مرضیه ولی حصاری
دستم را به دیوار میگیرم و خودم را به سمت تراس میکشم. هنوز صدای شلیک گلوله به گوش میرسد. از تراس بیرون را نگاه میکنم. کوچه خلوت است. درب بعضی از خانهها باز است و شلنگ آب در کوچه رها شده تا مردم بتوانند صورتشان را بشورند تا از سوزش چشمانشان کم شود.
به داخل خانه برمیگردم. ناگهان درد تمام وجودم را در بر میگیرد. کمی به خودم میپیچم. پس چرا محمد نیامد؟ نکند اتفاقی افتاده باشد؟ دستم را بر روی شکم میگذارم و میگویم: «عزیز مامان چرا عجله میکنی؟ هنوز خیلی فرصت داری. مامانو اذیت نکن. ببین بابا هنوز برنگشته خونه.» هنوز حرفم تمام نشده که محمد با شور و حرارت وارد میشود و در حالی که کفشهایش را در میآورد میگوید: «مریم کجایی؟ بیا کلی خبر برات دارم... کار رژیم تمومه. بهت قول میدم نفسهای آخرشونو دارن میکشن.» محمد همچنان با صدای بلند حرف میزند و من به خودم میپیچم. محمد که انگار تازه متوجه حال من شده است، میگوید: «مریم چی شده؟ چرا رنگت مثل گچ سفیده؟ چرا به خودت میپیچی؟»
ـ محمد از بعد از ظهر که رفتی حالم بده... فکر کنم وقتشه...
محمد با دست به سرش میکوبد و میگوید: «امشب حکومت نظامیه! همه بیمارستانا پر مجروحن... حالا چه خاکی به سرم بریزم؟»
محمد به سمتم میآید و کمک میکند تا بنشینم. نگاهی به چشمان مضطربش میاندازم و میگویم: «برو چادرم رو بیار باید بریم بیمارستان.»
***
روی صندلی عقب ماشین نشستهام و زیر لب ذکر میگویم. هنوز خیلی از خانه دور نشدهایم که گشت نظامی فرمان ایست میدهد. محمد شیشه را پایین میدهد. افسر خشمگین میگوید: «این وقت شب اینجا چه غلطی میکنی؟ مگه شماها حکومت نظامی حالیتون نیست؟!»
محمد مستأصل پاسخ میدهد: «جناب سروان حال خانمم خوب نیست. داره وضع حمل میکنه.» افسر نگاهی به چهره من میکند و میگوید: «به هر حال حکومت نظامیه. برگردون خونه.» هنوز جمله افسر تمام نشده که نالهای از عمق وجودم خارج میشود. نمیدانم چه میشود که دلش میسوزد و میگوید: «دو تا کوچه بالاتر یه بیمارستانه ببرش اونجا.»
***
دستم را به دیوار میگیرم و پلهها را بالا میروم. محمد دنبال جای پارک میگشت و من به تنهایی خودم را به بخش زایمان رساندم. پرستار تا مرا میبیند به سمتم میآید و میگوید: «چی شده؟» با صدایی که با ناله درآمیخته میگویم: «بچهام! بچهام داره دنیا میاد...» پرستار دستم را میگیرد و کمک میکند تا به سمت اتاق معاینه بروم. در همین حال رو به همکارش کرده و میگوید: «آقای دکتر رو پیج کن... حالش خوش نیست!»
با شنیدن جمله پرستار انگار برق سه فاز به تمام وجودم وصل کرده باشند، میگویم: «آقای دکتر؟ مگه دکتر خانم ندارید؟» پرستار نیشخندی میزند و میگوید: «چیز دیگهای نمیخوای؟ تو این اوضاع و احوال دکتر خانم از کجا بیارم؟» دستم را از دستش بیرون میکشم و میگویم: «من میرم یه بیمارستان دیگه که دکتر خانم داشته باشه.»
پرستار هاج و واج نگاهم میکند. محمد از راه میرسد و با نگاهی پرسشگر میگوید: «کجا داری میری؟»
ـ اینجا دکتر خانم نداره، بریم جای دیگه.
ـ مریم، حکومت نظامیه!!!
بدون توجه به حرف محمد به سمت درب خروج میروم، اما صدای پرستار را میشنوم.
ـ آقا برو برش گردون... هم خودش میمیره هم بچهاش...
***
گوشه چادرم را به دندان گرفتهام تا صدایم درنیاید. محمد هم عصبانی است، هم نگران. «آخه دختر این چه کاری بود کردی تو این شب دکتر خانم از کجا پیدا کنم؟»
قطرهای اشک از گوشه چشمم پایین میافتد. زیر لب میگویم: «من بمیرم هم پیش دکتر مرد نمیرم. بریم سمت خونه آبجی ستاره. شاید اون جایی رو بشناسه.»
محمد همانطور که غرغر میکند راه میافتد. آنقدر از کوچه و پس کوچهها میرود تا به پست مأمورین نخوریم، مسیر ده دقیقهای، یک ساعت طول میکشد. محمد سر کوچه پارک میکند و به سمت خانه ستاره میرود و من همچنان به خودم میپیچم. چند دقیقه میگذرد و محمد دست از پا درازتر بر میگردد.
ـ مریم درو باز نمیکنن. اگه به خودت رحم نمیکنی به این بچه رحم کن.
سرم را به سوی آسمان بلند میکنم و میگویم: «خدایا...»
محمد با تقهای که به شیشه میخورد از جا میپرد. آبجی ستاره است. محمد شیشه را پایین میکشد. ستاره مضطرب و نگران میگوید: «اینجا چیکار میکنید این وقت شب؟»
محمد هاج و واج ستاره را نگاه میکند و میگوید: «پس چرا درو باز نکردید؟»
ستاره صدایش را پایین میآورد و میگوید: «آخه حسین از پادگان فرار کرده، فکر کردیم اومدن دنبال اون. منم الان اومدم سرگوشی آب بدم که ماشین شما رو دیدم. چی شده؟»
- ستاره خانم به دادم برس. مریم و بچه دارن از دست میرن.
هنوز صدایشان را میشنوم که از درد بیهوش میشوم.
***
چشمانم را آرام آرام باز میکنم. نور مستقیم چشمانم را آزار میدهد. کمی جا به جا میشوم. انگار هیچ چیزی به خاطر نمیآورم. اینجا کجاست؟ هنوز گیجم که صدای ستاره را میشنوم.
- مریم جان خوبی؟
با صدای ستاره انگار دوباره جان گرفته باشم، تمام وقایع دیشب مانند یک فیلم تلویزیونی از جلوی چشمانم میگذرد. با صدایی که انگار از ته چاه در میآید، میگویم: «ستاره... بچهام...»
ستاره دستم را در دست میگیرد و میگوید: «خیالت راحت... حالش خوبه. خدا بهتون خیلی رحم کرد. این چه کاری بود که دیشب کردی؟! نصف جون شدیم»
در باز میشود. محمد در حالی که روزنامهای را جلوی صورتش گرفته است شادمان وارد میشود و خندهکنان میگوید: «شاه رفت. باورتون میشه؟ شاه رفت! از پا قدم دختر من بود. فکر کنم ازش ترسید.»
لبخندی روی لبانم مینشیند. محمد خندان میگوید: «میخوام اسمش رو بذارم قدمخیر.» و خودش با صدای بلند ریسه میرود.
اخمی روی پیشانیام مینشیند. محمد نزدیک میشود. دستم را در دست میگیرد: «شوخی کردم عزیزم. هر چی تو دوست داشته باشی.» دستش را فشار میدهم و میگویم: «اسمش رو میذاریم سمیه... اولین شهید زن...»