کد خبر: ۱۷۷۷
تاریخ انتشار: ۲۵ خرداد ۱۳۹۸ - ۱۷:۳۴
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار


قسمت نهم

سیده مریم طیار

خلاصه قسمت‌های قبل: با قهرمانی تیم اسکی روح تازه‌ای به کالبد نوید و سهیل دمیده شد. حداقل خیالشان راحت شد که تیم بدون آن‌ها هم توانست به هدف برسد. نوید همان‌طور که خودش گفته بود دوباره سرپا شده و سر تمرینات اسکی برگشته. سهیل هم در باشگاه محسن تیراندازی را شروع کرده و با تشویق‌های او تمرینات بدنسازی تحت نظر متخصص فیزیوتراپی را انجام می‌دهد و دارد بالأخره خودش را پیدا می‌کند. تا جایی که کمی از آن شوخ‌طبعی گذشته‌اش بر‌گشته و حتی کار در شرکت مشترکشان با سیاوش را هم تازگی‌ها شروع کرده. این وسط پدر و مادرش یک حرکت غافلگیرکننده انجام می‌دهند و بدون این‌که بگویند کجا دعوتند، می‌برندش به جلسه دفاعیه پایان‌نامه نامزدش فرشته. سهیل که چند ماه است فرشته را از خودش رانده، الان دمغ توی ماشین نشسته و معلوم نیست چه تصمیمی می‌گیرد؟ برمی‌گردد خانه یا در جلسه دفاع حاضر می‌شود؟

و حالا ادامه ماجرا

سهیل سرش را انداخته بود پایین و فکر می‌کرد. به چه چیزی؟ به هر آن چیزی که در شش‌ماه اخیر اتفاق افتاده بود. شش‌ماهی که با تلخی شروع شده بود و با ناامیدی و افسردگی ادامه پیدا کرده بود، ولی پایانش دیگر نه تلخ بود، نه پر از ناامیدی. بلکه حالا درهای تازه‌ای را به روی خودش باز شده می‌دید و حس می‌کرد زندگی دارد به رویش لبخند می‌زند. ولی باز هم انتظار این غافلگیری را از طرف پدر و مادرش نداشت. هر جور فکرش را می‌کرد در خودش این آمادگی را نمی‌دید که با فرشته روبرو شود. مثلا قرار بود مدتی نبیندش بلکه کم‌کم هم خودش فراموشش کند و هم از یاد و خاطره او برود. آن‌وقت مطرح کردن جدایی راحت‌تر می‌شد. این فکری بود که از روز اولی که از فرشته خواست تا نیاید، توی سرش بود. ولی حالا اینجا، درست جلوی دانشکده توی ماشین بود و والدینش هم گل و شیرینی به دست رفته بودند تو. لابد فرشته هم می‌دانست که سهیلش تا آن‌جا آمده.

باید چه کار می‌کرد؟ اگر می‌رفت تو، یعنی برگشتن سر خانه اول و دوباره دیدارهایشان شروع که می‌شد هیچ، حتی شاید بیشتر هم می‌شد. بخصوص که امروز درس فرشته رسما تمام می‌شد و طبیعی بود که درباره شروع زندگی و تاریخ عروسی سوالاتی بکند. اگر هم می‌خواست نرود تو، که معلوم نبود چه به روز فرشته‌ نازنینش بیاید؟

شاید اسم این‌ موقعیت را بشود گذاشت «مخمصه». ولی شاید هم نه. مهم زاویه دید کسی است که به موضوع نگاه می‌کند. اگر زاویه دید بچرخد و مثبت شود، آن‌وقت همان موقعیت یکسان، اسمش می‌شود «فرصت». آن هم یک فرصت عالی و منحصربفرد که لنگه ندارد و اگر از دست برود ممکن است به سختی قابل جبران باشد.

سهیل ترجیح داد بعد از این‌که حسابی ذهنش را روبید و اتفاقات شش‌ماه گذشته را زیر و رو کرد، افکارش را ببرد به شش‌ماه قبل‌ترش و به روزهای شیرین نامزدی با فرشته نگاه دوباره‌ای بیندازد.

همزمان با یادآوری خاطرات شیرینِ با او بودن، شروع کرد توی دلش با او حرف زدن: «نازنین دختر! باور کن قدرتو می‌دونم. مطمئن باش خیلی برام عزیزی. وقتی بهت گفتم نیا، نمی‌خواستم ناراحتت کنم... فقط به خاطر خودت بود. چون نمی‌تونستم خودم رو راضی کنم که خوشی تو رو نابود شده ببینم...» بعد مکثی کرد و همان‌طور که به طرف دانشکده نگاه می‌کرد گفت: «ولی اگه تو این‌طور می‌خوای و فکر می‌کنی با منِ یه پا خوشبخت می‌شی، باشه... حرفی نیست... قبول.»

این گفتگوی درونی آن‌قدر سهیل را آرام کرد، انگار که با فرشته‌اش رو در رو حرف زده و جواب او را در قالب لبخندی زیبا دریافت کرده. به اندازه‌ای آرام شد که ماجرا را حتی جور دیگری هم دید. حالا که همراه با پدر و مادرش، آن‌هم با آن دسته‌گل و جعبه شیرینی و لباس‌های شیک و تمیز آن‌جا بودند، مثل این بود که دوباره آمده‌اند خواستگاری فرشته. از این فکر خنده‌اش گرفت و این‌بار با یک ذهن شاداب، دوباره به حال و روز خودش فکر کرد و وضع سابق و وضع فعلی‌اش را بررسی کرد. با نگاه جدید، انگار آن‌قدرها هم که قبلا به نظرش می‌رسید، اوضاع بد نبود. فقط کمی جنب و جوش فیزیکی‌اش کم شده، بقیه چیزها که سر جایش است. نیست؟ هست. خیلی هم خوب سر جا هست. هنوز همان سهیل است که بود. بقیه بدنش سر جایش هستند؛ زنده و گوش به فرمانش. کار و علایقش را هم که دارد. تیر و کمان هم یهویی به کمک آمده و دوباره با دوست قدیمی‌اش محسن هم ارتباط گرفته. بچه‌های اسکی همچنان دوستانش هستند و نوید عزیز هم که هست. اصلا همین پدر و مادرش که همه‌جوره هوایش را دارند و یواشکی هم که شده، تنهایش نمی‌گذارند. خب چی بهتر از این؟

حالا هم که فرشته مهربان برای دفاع پایان‌نامه‌اش دعوتش کرده و با این کارش یادآوری کرده که هنوز نامزد هستند. همان‌لحظه یادش آمد که مادر بین حرف‌هایش گفت: «فرشته تو یکی از زنگاش بهم گفت روم نمی‌شه دعوتت کنه. از من خواست دعوتت کنم.» با این حرف مادر، از هویت آن عزیزی که هر روز خدا سر ساعت پنج زنگ می‌زد خانه‌شان و مادر هم قربان‌صدقه‌اش می‌رفت، رمزگشایی شد. پس فرشته نه‌تنها وقت دفاع از پایان‌نامه، بلکه تمام مدت حواسش به سهیلش بوده؟ آن‌هم بعد از آن حرف ناراحت‌کننده‌ای که از سهیل شنید و خیلی مؤدبانه طرد شد! فرشته بیچاره در تمام این دوره‌ای که از تصادف گذشته، باید کار سنگین پایان‌نامه‌اش را هم انجام می‌داد. شاید اصلا برای همین اتفاقات اخیر بود که دفاعش چند ماه به تاخیر افتاده بود. درست در فاصله زمانی تصادف سهیل و افسرده شدنش و آن حرف آخری که در نوع خودش شاهکاری بود وقتی که گفت: «فرشته جان! تا نگفتم، دیگه نیا خونه‌مون.» شاید که نه! حتما همه این‌ها باعث شده بود که دیرتر از موعد مقرر بتواند پایان‌نامه‌اش را تکمیل کند و نوبت به دفاع بکشد.

وقتی فکرهای سهیل به این‌جا رسید، خیلی پیش خودش خجالت کشید. مثلا خواسته بود از فرشته محافظت کرده باشد، ولی دقیقا برعکس عمل کرده بود.

درست در همین نقطه از فکرهایش بود که در ماشین را باز کرد و تصمیم متزلزلش بالاخره محکم شد. «یا علی» گفت و پای راستش را گذاشت بیرون و پای چپش را با دست گرفت و آن را هم برد بیرون ماشین و بعدش هم عصا را کشید کنار خودش. در ماشین را که بست، لبخندی روی لب‌هایش بود. داشت می‌رفت به نامزد عزیزش بابت پایان تحصیلاتش تبریک بگوید و با هم دهانشان را بعد از مدت‌ها تلخی، شیرین کنند.

دو ساعت بعد جلسه دفاع با موفقیت به پایان رسید و فرشته با نمره عالی فارغ‌التحصیل شد. بعدش همگی آمدند خانه والدین سهیل و مهمانی گرفتند. علاوه بر عروس و داماد و پدر و مادرهایشان، خواهر و برادرهای فرشته و چند تایی از آشناها هم بودند. شب بسیار خوبی بود و به نوعی آشتی‌کنان غیر رسمی هم به حساب می‌آمد.

همان شب گفتگوهای زیادی بین خانواده‌ها رد و بدل شد. ضمن این‌که هیچ‌کس هم به وضعیت فیزیکی سهیل، کوچکترین اشاره‌ای نمی‌کرد. انگار که از روز اول با همان یک پا، بله را بهش گفته بودند و دست دخترشان را در دستش گذاشته بودند. صحبت‌های بیشتر حول و حوش قرار و مدارهای عروسی چرخ می‌خورد. خانواده‌ها دوست داشتند مراسم را بیشتر از این به تأخیر نیندازند و دو جوان دسته‌گل‌شان را بفرستند سر خانه و زندگی‌شان. ولی وقتی سهیل درخواست کرد برگزاری جشن عروسی را به دو ماه بعد، موکول کنند تا کمی اوضاع کاری‌اش روی نظم و روال طبیعی بیفتد و بتواند خانه‌ای اجاره کند، کسی مخالفتی نکرد. درخواستش پذیرفته شد و دوباره دهان‌ها را شیرین کردند.

دقیقا از فردای آن شب، سهیل پیگیر پیدا کردن خانه شد. خودش و فرشته ترجیح می‌دادند خانه‌شان حداقل به خانه یکی از پدر و مادرها نزدیک باشد و خیلی جای دوری نروند. این‌طوری دید و بازدیدها هم راحت‌تر می‌شد. ولی آن‌طرف‌ها خانه‌ای استیجاری موافق پول توی جیب و پس‌اندازشان پیدا شدنی نبود.

دو هفته گذشت و هنوز هیچ به هیچ. کم‌کم داشتند به جاهای دورتر فکر می‌کردند. تا این‌که پدر سهیل یکی از آن غافلگیری‌های دیگرش را رو کرد و در یکی از دورهمی‌های عصرگاهی‌شان پرسید: «دلتون می‌خواد همین حیاط ما، حیاط شما هم باشه؟» فرشته از همان توی پذیرایی، حیاط و درخت‌های خانه والدین سهیل را در ذهنش بازسازی کرد و با هیجان گفت: «خیلی. ولی چه جوری؟ اجاره همچین خونه‌ای خیلی گرون می‌شه. نه سهیل؟»

سهیل گفت: «آره. ولی شاید بابا منظور دیگه‌ای داره.» بعد رو کرد به پدرش و پرسید: «منظورتون اینه که بیایم با شما زندگی کنیم؟»

پدر گفت: «هم نه، هم آره.» این‌جا بود که مادر طاقت نیاورد و همان‌طور که سینی چای را روی میز می‌گذاشت، وارد گفتگو شد و با دست به بالا اشاره کرد و گفت: «بیاین طبقه بالای ما.» و توضیح داد که: «همسایه طبقه بالا قصد ندارن فعلا از شهرستان برگردن... خونه رو گذاشتن برای اجاره... همین امروز یه مشاور املاکی اومد به مشتری نشونش داد.»

قند توی دل فرشته آب شد. سهیل هم خوشحال شد. از لبخندی که روی لب‌هایش بود معلوم بود. ولی بعدش گفت: «حالا چند گذاشتنش؟»

پدر گفت: «یه مبلغ مناسب.» یک استکان چای برای خودش برداشت و بعد در حالی که بین برداشتن قند یا کشمش مردد بود گفت: «نگران نباش با دخلتون می‌خونه.» مادر هم لبخندی زد و گفت: «دو سال اول رو ما کمک می‌کنیم... نگران نباشین.» اگر کسی در آن لحظه در صورت فرشته دقیق می‌شد، خیلی خوب می‌توانست حس قدرشناسی را ببیند. همان حسی که در صورت مردانه سهیل هم به شکل دیگری مشخص بود. عروس و داماد آینده از پدر و مادر تشکر کردند و به این ترتیب خیالشان از بابت خانه راحت شد.

حالا که قضیه خانه پیدا کردن حل شده بود، سهیل با آرامش بیشتری می‌توانست به تمریناتش برسد. کارهای شرکت را هم انجام می‌داد، ولی چون چند مسابقه در پیش بود، وقت زیادی را صرف تیراندازی می‌کرد. تقریبا همه عصرها را غیر از جمعه‌ها تا شب، مشغول تمرین بود. محسن برای چند مسابقه کشوری اسمش را نوشته بود و قرار بود او و پنج شش نفر از بهترین‌های باشگاه در مسابقه شرکت کنند.

در یکی از همان شب‌های تمرین، در حالی‌که سهیل خیلی جدی مشغول تمرین بود طوری که گاهی صداهای اطراف را هم نمی‌شنید، محسن آمد طرفش و آهسته زد روی شانه‌اش و گفت: «چقدر تمرکزت بالاست پسر؟! چند بار از دور صدات کردم نشنیدی!»

سهیل لبخندی زد و منتظر ماند ببیند محسن چه کارش دارد؟ محسن هم وقت را تلف نکرد و گفت: «نامزدت زنگ زده دفتر می‌گه کار واجب باهات داره.» بعد خودش اضافه کرد: «گفت به موبایلت زنگ زده، جواب ندادی.»

سهیل گفت: «شرمنده. موقع تمرین زنگش رو خاموش می‌کنم. حواسم رو پرت می‌کنه.» بعد گوشی را از روی میزی که کمی عقب‌تر از محل تمرینش بود برداشت و دید بله. هفت هشت‌باری تماس گرفته شده و بی‌پاسخ مانده.

از محسن تشکر کرد و با فرشته تماس گرفت. معلوم نبود کار واجب فرشته چه می‌تواند باشد که وسط تمرین زنگ زده. فقط خدا خدا می‌کرد که اتفاق ناگواری نباشد.

صدای شاد و لحن سرزنده فرشته که کمی هم هیجان‌زده به نظر می‌رسید، سهیل را مطمئن کرد که علت تماس هر چه که هست، ناراحت‌کننده یا نگران‌کننده نیست. ولی وقتی پرسید: «چی شده عزیزم؟»

فرشته گفت: «می‌تونی بیای بریم یه جایی؟» و قبل از این‌که سهیل جوابی بدهد، اضافه کرد: «خیلی برام مهمه.»

