کد خبر: ۱۷۶۲
تاریخ انتشار: ۱۶ فروردين ۱۳۹۸ - ۱۸:۴۱
پپ
صفحه نخست » شما و ما


مولوی

پیرمرد زرگری به دکان همسایه زرگر رفت و گفت: ترازویت را به من بده تا این خرده‌های طلا را وزن کنم. همسایه‌اش که مرد دوراندیشی بود گفت من غربال ندارم. پیرمرد گفت: من ترازو می‌خواهم و تو می‌گویی غربال نداری، مگر کر هستی؟ همسایه گفت: من کر نیستم، ولی درک کردم که تو به این دست‌های لرزان خود چون خواهی خرده‌های زر را به ترازو بریزی و وزن کنی مقداری از آن به زمین ریخت، آن‌وقت برای جمع‌آوری آن‌ها جاروب خواهی خواست و بعد از آن زرها را با خاک جاروب کردی آن‌وقت غربال لازم داری تا خاک آن‌ها را بگیری، من هم از همین اول گفتم که غربال ندارم.

هر که اول بنگرد پایان کار

اندر آخر، او نگردد شرمسار

برانکارد

در اوج باران تیر و ترکش بعضی از این نیروها سعی‌شان بر این بود تا بگویند قضیه اینقدرها هعم سخت نیست و شب‌ها دور هم جمع می‌شدند و روی برانکاردها عبارت نویسی می‌کردند. یک بار که با یکی از امدادگرها برانکارد لوله شده‌ای را برای حمل مجروح باز کردیم، چشممان به عبارت «حمل بار بیش از 50 کیلو ممنوع» افتاد. از قضا مجروح نیز خوش هیکل بود. یک نگاه به او می‌کردیم یک نگاه به عبارت داخل برانکارد. نه می‌توانستیم بخندیم، نه می‌توانستیم او را از جایش حرکت بدهیم. بنده خدا‌ هاج و واج مانده بود که چه بگوید. بالأخره حرکت کردیم و در راه مرتب می‌خندیدیم.

طومار

اوضاع تدارکات بد جوری به هم ریخته بود، آه در بساط نداشتیم و پاسخ مسئولان بالاتر همیشه بردباری، امید به فردا و توکل بود.

فرمانده مقر ما آدم اهل شوخی و مزاحی بود، یک روز گفت: «می‌خواهم به عنوان گزارش کار سیاهه‌ای از اجناس موجود در تدارکات تهیه کنم و برای مقامات لشگر بفرستم.»

طوماری تهیه شد، همه امضاء کردیم، شرح بعضی اقلام چنین بود: «نخود چهار عدد، لوبیا پنج عدد، روغن نباتی جامد یک گرم، برنج دم‌‌سیاه فرد اعلا دو مثقال و به همین ترتیب تا آخر، بعضی از بچه‌ها در محل امضا یا اثر انگشت خود گوشه و کنایه‌هایی نوشته و طرح و تصویرهای زیبایی کشیده بودند و طومار به یاد ماندنی شد.

حکایت

روزی یک عرب نزد قاضی رفت و گله کرد که مردی پارس، کفش او را در مسجد دزدیده است.

قاضی سخن او را شنید و گفت پرونده بسته شد! حاضران شگفت زده از قاضی پرسیدند چرا این گونه حکم کردی؟!

قاضی گفت: نه عرب کفش می‌پوشد و نه مرد پاسی به مسجد می‌رود.

خریت هارون‌الرشید

روزی بهلول، پیش خلیفه «هارون‌الرشید» نشسته بود. جمع زیادی از بزرگان خدمت خلیفه بودند. طبق معمول، خلیفه هوس کرد سر به سر بهلول بگذارد. در این هنگام صدای شیهه اسبی از اصطبل خلیفه بلند شد. خلیفه به مسخره به بهلول گفت: برو ببین ای حیوان چه می‌گوید، گویا با تو کار دارد. بهلول رفت و بر‌گشت و گفت: این حیوان می‌گوید: مرد حسابی حیف از تو نیست با این «خرها» نشسته‌ای. زودتر از این مجلس بیرون برو. ممکن است که: «خریت» آن‌ ها در تو اثر کند.

یادی از شهدا

محمودرضا از شیعیان کشور لبنان، عراق، سوریه، یمن و... رفیق داشت و گاهی درموردشان چیزهایی می‌گفت.

یکبار پرسیدم: در میان مدافعان حرم، شیعه‌های لبنان بهترند یا عراق؟

گفت: شیعه‌های لبنان مطیع و ولایت‌پذیرند ولی شیعه‌های عراق دچار دسته‌بندی و تشتت هستند اما در جنگیدن و شجاعت بی‌‌نظیرند؛ دلشان هم خیلی با اهل‌بیت‌علیهم‌السلام است طوری‌ که تا پیششان نام «حسین» و «زینب» و... را می‌بری طاقتشان را از دست می‌دهند.

گفتم: شیعه‌های ایران کجا هستند؟

گفت: شیعه‌های ایران هیچ جای دنیا پیدا نمی‌شوند!

خیلی عشق خدمت داشت به بچه‌ شیعه‌ها. آموزش به شیعه‌های یمنی را وظیفه خود می‌دانست و می‌گفت این‌ها مستضعف‌اند. قبل رفتنش بار آخری که از اسلامشهر دیدمش سفارش آقا را کرد. گفت: به هیچ‌کس اجازه نده پشت سر آقا حرف بزند. خودش این‌طور بود. مانع می‌شد. دیده بودم که چطور اخم‌هایش می‌رود توی هم. تنها وصیش با من، «آقا» بود.

شهید محمودرضا بیضایی، شهید مدافع حرم

راوی: برادر شهید

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: