محبوبه هاشمیان
پیرمرد تنه سنگین و بی جانش را به زحمت از روی کاناپه بلند کرد و انداخت روی واکر بعد آرام آرام رفت طرف پنجره ایستاد. پرده های کلفت قهوهای را کنار زد و به بیرون نگاه کرد. کوچه خلوت بود. تنها جایی دور، انتهای خیابان زنی با چادری سیاه دست پسربچهای را گرفته بود و رد میشد. نگاه کرد به آسمان، آسمان تهران مثل همیشه خاکستری و غبارآلوده بود. چندروزی می شد که هوا گرفته و ابری بود ولی باران نمیبارید. انگار طبیعت هم زمان را گم کرده، زمستان است آن هم بهمنماه. سالهای قبل همیشه این موقع از سال هوا سردتر بود و روزهای برفی و بارانی بیشتر! ذهن پیرمرد رفت به زمستان سالهای دور... همان سالی که خاطره مرد از آن روزها، کاری که کرده بود سالها عذابش میداد و عذاب وجدان مثل خوره افتاده بود به جانش.
حدود پنج سالی میشد که بعد از ترک همسرش تنها زندگی میکرد. گاهی روزهای تعطیل خواهرهای و خواهرزادههایش به دیدنش میآمدند. ترنم و ترانه تنها فرزندانش سالها قبل مهاجرت کرده بودند کانادا. چند سال بعد هم تهمینه زنش هم برای همیشه رفت پیش دخترها. راستش دخترها به پدرش گفته بودند که برود پیش آنها ولی پیرمرد میدانست این حرفشان را از ته دل نمیزنند. تهمینه بی سروصدا کارهای رفتنش را انجام داد و هیچ اصراری به آمدن همسرش نداشت. دخترها هر دو سه ماه یکبار شاید تماسی میگرفتند با پدرشان چند دقیقهای صحبت کنند اما تهمینه توی این پنج سال یکبار هم زنگ نزد. تمام این سالها آخرین جملهای که بین او و تهمینه ردو بدل شده بود در سرش تکرار میشد. موقع رفتن همانطور با غرور و لحن از خودراضی به تهمینه گفت:
ـ بیمعرفتی درد بدیه که تو داری.
بالافاصله تهمینه هم سرش بالا آورد و مستقیم توی چشمان شوهرش نگاه کرد و جواب داد:
ـ اتفاقا بیمعرفتی شرف دارد به نامردی.
بعد همانطور که ساک را میبرد طرف ماشین ادامه داد:
ـ سالها با نامرد زندگی کردند کاری سختی است که من فقط بخاطر دخترها تحمل کردم.
رفت و در را محکم پشت سرش کوبید به هم. پیرمرد سر جایش خشکش زد، مدام کلمه نامرد توی ذهنش تکرار میشد آن سالها هنوز روی پا بود و با واکر راه نمیرفت شاید نیم ساعت ثابت ایستاده بود و حرفهای زنش توی ذهنش میچرخید.
پیرمرد دوباره نشست روی کاناپه و کنترل تلویزیون را از روی میز برداشت و تلویزیون را روشن کرد. تصاویری که پشت سر هم روی صفحه تلویزیون نقش میبست او را برد به روزهای بهمن 57... پیرمرد همانطور که مات این تصاویر شده بود، یکدفعه نفسش تنگ شد. تمام بدنش گرگرفته بود و میسوخت. به زحمت دستههای واکر را گرفت و از جایش بلند شد. دوباره رفت سمت پنجره... اینبار پنجره را باز کرد، هوا تاریک شده بود. سرش را از پنجره بیرون برد و چند بار نفس کشید. حالش کمی بهتر شد. چند سالی میشدکه دیدن این تصاویر حالش را خراب میکرد مخصوصا بعد از رفتن دخترها و تهمینه. عذاب وجدان، نگرانی از عواقبی کاری که کرده بود، صدای نامرد گفتن تهیمنه که زنگش هنوز توی گوشش بود و مدام تکرار میشد جز چیزهایی بود که یک لحظه رهایش نمیکرد. آرام زیر لب گفت:
ـ یعنی هنوز زنده است.
چشمانش را بست. زندگیش مثل فیلم سینمایی از پشت پلکهای بستهاش رد شد. جوان بود. پدرش فرش فروشی بزرگی توی بازار داشت. وضع و اوضاع زندگیشان خوب که نه، عالی بود. تکپسر خانه بعد از چهار خواهر و کوچکترین فرزند خانواده، شده بود نور چشمی پدر و مادرش. کسی جرأت نداشت چپ نگاهش کند. همیشه حق را به او میدادند حتی بیشتر وقتها هم که ناحقی میکرد، اوضاع همین بود. همین توجهها و امتیاز دادنهای بیش از حد سهراب را مغرور و از خودراضی بار آورده بود. یادش آمد حتی یکبار سر مسئله بیاهمیتی زد توی گوش اکبرآقا که همسن پدرش بود. اکبرآقا سالها برای پدرش کار میکرد. پدر با اینکه سعی کرد دل اکبرآقا را بدست آورد ولی با سهراب هم تند صحبت نکرد. تنها واکنشش این بود که به او گفته بود:
ـ تو امروز برو خونه!
سهراب جوان لبخند پیروزمندانه و زهرداری زده بود و رفت. شب که پدر آمد خانه گفت که اکبرآقا وسایلش را جمع کرده و از آنجا رفته است. پیرمرد خوب یادش میآمد که آن شب مثل فاتحان باد در غبغبه انداخته و گفته بود:
ـ که چه بهتر مرتیکه نفهم.
باز هم مثل همیشه نه پدر حرفی زد نه مادر.
بیست و دو سالش تمامش نشده بود که برایش رفتند خواستگاری. تهمینه دختر خواهر یکی از دوستان مادر بود. مادر سهراب تهمینه را دیده بود و تکپسر دردانهاش پسندیده بود. تهمینه جوان 19 ساله، دختر آرام و کمحرفی بود. پدرش عطاری داشت و مادرش خانهدار بود.سهراب همان خواستگاری اول تهمینه را که دید پسندید. چشمان درشت و خوش حالتش، پوست سفید و گل انداختهاش، قد بلند و کشیدهاش، همه برای سهراب جذاب و دلنشین آمد.
خانواده تهیمنه هم خیلی زود با این وصلت موافقت کردند. پدر بعد از عروسی خانهای جدا برای سهراب خرید و یکی دو سال بعد حجرهای را به نامش کرد تا سهراب برای خودش جدا کار کند. اوایل ازدواج با تهیمنه، سهراب کمی عاقلتر و آرامتر از قبل شده بود اما کمکم افتاد به انواع خوشگذرانی و عیش و نوش. تهمینه، تمنا دختر اولش را، باردار بود که سهراب همیشه مست و گیج دیروقت میآمد خانه یا با دوستانش قرار قمار داشت یا کاباره. تهمینه جوان نمیدانست با شکم برآمده و رفتارهای زشت سهراب چکار کند. تمنا که بدنیا آمد سهراب مدتی عاقل و سربراه شد ولی باز روز از نو و روزی از نو! تهمینه چند بار با قهر رفت به خانه پدرش ولی با وساطت بزرگتر و نهایتا به خاطر دخترش برمیگشت خانه. سهراب هر بار قول میداد دست از بیبند و باریاش بردارد ولی قولش همیشه مدت زیادی طول نمیکشید و باز همان آش و همان کاسه.
پیرمرد چشمانش را باز کرد .بدنش سرد شده بود. حس میکرد خون در رگهایش جریان ندارد. پنجره را بست و باز رفت نشست جای همیشگیاش روی کاناپه. تلویزیون سرودهای انقلابی را با تصاویر آن سالها پخش میکرد. سرش تیرکشید، دستش را گذاشت روی شقیقههایش و فشارشان داد. آن روز را کاملا یادش بود، آن روز لعنتی را. انگاری همین دیروز بود. امام فتوا داده بود سربازها از سربازخانهها فرار کنند خیلی از سربازها این کار کردند. رژیم آنقدر خشمگین و وحشی شده بود که مجازات سختی را برای سربازهای فراری در نظر گرفته بود. فقط خدا باید رحم میکرد به سرباز فراری که گیرشان میافتاد. همسایه دیوار به دیوارشان پسرشان سرباز بود. محمود پسر مؤمن و نجیب و چشم پاکی بود. همه محل دوستش داشتند. خانوادههایی که دختر دمبخت داشتند آروزیشان این بود محمود دامادشان شود. محمود از نوجوانی هم درس میخواند هم کشتی میگرفت. چند تا مدال کشتی هم داشت. پیرمرد چهره محمود را جز به جزء به یاد آورد. قد نسبتا کوتاه، با اندام ورزیده و گوشهای شکسته، چشمان درشت قهوهای و موهای همیشه کوتاه سیاه. سهراب همیشه به این محبوبیت محمود حسادت میکرد. همانروزها از تهمینه شنیده بود که محمود بعد از حکم امام از سربازی فرارکرده و رفته روستایی دور افتاده پیش یکی از اقوامشان. پچپچ بین همسایهها بود که چه شیرمردی. این حرف تهیمنه به سهراب گفته بود که تمام همسایهها از شجاعت و دلاوری محمود حرف می زنند. سهراب حرص میخورد ولی غرورش اجازه نمیداد حرفی بزند. خودش با تمام امتیازهای مالی و امکاناتی که داشت هیچ وقت بین دوستان و آشنایان محبوب نبود. این را خود سهراب بیشتر از هر کسی درک میکرد که بیشتر دوستانش بخاطر پول دورش جمع شده اند. چند وقتی از فرار محمود می گذشت. سهراب خانهای جدید در محلهای بهتر خریده بود و وسایلشان را جمع کرده بودند که اسبابکشی کنند. یک شب تهمینه و دخترها در اتاق خواب بودند. سهراب در پذیرایی نشسته بود و فاکتورهای مغازه را حساب و کتاب میکرد. یکدفعه صدای در توجهش رو جلب کرد. بیشتر که دقت کرد کسی آرام در خانه کناری را میزد. فضولیاش گل کرد... سهراب تند از جایش بلند شد، رفت طرف حیاط. روی چهارپایه کنار دیوار ایستاد و سرک کشید خانه کناری درست حدس زده بود، محمود برگشته بود... مادرش همانجا توی تاریکی حیاط پسرش را بغل کرده بود و اشک میریخت و قربان صدقهاش می رفت. پدر محمود آرام گفت:
ـ بیاین تو الان همه مردم بیدار میشن و میفهمن.
سهراب سرش را کنار کشید اما در همان پناه دیوار گوش ایستاد، محمود خیلی آهسته گفت:
ـ دلم براتون خیلی تنگ شده بود، اومدم ببینمتون، فرداشب هوا که تاریک شد بر میگردم.
فکر شیطانی همانموقع به ذهن سهراب رسید... رفت داخل خانه چند دقیقهای قدم زد. بعد چراغ پذیرایی را خاموش کرد و همانجا روی مبل دراز کشید. خوابش نمیآمد، ذوق داشت. منتظر بود زودتر صبح شود. صبح زودتر از همیشه از خانه بیرون رفت. به اولین ژاندارمری که رسید داخل شد و ماجرای محمود سرباز فراری را برایشان تعریف کرد. بعد آدرس و مشخصات کامل محمود و خانوادهاش را به آنها داد. حتی چند بار تأکید کرد زودتر اقدام کنند چون قصدش این است دوباره فرار کند.
بعدآمد خانه. تهمینه بیدار شده بود. سهراب را که دید با تعجب پرسید:
ـ صبح به این زودی کجا رفته بودی؟!
سهراب اول چیزی نگفت. تهمینه باز با نگرانی پرسید:
ـ خب دلم هزار راه رفت مرد، بگو چی شده؟
سهراب با صدای بلند داد زد:
ـ چی، چی شده؟سرم درد میکنه، رفته بودم به بچهها بسپارم امروز نمیام، میخوام بخوابم خونه.
تهمینه دیگر حرفی نزد. رفت طرف اتاق تا بقیه وسایل را جمع کند. فضای خانه پر بود از کارتونهای بستهبندی شده. همهجا ریخت و پاش و شلوغ بود. دو سه روز دیگر از آنجا میرفتند. سهراب تهمینه را صدا زد تا برایش بالشت و پتو بیاورد بعد دراز کشید روی مبل بزرگ با دستههای چوبی. تهمینه با تعجب گفت:
ـ خب چرا اینجا توی پذیرایی میخوابی، برو تو اتاق درم ببند که سرو صدا نباشه و راحت بخواب.
سهراب چشمانش را بست و با تشر گفت:
ـ پتو و بالشت بیار و سروصدا نکنید!
تهمینه رفت توی اتاق و با پتو وبالشت برگشت و گذاشت کنار مبل و حرفی نزد، برگشت طرف اتاق. سهراب بالشت و پتو را برداشت با اینکه چشمانش را بست ولی خواب نبود. تمام حواسش به بیرون بود. خیلی زمان نگذشته بود که صدای فریاد و جیغ از خانه کناری بلند شد. تهمینه هراسان آمد توی پذیرایی، سهراب هم بلند شد. صداها و جیغها هر لحظه بلندتر و بیشتر میشد. سهراب و تهمینه رفتند طرف حیاط و در خانه را باز کردند. سربازها ریخته بودند توی کوچه و خانه کناری. چند لحظه بعد محمود را کشان کشان بردند سوار ماشین کردند. محمود سرش پایین بود و از صورتش خون میچکید. مادرش چادر سفید سرکرده بود و با پاهای برهنه دنبال سربازها میدوید. پدر محمود پیرمرد لاغر و نحیفی بود که دست یکی از سربازها را گرفته بود و التماس میکرد. سرباز با قنداق تفنگ خواباند به شانهاش. پیرمرد زانوهایش خم شد و افتاد روی زمین. محمود از توی ماشین داد زد:
ـ چکار میکنید بیشرفها؟!
صدای چند نفر از همسایهها درآمد که فحش میدادند به نظامیها. سرباز کناری محمود باز مشتی خواباند زیر چشمان قرمز و پوف کردهاش.
ـ دهنتو ببند. حالا وقتی که بردیمت جایی که عرب نی انداخت میفهمی فرار از خدمت یعنی چی.
ماشین راه افتاد و رفت. پدر و مادر محمود و خواهرهایش توی کوچه نشسته بودند و گریه میکردند. بعضی از همسایهها رفتند طرفشان، بلندشان کردند و بردند داخل خانه. کوچه دوباره آرام شده بود. سهراب خودش متوجه لبخند رضایتی که روی لبهایش بود، نشد فقط وقتی برگشت و به صورت تهمینه نگاه کرد یک لحظه از نگاه تهمینه ترسید. تهمینه با تنفر و کینه نگاهش میکرد. وقتی که داشت میرفت طرف ساختمان زیر لب گفت: ـ نامرد.
سهراب خودش را به نشنیدن زد. چند روز بعد از آن محل رفتند درست بیست روز بعد از فرار شاه. بعد هم چیزی نگذشت که انقلاب مردم به پیروزی رسید و کشور غرق شادی شد. سهراب هیچوقت نفهمید که چه بلایی سر محمود و خانوادهاش آمده است.
چند سالی میشد که میخواست هر طور شده خبری از آنها بگیرد ولی نه جرأتش را داشت نه تواناییش را. عذاب وجدان حتی توی خواب هم رهایش نمیکرد. بعضی از شبها خواب میدید جوان شده و همه مردم آن محل جمع شدهاند و خانهاش را آتش زدهاند. خودش زنده میان آتش ایستاده و گوشتهای بدنش در آتش میسوزد. از خواب که بلند میشد عرقی سرد تمام بدنش را گرفته بود. تعبیر خوابش را به چشم میدید. زندگیاش آتش گرفته بود. سرپیری و مریضی باید یکه و تنها سر میکرد... سرمایههایش را هم تقریبا به باد داده بود... همه چیز تغییر کرده بود حتی خود سهراب... دیگر خبری از غرور و تکبر قدیم در وجودش پیدا نمیشد... تنها پشیمانی و افسوس گذشتهها و عذاب وجدان از قدیم برایش به یادگار مانده بود. پیرمرد یکدفعه دلش را به دریا زد و از جایش بلند و شد رفت سمت تلفن... شماره موبایل نیما پسر خواهرش را گرفت.
ـ بله جانم، دایی جان، سلام، خوبید شما؟
سهراب با شنیدن صدای نیما آرام شد من من کنان گفت:
ـ خوبم دایی، زنگ زدم بگم اگه یه روز وقت داشتی بیا من میخوام برم جایی.
نیما با خنده جواب داد:
ـ به روی چشم، ما که یه دایی بیشتر نداریم، هر چی خان دایی امر بفرمایند. اگر شما بخواین همین فردا میآیم.
پاهای پیرمرد لرزید. دهانش خشک شد.نیما از پشت تلفن گفت:
ـ دایی، دایی، کجا رفتید؟ خوبید؟
سهراب آب دهانش را قورت داد و گفت:
ـ چیزی نیست نیما جان، پس من فردا منتظرتم.
تا صبح خواب به چشمانش نرفت... آرام و قرار نداشت. صبح که شد هوا آفتابی شده بود. نیما هم طبق قرار سر ساعت 10 از راه رسید... آمد بالا و به داییش کمک کرد تا سوار ماشین شود. بعد روکرد به پیرمرد و گفت:
ـ خب امر بفرمائید، کجا باید برم ؟
سهراب سرش پایین بود. قلبش تند تند میزد. گفت برو محله قدیمیمان. نیما نگاهی با تعجب به دایی کرد گفت:
ـ چشم هر طور امر بفرمائید.
توی راه سهراب ساکت بود و نیما حرف میزد، پرسید:
ـ دایی دلتون برای محله قدیمتون تنگ شده؟ ولی مطمئن باشید اونجا هم مثل سابق نیست تمام خونههای یک طبقه رو خراب کردند و آپارتمان ساختند.
وقتی رسیدند، سهراب از شیشه ماشین بیرون را نگاه کرد. نیما درست میگفت. هیچ چیز شکل قبل نبود. خیابانها ، مغازهها، حتی آدمها. بالأخره رسیدند به همان کوچه. نیما درست میگفت ساختمانهای بلند و چند طبقه جای خانههای یک طبقه را گرفته بودند. سهراب نگاه کرد به خانهای که خودشان سالها قبل در آن زندگی میکردند. یک آپارتمان بلند با رونمای سنگ سیاه. بعد چشمش افتاد به خانه کناری. توی کوچه فقط دو سه تا خانه هنوز بافت قدیمیشان را داشتند. خانه محمود هم یکی از آنها بود. پیرمرد از ماشین پیاده شد. رفت طرف همان خانه قدیمی. دستان و پاهایش میلرزید. زنگ زد. صدای دختری جواب داد:
ـ بله بفرمائید.
پیرمرد با صدای لرزان گفت:
ـ دخترم، میشه چند لحظه بیاین دم.
دختر پشت آیفون گفت:
ـ ببخشید شما؟
پیرمرد جواب داد:
ـ من دنبال یکی از دوستان قدیمیام میگردم. سالها قبل توی این خانه زندگی میکردند. اسمش محموده.
دختر گفت:
ـ محمود پدرمه. الان میگم بیان خدمتتون.
بعد گفت:
ـ بفرمائید داخل. و در را باز کرد.
صدای باز شدن در با حرفای دختر پیچید توی سر سهراب. یک آن چشمانش سیاهی رفت و تعادلش را داشت از دست میداد. نیما از پشت دایی را بغل کرد.
ـ دایی، دایی جان؟ چیزیتون شده؟ حالتون خوبه؟
قبل از اینکه سهراب حرفی بزند در کاملا باز شد. سهراب خوب به مرد نگاه کرد. خودش بود... با اینکه 39 سال از آن روزها گذشته بود نجابت چشمانش، لبخند همیشگی روی لبهایش، نشان میداد خود محمود است. با اینکه موهای جلوی سرش ریخته بود و روی شقیقههایش سفید شده بود، هنوز همان هیکل عضلهای و ورزشکاریاش را داشت. محمود ولی سهراب را نشناخت. آمد طرفش نگاهی به سهراب و نیما زد و گفت:
ـ بفرمائید من در خدمتتونم.
سهراب دیگر طاقت نیاورد و اشکهایش پست سرهم روی صورتش روان شد. محمود و نیما با تعجب به پیرمرد نگاه کردند. میان هق هق گریههایش مرتب تکرار میکرد:
ـ خدارا شکر زنده ای، خدارا شکر
تا محمود آمد حرفی بزند پیرمرد دستش را گذاشت روی دست مردانه و گرم محمود و بدون مقدمه گفت:
ـ اون سال من بودم که تو رو لو دادم. من سهراب همسایه کناریتون بودم. درست نمیدونم چرا اینکارو کردم. فقط الان اومدم به پات بیوفتم و التماست کنم منو ببخشی و حلالم کنی.
چشمان نیما از تعجب گرد شده بود. پیرمرد دستان محمود را بالا آورد تا ببوسد محمود آرام دستش را پس کشید و گذاشت روی شانه پیرمرد. بعد با لبخند گفت :
ـ ببخشید نشناختمون آقا سهراب.
سهراب باز تکرار میکرد منو میبخشی ؟ حلالم میکنی؟
سهراب خم شد و آهسته شانه پیرمرد را بوسیدو گفت:
ـ بنده خدا کی باشه که ببخشه یا نه. من از شما کینهای ندارم.
سهراب سرش را بلند کرد و زل زد به چشمان درشت و نجیب محمود. نفس بلندی کشید. انگاری بار چند ساله از دوشش برداشته شده بود. محمود هرچه اصرار کرد، سهراب قبول نکرد بروند داخل. آدرس خانهاش را داد و گفت :
ـ من تنها زندگی میکنم. نهایت آرزومه که گاهی بهم سربزنی.
محمود خندید و گفت:
ـ حتما این کارو میکنم.
بعد همدیگر را در آغوش گرفتند و دستان همدیگر را محکم و مردانه فشردند.
پیرمرد سوار ماشین شد. لبخند میزد.همانطور که از پنجره به بیرون نگاه میکرد به نیما گفت:
ـ چه آفتاب زمستانی دلچسبی.