سهیل نگاهی به ساعت دیواری سالن تمرین کرد. هنوز دو ساعت از وقت تمرینش مانده بود. ولی گفت: «اگه بذاریمش فردا صبح دیر می‌شه؟»

فرشته کمی من و من کرد و گفت: «امشب بهتره.» بعد زود پرسید: «نمی‌شه بیای؟ هنوز خیلی کار داری؟»

سهیل مکث کوتاهی کرد و گفت: «شدنش که می‌شه. ولی حالا مقصد کجا هست؟»

فرشته گفت: «اگه می‌شه نگم.» بعد خندید و با هیجان گفت: «می‌خوام سورپرایزت کنم.»

سهیل کمی فکر کرد و گفت: «باشه. کجایی بیام دنبالت؟» وقتی محل قرار را گذاشتند و سهیل داشت وسایلش را جمع می‌کرد، خنده‌اش گرفته بود که این اواخر همه دارند غافلگیرش می‌کنند. آن از پدر و مادرش، این هم از نامزدش.

سر قرار که رسید، فرشته هم تازه رسیده بود. ولی وقتی سعی کرد از زیر زبان فرشته بکشد بیرون که دارند کجا می‌روند؟ باز هم جواب درستی دریافت نکرد و به جایش فرشته یکی از آن لبخندهای مهربانانه‌اش را تحویل داد و گفت: «اول بریم یه گل‌فروشی پیدا کنیم تا بعد.»

یک دسته‌گل خیلی شیک به سلیقه فرشته خریدند و سوار تاکسی شدند. حواس سهیل به خیابان‌هایی بود که تاکسی یکی بعد از دیگری پشت سر می‌گذاشت و معلوم نبود کجای مسیر فرشته فرمان توقف را صادر خواهد کرد.

وقتی بالاخره فرشته از راننده تشکر کرد و سهیل دست به جیب شد و کرایه را حساب کرد، و درست بعد از این‌که پیاده شدند و نگاهی به دور و بر انداخت، شستش خبردار شد. بلافاصله بعدش هم اشکش سرازیر شد.

باورش نمی‌شد آن‌جا هستند. آن طرف خیابان، همان بیمارستانی قرار داشت که کامران نزدیک به هفت ماه بود که روی یکی از تخت‌هایش افتاده بود و به زور دستگاه، ریه‌هایش از هوا پر و خالی می‌شد.

برگشت و به چشم‌های خیس فرشته نگاه کرد. لازم نبود چیزی بپرسد تا مطمئن شود چه اتفاقی افتاده و برای چه آن‌جا هستند؟ همان اشک‌ها و دسته‌گلی که همراهشان بود داد می‌زد که چه اتفاقی افتاده.

ولی فرشته گفت: «دوستت نوید زنگ زده بود خونه‌تون. مامانت هم زنگ زد به من، قضیه رو گفت...» بعد اضافه کرد: «الان همه اون‌جا هستند.»

سهیل نمی‌دانست چه کار بکند. یک آن عصایش را فراموش کرد و کم مانده بود نقش زمین شود که فرشته مانع شد. اشک‌هایشان را پاک کردند و به طرف بیمارستان به راه افتادند.

بخش مراقبت‌های ویژه خیلی شلوغ بود. بیشتر از حد مجاز، آدم ریخته بود توی بخش و پرستارها مدام خواهش می‌کردند که هر چه زودتر بخش را ترک کنند، چون برای سلامتی و حفظ آرامش بیمارها می‌تواند خطرناک باشد.

دسته‌گل‌ها را هم نمی‌شد برد داخل بخش. هنوز بیمارِ تازه از کما درآمده، ضعیف‌تر از آنی بود که بشود چنین ریسکی کرد. چند نفری که اجازه ملاقات پیدا کرده بودند مثل والدین کامران و همین‌طور سیاوش که دوست نزدیکش به حساب می‌آمد، لباس مخصوص استریل به تن‌شان بود و ماسک زده بودند.

وقتی سهیل و فرشته رسیدند پرستارها تقریبا دیگر کسی را به داخل راه نمی‌دادند. همان مقداری را هم که ارفاق قائل شده بودند و اجازه ملاقات داده بودند، ریسک بزرگی بود. بیمار تازه به هوش آمده بود و هنوز وضعیتش تثبیت نشده بود. پس باقی ملاقات‌ها موکول شد به فردا. تازه آن هم اگر وضعیت بیمار بهتر از امشب باشد.

سهیل بین آدم‌هایی که هم‌چنان امیدوارانه بیرون بخش منتظر ایستاده بودند شاید که دل پرستارها بسوزد و اجازه ملاقات بدهند، پدر و مادر خودش و والدین کامران را شناخت. فرشته رفت طرف‌شان و تبریک گفت و مشغول صحبت شد. همه از خوشحالی در حال گریه بودند. پدر کامران داشت زیر لب ذکر می‌گفت و مادرش مرتب خدا را شکر می‌کرد. نوید و سیاوش هم آن‌جا بودند. وقتی سهیل را دیدند آمدند طرفش. نوید گفت: «دیدی چی شد سهیل؟... می‌بینی خدا چه بزرگه!» و با کف دستش، قطره اشکی را که داشت از صورتش پایین می‌آمد، پاک کرد.

سیاوش هنوز ماسکش را برنداشته بود. از پشت همان ماسک گفت: «به نظر من که یه معجزه‌ست. باور کن.»

سهیل پرسید: «کامران چطور بود؟ واقعا بیدار شده؟»

سیاوش گفت: «آره. بیدار بیدار. البته نه بیدار کامل. ولی بیدار...» بعد سعی کرد دقیق‌تر به یاد بیاورد: «چشماشو چند باری باز و بسته کرد...» و بعد ناگهان ذوق‌زده شد و گفت: «من رو شناخت.» بعد در حالی که می‌خندید گفت: «خوب شد این ماسک به کمکم اومد.» بعد سعی کرد خنده‌اش را کنترل کند و باز ادامه داد: «اگه ماسک نبود که احتمالا نه‌ که من رو بشناسه، که حتی شاید از وحشت دوباره بیهوش می‌شد!» و دوباره خندید.

شاید حق با سیاوش بود. از پشت همان ماسک هم معلوم بود وسط صورتش از قبل تخت‌تر شده. سهیل چیزی نگفت تا دل سیاوش را نرنجانده باشد. درست مثل نوید که دنبال حرف را نگرفت. بجایش سهیل پرسید: «حالا فردا واقعا می‌شه اومد ملاقات؟»

نوید گفت: «نمی‌دونم. ولی شاید تا توی مراقب‌های ویژه‌ست، اجازه ملاقات ندن.» و به دسته‌گل‌هایی که این‌جا و آن‌جا گوشه دیوار گذاشته شده بود اشاره کرد و گفت: «می‌بینی که گلامون رو هم راه نمی‌دن. چه برسه به خودمون.»

قرار شد فردا زنگ بزنند بیمارستان و پرس و جو کنند. اگر اجازه ملاقات داده شد بیایند سر وقت رفیق‌شان. دیگر نه‌تنها نمی‌شد به ملاقات رفت، که حتی از پشت شیشه بخش مراقبت‌های ویژه هم نمی‌شد کامران را تماشا کرد. حضور ناگهانی دنیایی از فامیل و دوست و آشنای مریض توی بخش، پرستارها را به حضور هر جنبنده‌ای حساس کرده بود. پس سهیل داد از همان دور و زیر لب، خطاب به رفیقش بگوید: «خوش اومدی آقا کامران... خوش اومدی...» و فعلا به همین مقدار بسنده کند. بعدش هم همراه با بقیه، بیمارستان را ترک کرد تا بیشتر از این مسئولین بخش را اذیت نکرده باشند. این به هوش آمدن، بعد از آن خبر قهرمانی تیم اسکی، دومین خبر خوش بزرگی بود که بعد از تصادف می‌شنید. تا سومی چه باشد؟!

ادامه دارد...


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: