نویسندگان: سیده مریم طیار، مرضیه ولی حصاری
سيده مريم طيار:
«امروز میرم حقم رو میگیرم... پس چی؟... اوهوم... حتی اگه نتونم حق چندین و چند سالهم رو بگیرم، حق امسالم رو که میتونم بگیرم... بله... بله... بله...» کامبیز اینها را گفت و زیپ کاپشنش را با سرعت بالا کشید، طوری که وسط راه گیر کرد به پر شالش و نخکشش کرد. و به این ترتیب مجبور شد دو سه دقیقهای هم از وقت گرانبهایش را صرف بیرون کشیدن تعدادی از تار و پودهای در هم تنیده شالگردن از لای زیپ چغر کاپشنش کند. کارش که بالاخره با شال و زیپ تمام شد، رفت یک قدم آن طرفتر و کلاه لبهدارش را از جا رختی کنار در برداشت و یک قدم این طرفتر جلوی آینه قدی، روی سرش میزان کرد. بعد از همه اینها هم خم شد و عینک دودیاش را از روی میز پایهکوتاه کنار آینه برداشت، دو سه باری دور انگشت چرخاند و وقتی به اندازه کافی از شدت مهارت خودش در عینک چرخانی لذت برد، زدش به چشم تا به کمک آن دو گردالی سیاه چسبیده به هم، نگاههای مرموزش را از دیگران مخفی کند! شاید هم البته جلوی نگاههای کنجکاو دیگران را بگیرد! شاید هم هر دو! و شاید هیچکدام! کسی چه میداند؟ هوم؟!
ولی این پایان کارش در اتاق نبود. پیش از رفتن چند دقیقه دیگر هم جلوی آینه معطل کرد. از طرز نگاه و فیگور گرفتنش معلوم بود که از تیپ خودش خیلی راضی است. وزنش را میانداخت روی یک پا و نیمرخ میایستاد، یک دستش را از روی شکم عبور میداد و طرف دیگر کمرش را میگرفت و دست دیگرش را ستون میکرد و بعد انگار که یک نوشیدنی در همان دست دارد، نی خیالی نوشیدنی خیالیترش را با کمک لبها میگرفت به دهان و محتویاتش را هورت میکشید. چه کیفی هم میکرد از هوایی که به معده میفرستاد! آخرش هم ظرف خالی نوشیدنی را پرت کرد گوشه اتاق و نی خیالی را هم تف کرد همان طرف! دستی زد به شکمش و رو به آینه گفت: «دیدین گرفتم؟!... بعله... ما اینیم...» انگشت شست هر دو دستش را با هم بالا آورد و خودش، خودش را تأیید کرد. پنج دقیقهای با همین بازیها گذشت تا اینکه دوباره فکر کار مهم آن روزش باعث شد بالاخره چشم از خودش و ادا اطوارهایش بردارد، در را باز کند و بزند بیرون.
توی اتاق که چشم میچرخاندی میتوانستی چمدان نیمهبازش را کنار تخت تکنفره هتل ببینی. تازه عصر دیروز رسیده بود و قصد هم نداشت بیشتر از یکی دو روز بماند. فقط و فقط آمده بود حقش را بگیرد و دوباره برگردد سر کار و زندگیاش در آن ور آبها.
پایش را که گذاشت بیرون، از خلوتی بیش از حد خیابان خندهاش گرفت. با خودش گفت: «ما که چهل ساله داریم میگیم همهش درخته... کو گوش شنوا؟... بیا و تماشا کن...» بعد نگاهی به پیادهروی خالی از درخت خیابان انداخت و گفت: «هه... امسال حتی درخت هم دیگه نیست.» کم مانده بود توی دلش قهقهه بزند که نگران حق و حقوقش شد. با خودش فکر کرد: «اگه کسی نیاد چی؟... اونوقت بیخود و بیجهت این همه راه رو کوبیدم خودمو رسوندم این ور؟... نه!» با اینکه فکر خالی بودن عرصه و پیامدهایش، وسوسهکننده بود و این اتفاق بکر و غیرمنتظره میتوانست مواد اولیه چند سال شبکه دو زبانه بیستوچهارساعتهشان را تأمین کند، ولی ترجیح میداد عجالتا امسال هم مثل سابق سپری شود و با دست خالی برنگردد. هر چه که باشد سالها شکمش را برای چنین روزی صابون زده بود، ولی چه میکرد که دوری از وطن اجازه استفاده از موقعیت را نمیداد؟!
دو سه تا خیابان را پیاده گز کرد. تک و توک افرادی و جوانهایی و خانوادههایی و حتی کودک و نوجوانهای شادابی از این طرف و آن طرف به چشم آمدند. ضمن اینکه زمزمههایی هم یواش یواش از دور شنیده میشد. هر چه گوشش را تیز کرد درست نفهمید زمزمهها چه میگویند. اینطور صداها به گوشش ناآشنا بود. ولی هر چه بیشتر قدم بر میداشت، صداها هم بلندتر میشد.
دیگرانی که در خیابان بودند بر سرعت قدمهایشان اضافه کردند و از او جلو زدند. وقتی دید دارد از قافله عقب میماند قدمهایش را تند کرد. حتما آنها که چند سال بود در این کشور زندگی میکردند بهتر از او راه و چاه شرکت در راهپیماییها را میدانستند. سعی کرد با حفظ دو متر فاصله، پشت سر یک گروه نهچندان کوچک قدم بردارد و راه را گم نکند. گروهی که معلوم بود از چند نسل یک خانواده شامل پدربزرگها و مادربزرگها، پسرها و دخترها، عروسها و دامادها و انبوهی نوه قد و نیمقد تشکیل میشد. مطمئن بود آنها مستقیم میروند به مقصد مورد نظر. پس میتوانست با اتلاف کمترین وقت و در کوتاهترین زمان ممکن حقش را بگیرد، چندتایی عکس سلفی برای اثبات عملکرد خودش برای دوستان و همکارانش بیاندازد و بعدش هم مستقیم برگردد هتل. چمدانش را بزند زیر بغل و بعدش هم که معلوم است دیگر. «گودبای مملکت... گودبای... هه... دِ برو که رفتیم ممالک خارجه... اگه پشت گوشتون رو دیدین، کامبیز خان رو هم باز میبینین.»
طولی نکشید که تیر کامبیز به سنگ خورد. دقایقی بعد آن خانواده بزرگ وارد خیابان اصلی شدند و به سیلی از جمعیت پیوستند. حالا دیگر صداها بلندتر و واضحتر شده بود. هم جمعیت خیلی زیاد و به هم فشرده بود، هم کامبیز از چیزی که میدید خشکش زده بود. عجیب نبود خودش را گم کند. هر کسی از جلویش رد میشد پلاکاردی، عکسی، نوشتهای، پرچمی، شعاری دستش بود. حتی بچههای قنداقی هم آمده بودند و بیشترشان سربند به پیشانی داشتند و چند تاییشان آنقدر زود از جلویش عبور کردند که نتوانست نوشته روی پیشانیبندهایشان را بخواند. ولی رنگش را دید. سرخِ سرخ؛ به سرخی روی پرچم.
پیش خودش گفت: «خیلی دیر جنبیدم. الانه که دیر بشه و امسالم به حقم نرسم. اصلا چطور به این همه آدم میخواد چیزی برسه؟ هوم؟... عجب تدارکی میبینن؟... خاک بر سر من که این همه سال کلاه سرم رفته! خاک بر سرم...» بعد قدمهایش را آنقدر تند کرد که بیشتر به دویدن شبیه بود تا راه رفتن.
مرضیه ولیحصاری:
برای اینکه بتواند راحتتر بدود، رفت کنار جمعیت و بیخ گوش جوب آب و لب پیادهرو. مردم راهشان را میرفتند و شعار میدادند. یک طرف جمعیت میگفت: «استقلال آزادی» آن یکی طرف جواب میداد: «جمهوری اسلامی». کامبیز اما خیلی حواسش به صداها نبود که اگر بود ابروهایش بدجوری توی هم میرفت! خب دیگر ششدانگ حواسش به کار خودش بود، پس دیگر دانگی برای شنیدن نمیماند. اگر کسی نمیشناختش، ممکن بود فکر کند گوشهایش را با چیزی کیپ کیپ کرده، بعد زده بیرون. آن جلو چه خبر بود که مستقیم میرفت طرفش کسی نمیدانست. معلوم نبود چرا فکر میکرد هر چه به مقصد نزدیکتر شود به هدفش نزدیکتر شده!
هنوز پنج دقیقه هم از دویدنش نگذشته بود که ایستاد تا نفسی تازه کند. همانطور که مشغول نفسگیری بود، سعی کرد چشم از مردم و راهی که میرفتند بر ندارد. شعارها دیگر بلندتر و محکمتر و کوبندهتر شده بود و نرمنرمک داشت یک چیزهایی هم به گوشهای سنگینشده کامبیز فرو میرفت.
مردم مشتهای گرهکرده خود را بالا برده بودند و پشت سر هم میگفتند: «مرگ بر آمریکا... مرگ بر اسرائیل... مرگ بر منافقین و کفار...» کامبیز تا اینها را شنید، رویش را ترش کرد. انگار بهش برخورده بود! سعی کرد مقدار راهی را که تا رسیدن به میدان آزادی باقی مانده بود محاسبه ذهنی کند. هنوز مشغول دو دو تا چهار تایش بود که دردی، از درشتترین انگشت پایش شروع شد و تا مغز استخوان لگنش رسوخ کرد! در آن لحظه بخصوص، کامبیز فقط توانست چشمهای قایمشده پشت عینک دودیاش را ببندد و بیاختیار نالهای از دهانش بیرون بفرستد.
«ببخشید آقا! تقصیر من شد.» صدای دخترانهای این جمله را به زبان آورد. کامبیز چشمهایش را باز کرد و از پشت همان گردالیها این طرف و آن طرف را نگاه کرد. چشمش افتاد به دخترکی و مرد مسن ویلچرنشینی.
مرد دستش را توی هوا دراز کرد و گفت: «ببخشید برادر... حلال کنید.» کامبیز با خشونت دست او را پس زد و گفت: «من برادر شما نیستم.» بعد سعی کرد پایش را از توی کفشهای پوست تمساحیاش بیرون بیاورد. کفش حتی یک خراش کوچولو هم برنداشته بود. فقط کمی گرد راه با نقش و نگارهای چرخ رویش افتاده بود. کامبیز شست پایش را گرفت بین مشتش و سعی کرد ماساژش بدهد. بعد گفت: «مگه چشم نداری؟» و زل زد به مرد. چشمهای مرد هم مثل خود او پشت عینکی دودی مخفی بود. ولی مرد بر خلاف کامبیز خیلی راحت و با خیال آسوده دست برد و عینک را از روی چشمش برداشت و گفت: «نه برا... در...» کامبیز خیلی زود فهمید با چه کسی طرف است. از همان جای بخیههای کهنه روی پیشانی و ابروی چپ و آن فرو رفتگی روی گونه سمت راست همهچیز معلوم بود. ولی به جای اینکه کوتاه بیاید، باز هم توی چشمهای بیسوی مرد زل زد و نگاهی هم به دخترک کرد که حالا سفت خودش را به ویلچر بابابزرگش چسبانده بود و منتظر بود دوباره راه بیفتند.
یکی دو ثانیهای وقت تلف شد تا اینکه کامبیز جملهاش را پیدا کرد: «مگه حلوا خیرات میکنن که با این حالت پا شدی اومدی؟» مرد لبخندی زد و گفت: «از امروز نمیشه گذشت.»
در همین لحظه دخترک انگار که آن دورها چیزی دیده باشد خم شد و چیزی توی گوش پدربزرگش گفت. شاخکهای کامبیز فعال شد. پدربزرگ سری تکان داد و دوباره گفت: «حلال کنید.» کامبیز چیزی نگفت. به جایش به نقطهای که نگاه دخترک دوخته شده بود نگاه کرد. جمعیتی در ورودی یک خیابان جمع شده بودند. نه شعار میدادند، نه مشتی گرهکرده بودند. از این طرف میرفتند و میرسیدند به سر آن خیابان. چیزی انگار میگرفتند و از آن طرف باز به سمت میدان حرکت میکردند.
دیگر جای وقت تلف کردن نبود. کامبیز کفش را پوشیده نپوشیده راه افتاد طرف خیابان مذکور. حالا ندو کی بدو. همانطور که میدوید با تقلای زیاد گوشی را از جیب کاپشن بیرون کشید. آنقدر حواسش به روشن کردن دوربین بود که محکم با چیزی برخورد کرد. سرش را که بالا آورد با مرد تنومندی چشم در چشم شد. به تته پته افتاده بود که مرد گفت: «هول نشو حاجی به همه میرسه.»
این حرف که از دهان مرد بیرون آمد، نیش کامبیز تا بناگوش باز شد. ولی چیزی نگفت. فقط سعی کرد جمعیت جلویش را بیشتر هل بدهد بلکه زودتر به مقصد برسد. همان وسط راه اولین سلفی را گرفت و صدای خندههای ریز اطرافش را نشنید. مردم که اشتیاق او را برای رسیدن به جلوی صف میدیدند راه را برایش باز میکردند. به جلو هل داده میشد و قند توی دلش آب میشد. برای همین، دو سه متر دیگر که جلوتر رفت و پرچم را دستش دادند حالش بدجوری گرفته شد. حتی حوصله نداشت بگوید: «این همه شلوغش کردین برای این؟» پرچم را بیسر و صدا یک گوشه گذاشت و در رفت.
در یکی دو ساعت آینده چشمهایش کوچهها و خیابانهای اطراف مسیر را روبیدند ولی دریغ از یک ساندیس فسقلی یا حتی یک کیک نیمخورده.
حرصش گرفته بود. با خودش غرید: «اینجوری نمیشه... نه... کامبیز هیچوقت شکست نمیخوره.» و دنبال چیزی گشت که هفت هشت تا خیابان آن طرفتر بالاخره پیدایش کرد. وارد سوپری شد و پرسید: «آقا کیک و ساندیس دارین؟»
فروشنده گفت: «آبمیوههامون تو اون یخچال آخریه.»
ساندیس نبود ولی یک آبمیوه خانواده گیرش آمد. دو تا اسکناس گذاشت روی پیشخوان و با خوشحالی رفت بیرون و جایی ایستاد که برج آزادی پشت سرش باشد. نی بلندش را به دندان گرفت و چند تا سلفی از زوایای مختلف صاحب شد. هم حقش را گرفت!! هم چند وقتی سوژه خبرسازی شبکه آن ور آبیشان تامین شد!