حس میکردم وقتی توی اون قفس داشت پخته میشد. تا به حال بوی کباب شدن گوشت آدم به دماغت خورده؟

ـ باید این مدارکو برسونیم به دست اهلش هرطور که هست.

دوباره دوید و سرک کشید.

ـ فکرکنم گممون کرده باشن خیلی وقته اینجاییم خبری از شون نیست.

ـ ولی آخه کی ما رو لو داده؟! ما که...

ریحانه نگاهش را چرخاند سمت پروانه که گوشهای کز کرده و کیف مدارک را چسبانده بود به سینهاش بغض آمد و چسبید بیخ گلویش. دلش نمی خواست باور کند کسی که این بلاها را سرشان آورده میشناسد. اصلا دلش نمیخواست به آن فکر کند. دوست داشت همه اینها یک کابوس باشد وقتی که از خواب بیدار میشد همه چیز دوباره مثل اولش میشد آرام و شاد.

ـ ریحانه با توام هیچ حواست هست؟

- ببخشید...

ـ به چی فکرمیکنی چند روزه؟

همینطور که صحبت میکرد، دست کرد و از جیب کیفش اسلحهای را بیرون آورد و گرفت سمت ریحانه.

ـ بگیر باید از خودمون دفاع کنیم.

ـ یعنی بکشیمشون؟

ـ ما مجبوریم از سر دل خوشی که آدم نمیکشیم. داریم از خودمون، از همه دفاع میکنیم، ما باید هر طور شده این لیستو برسونیم به دست حاج آقا بهاری. اصلا حواست هست؟

حواسش نبود، فکر اینکه با این اسلحه باید شلیک میکرد به همه کودکیاش آزارش میداد. دستهایش میلرزید. قلبش هیجانزده میشد و دلش میخواست فریاد بکشد و همه آن چیزی را که توی دلش بود بیرون بریزد.

ـ فکر کنم دیگه باید راه بیفتیم، خبری نیست... دست بردار شدن وگرنه تا به حال پیدامون کرده بودن.

ـ میتونی با این حالت حرکت کنی؟

ـ مگه حالم چشه؟! فقط یکم ترسه همین، خوبم نگران نباش.

ریحانه آرام زیر بغلهای پروانه را گرفت و سعی کرد به او برای حرکت کمک کند اما صدای قدمهای چند نفر در جا خشکشان کرد. پروانه سریع دستش را به دیوار حایل کرد و ایستاد.ریحانه او را رها کرد و دوباره دوید پشت دیوار و سرک کشید.

ـ خودشون دارن میان این طرف.

ـ چند نفرن؟

ـ دو....دو نفر.

نشست همانجا زیر دیوار و زل زد به کوچه... او هم بود. بی هوا داشت همهجا را برانداز میکرد و جلو میآمد. هنوز هم کابوسی را که داشت در آن دست و پا میزد باورش نمیشد یک کابوس دنبالهدار. مردی که قرار بود چند روز دیگر همسرش باشد اینطور داشت همه چیز را خراب میکرد. قطرات داغ اشک آمدند و چسبیدند به چشمها و سر خوردند روی گونههایش.

بابک هم بازی بچگیهایش بود. پسر شوخ و شنگ و بازی گوشی که لابه لای خاطرههایش همیشه نشانی از او بود و البته لابه لای همه دلتنگیهایش... کسی که هر وقت دلش میگرفت یا غصهدار میشد میآمد و با جرعه جرعه حرفهایش آرامش میکرد.

ـ وسطی بازی کنیم. یار کشی میکنیم.

ـ خب معلومه بابک کی رو انتخاب میکنه ریحانه خانومو.

ـ بابک ریحانه رو دوست داره.

بابک ریحانه را دوست دارد... این حرف را از همان دوران کودکی بارها و بارها از زبان این و آن شنیده بود... حالا به این فکر میکرد بابک با آن چشمهای آبی و آن نگاه مهربان چطور میتوانست یک...

یاد پدرش افتاد... یاد زخم جراحتهایی که براداشته بود... یاد چگونه مردنش... فکر اینکه این بلا را بابک سرش آورده باشد، بیشتر آزارش میداد.

ـ ریحانه چه خبر؟

ریحانه لبهایش را روی هم فشار داد و چیزی نگفت ولی صدای کوبیدن قلبش به او میفهماند که بابک همین نزدیکیهاست.

ـ با من ازدواج کن ریحانه، من خوشبختت میکنم قول میدم.

چه حس آرامش بخشی ولی او همان لحظه هم داشته با او بازی میکرده... او از اول هم میدانسته که ریحانه چکارست... قلبش تیر کشید و دردی در وجودش پیچید... دوست نداشت چیزهایی را که میدید باور کند... فکر اینکه مرگ خیلی از دوستانش تقصیر بابک است آزارش میداد... دوست نداشت باور کند او یک خونخوار بد ذات است... چطور میشد باور کرد کسی را که اینقدر دوستش داشت اینطور بدجنس از آب در بیاید.

ـ ریحانه تو باید بهشون شلیک کنی، تو چته؟ ما باید از اینجا بریم، یادته؟

ـ من نمیتونم.

ـ یعنی چی که نمیتونی؟

پروانه آرام خودش را رساند به ریحانه و اسلحه را از دستش کشید. بابک و همراهش توی کوچه بودند و دنبال آنها میگشتند.

تمام تن ریحانه میلرزید. کاش هیچ وقت به بابک اعتماد نکرده بود. کاش نگفته بود او یک مبارز است، کاش... خودش را به خاطر تمام اینها هیچ وقت نمیبخشید. نگاهش را از پشت دوخت به پروانه به هیکل تکیده و لاغرش... خوب میتوانست ترس را توی تمام بدن او ببیند اما میدانست پروانه ممکن نیست از کوتاه بیاید و کنار بکشد... داشت میجنگید به خاطر هدفی که داشت، به خاطر همسرش.

ـ حمید رو انداختند توی یک قفس... مثل یک حیوون... من بوی کباب شدن گوشت تنش رو میفهمیدم... بوی گوشت و پوستی که داشت سرخ میشد... من چشمهای حمید رو میدیدم که چطور به من خیره شده بودند... حرفی نمیزد... لبهای خشک و ترک خوردهاش روی هم قفل شده بود ولی همان نگاه کافی بود برای من و او... آن نگاه هیچوقت از ذهنم نمیرود... خیلی سخته کسی رو که دوستش داری جلوی چشمت زجر بکشه و کاری ازت بر نیاد... حتی نتونی که چشمات رو ببندی تا زجر کشیدنش رو نبینی... صدای نفسهاش که آروم آروم کم و کمتر میشد هنوز توی گوشمه... من هر شب با یک کابوس از خواب بیدار میشم فقط با یک کابوس... از اون روز به بعد من چیزی از عطرهای خوش دنیا نمیفهمم... همه جا بوی گوشت سوخته میاد... اونها منو وادار کردند لحظه لحظه زجر کشیدن حمید رو نگاه کنم... و من دیدم که تمام امید و آروزی زندگیم چطور ذره ذره آب شد... هرم گرما رو از همون فاصله هم حس میکردم... خیلی طاقت آورد اما یه لحظه دیگه نفسش بالا نیومد... دیگه از دست اونا هم کاری برنمیآمد... هر کاری کردند نفسش برنگشت...

ریحانه توی فکر بود که با صدای شلیک گلوگه به خودش آمد... پروانه اسلحه را تا جلوی صورتش بالا گرفته بود... اولین گلوله که از اسلحه بیرون رفت صدای ناله نیمه جان مردی چنگ انداخت به جان ریحانه... وحشت کرد، حس کرد چیزی از دلش جدا شد... دوید سمت پروانه. با تمام این اتفاقات دلش نمیخواست بابک باشد وحشت‌‌زده سرک کشید و نگاه کرد. بابک نبود او خودش را کشیده بود پناه دیوار... چرا با تمام اینها باز هم دوستش داشت!

ـ راه بیفت ریحانه! نباید وقتو از دست بدیم. حتما الان بقیشون هم از راه میرسن...

پروانه محکم و استوار کیف را انداخت روی دوشش و همین که قدم اول را برداشت...

ـ آخ....

گلولهای آمد و نشست توی پایش. دست ریحانه را گرفت و با خودش کشید پناه دیوار...

بابک آرام آرام نزدیکتر میشد... اسلحهاش را جلوتر از خودش گرفته بود.

ـ فکر کردین به این راحتیها میتونید فرار کنید. ریحانه بیا بیرون... با تو کاری ندارم... ولی دوستت، اونو لازم دارم. اون باید باشه تا همه چیز تموم بشه. ریحانه میدونم اونجایی بیا بیرون... دست از این بچه بازیها بردار تو آدم این کارا نیستی... من دلم نمیخواد برای تو مشکلی پیش بیاد.

ریحانه چشم دوخته بود به زمین... حس خفگی داشت... انگار یکی دست انداخته بود دور گردنش و محکم فشار میداد... خجالت می کشید از پروانه... بدون اینکه صورتش را سمت او برگرداند میتوانست نگاه متعجب آمیخته با دردش را حس کند... شرمنده شد از اینکه پروانه فهمیده بود او این ساواکی را میشناسد.

ریحانه کجایی؟ میدونم که تو هم اونجایی، خوب شد که این مأمور کشته شد... کسی دیگه نیست که اسمیاز تو ببره... بیا بیرون اینا یک مشت خرابکارن تو بیا بیرون... تو با اینا فرق داری تو با همه فرق داری... قول و قرارمون که یادت نرفته... بیا بیرون من همه چیز رو درست میکنم... مطمئن باش نمیذارم بهت کوچکترین آسیبی برسه... من فقط اون کیف رو میخوام...

پروانه افتاده بود گوشه خرابه و از پایش خون میرفت... حرفی نمیزد ولی ریحانه با نگاهش، میتوانست توی چشمهای پروانه ببیند که دلش چقدر برای همسرش تنگ شده... چقدر دلش میخواهد کار نیمه تمام او را تمام کند... چقدر دلش دارد میسوزد که اینطور در اینجا گیر افتاده است و کاری ازش بر نمیآید... هنوز هم کیف را به سینهاش چسبانده بود و از خودش دور نمیکرد.

ـ توی این کیف اسم مامورای مخفی ساواکه که دارن یکی یکی بچهها رو لو میدن... میدونی اگه ما اسم اونا رو فاش کنیم چه کمک بزرگی کردیم؟! میدونی چقدر از بچهها به خاطر همین کیف مردن؟ این کیف بعد حمید همه زندگی منه، من با مرگ حمید یه بار مردم پس از مرگ نمیترسم تا آخرش میرم... من کار حمید به آخر میرسونم... نباید زحماتش بر باد بره...

هنوز صدای بابک میآمد.

- ریحانه بیا بیرون ما با هم میریم از این مملکت هیچ کس نمی فهمه که تو چکار کردی خواهش میکنم ریحانه بیا بیرون از این بازی... این بازی عاقبت نداره... میدونید که هیچ راه فراری وجود نداره... دو تا زن تنها آخه چه کاری ازتون برمیاد؟!

ترس توی چشمهای پروانه پیدا بود... از مردی که بیرون بود کمتر میترسید تا زنی که روبه رویش ایستاده بود... نمیتوانست این معادله سخت را در ذهنش حل کند!

ریحانه آرام آرام نزدیک پروانه شد... نگاهش رفت سمت کیف... دلش نمیخواست هیچ کدام از اینها را باور کند... دوست داشت آن کیف را تحویل دهد و همه چیز تمام شود... دوباره همه چیز بشود مثل اولش... اصلا خودش را بزند به بیخیالی... نه پروانه را ببیند نه دوستانش را... فقط خودش را ببیند و او را...

ـ میخوای چکار کنی ریحانه؟! تو نباید... به اهدافمون فکر کن به همه دوستامون.

مانده بود بین عشق و فداکاری... بین باورها و علاقهاش... مردی که آن بیرون بود نهایت آرزویش بود و چیزی که جلوی رویش بود نهایت آرزوی تمام آدمها.

چشمهایش را بست و جلوتر رفت.

******

مرده بود... خون از تمام هیکلش سرازیر بود... تمام کودکیهایش را توی جسم بیجان او میدید... بازیها شوخیها، حرفهای عاشقانهای که از زبان او شنیده بود تمام عشقهایی که نثارش کرده بود... خودش عشقش را کشت با دستهای خودش.

ـ پاشو ریحانه باید بریم.

همانجا نشسته بود و ضجه میزد. رویاهایش شبیه پازلی شده بود که خودش با دستش قطعاتش را درهم کرده بود.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: