کد خبر: ۱۷۴۵
تاریخ انتشار: ۱۲ فروردين ۱۳۹۸ - ۱۱:۳۰
پپ
صفحه نخست » داستانک


مریم جهانگیری زرگانی

صبح

آشپزخانه نیست که، بازار شام است. روی کابینت‌ها پر است از مواد غذایی مختلف. بسته‌های مرغ، ظرفی که مادر داخلش برنج خیسانده، کیسه پر از زرشک و خلال بادام و پسته، زعفران ساییده‌ای که منتظر است بریزندش توی آب جوش تا دم بکشد، دبه بزرگ ماست، تخم مرغ و آرد و شیر و بیکینگ پودر و یک بسته بزرگ شکلات تخته‌ای که فوری چشمم را می‌گیرد و تا می‌خواهم تکه‌ای ازش جدا کنم اعتراض مادر بلند می‌شود.

ـ دست نزن!

معلوم است اول صبح رفته خرید. دست به کمر می‌زنم و می‌پرسم:

ـ چه خبره امروز؟ مهمون داریم؟

مادر پای اجاق است. پیاز خرد می‌کند توی قابلمه. سرش را محکم به چپ و راست تکان می‌دهد.

ـ نه! می‌خوام ته چین مرغ درست کنم و کیک شکلاتی!

مکث می‌کند. این بار سرش را به بالا و پایین تکان می‌دهد و تأکید می‌کند:

ـ فقط برای خودمون!

با تکانی که به سرش می‌دهد موهای بلند فرفری‌اش موج برمی‌دارد. موهایش یکی در میان قهوه‌ای تیره و طلایی رنگ است. نمی‌دانم چطور می‌تواند موهایش را آن طور قشنگ و منظم دو رنگی کند. موهایش خیلی ناز هستند. ناز و معطر. همیشه بوی گل‌های پیچ‌ امین‌الدوله از موهایش بلند می‌شود. می‌پرسم:

ـ می‌خوای کمکت کنم؟

فوری می‌گوید:

ـ نه! برو به کار و زندگی خودت برس.

وقتی این طور قاطعانه نه می‌گوید منظورش این است که می‌خواهد تنها باشد.

ظهر

عطر زعفران و بوی ماست پخته خانه را برداشته. امید همین که از در داخل می‌آید داد می‌کشد:

ـ وااای... بوی چیه؟! مامان، من گشنمه!

مادرم بعضی وقت‌ها که خیلی از دست امید کلافه می‌شود، پوفی می‌کند و می‌گوید:

ـ من نمی‌دونم وقتی داشتند عقل قسمت می‌کردند، پسربچه‌ها کجا بودند؟!

الان برای من هم دقیقا همین سؤال پیش آمده! بهش تشر می‌زنم:

ـ چه خبرته؟ باز اون صدای لوله پولیکاتی‌ات رو بلند کردی؟!

می‌گوید:

ـ کی با تو حرف زد؟

سرم را به نشانه تأسف برایش تکان می‌دهم.

ـ بی ادب!

مادرم از توی اتاق صدایش می‌زند.

ـ امید، نیومده چیه باز؟

امید بلند سلام می‌کند. و فوری اضافه می‌کند:

ـ گشنمه... گشنمه مامان. ورزش داشتیم، خیلی بازی کردم. گشنه‌ام شده.

مادر را می‌بینم که تسبیحش را می‌بوسد و توی سجاده می‌گذارد. مشغول تا زدن چادر گلدارش می‌شود. در همان حال می‌گوید:

ـ خیله خب... برو لباساتو عوض کن، دست و روت رو قشنگ با صابون بشور تا منم برات غذا بکشم.

امید صدایی مثل بادکنکی که یکهو بادش خالی می‌شود از خودش در می‌آورد.

ـ مامان، اول غذا بخورم بعد لباسامو در بیارم، باشه؟

من فوری می‌گویم:

ـ نخیر... تا تو غذات رو تموم کنی ما از بوی گند جورابت خفه شدیم!

امید باز اخم می‌کند.

ـ کی با تو حرف زد؟

مادرم از اتاق بیرون می‌آید.

ـ اگه به جای این جا ایستادن و چونه زدن همون اول یه راست رفته بودی توی اتاقت، الان هم لباس عوض کرده بودی، هم دست و صورتت رو شسته بودی. حالا بازم می‌خوای نق بزنی یا می‌ری کاری که گفتم انجام بدی پیش؟!

امید راهش را می‌کشد و می‌رود.

عصر

امید جوری قصه را با آب و تاب تعریف می‌کند که واقعا آدم عق‌اش می‌گیرد!

ـ تا قاشق رو زدم توی غذا یه موی زرد دراز از لای پلو اومد بیرون. اومدم موهه رو از تو غذا در بیارم که دیدم به یه چیز سفت گیر کرده. محکم که کشیدمش یه تیکه ته دیگ هم همراهش اومد بالا! منم عین سنگ قلاب تابش دادم و پرتش کردم توی سطل آشغال. قشنگ معلوم بود موی مامانِ.

این را می‌گوید و هرهر می‌خندد، با آن صدای لوله پولیکایی‌اش. از ظهر تا حالا کمِ کمْ پنج بار این قضیه را تعریف کرده. مادر حرفی نمی‌زند. اعتراضی نمی‌کند اما من می‌گویم:

ـ بسه دیگه...اَه... حالمون رو بهم زدی. دیگه دل‌مون نمیشه غذا بخوریم.

امید بی‌توجه به من رو به مامان می‌گوید جریان را توی گروه تلگرام‌شان برای دوستانش تعریف کرده و آن‌ها از خنده روده بر شده‌اند! این که چطور از توی تلگرام متوجه روده بر شدن آن‌ها شده هیچ، اما الان دیگر کاملا مطمئنم کم عقلی پسربچه‌ها مسری و همه گیر است!

شب

نمی‌دانم مادرم چطور می‌تواند غذا رو جوری برای پدرم تازه نگه دارد که انگار همین نیم ساعت پیش آن را پخته. پدر ته دیگ قرمز و ترد را می‌گذارد توی دهانش. صدای قرچ قروچ ته دیگه بلند می‌شود و صدای پدر:

ـ هوم... به به...

چنان با اشتها و خوشمزه غذا می‌خورد که دهانم آب می‌افتد. امید با خنده می‌گوید:

ـ از همیشه خوشمزه‌تره، نه بابا؟

بعد رو به مادر چشمک می‌زند و ادامه می‌دهد:

ـ آخه مامان بهش چاشنی مو اضافه کرده!

بعد همان جا سرِ میز، در حالی که بابا هنوز غذایش را تمام نکرده دوباره قصه موی توی غذا را تعریف می‌کند. از یک پسربچه چه انتظاری می‌شود داشت. پدر مکث می‌کند. نگاهی به غذا می‌اندازد و نگاهی به مادر. بعد جلوی چشم من و امید دست دراز می‌کند طرف مادر و سر او را به خودش نزدیک می‌کند. بینی‌اش را فرو می‌برد لای موهای یکی در میان قهوه‌ای و طلائی رنگ مادر. عمیق نفس می‌کشد و سر مادر را می‌بوسد. بعد در حالی که دارد موهای او را از توی صورتش کنار می‌زند رو به ما می‌گوید:

ـ من عاشق موهای مامان‌تون هستم. حتی اگه توی غذا باشه.

امید لب ور می‌چیند. من لبخند می‌زنم. مادر و پدر چند لحظه‌ای به هم خیره می‌مانند. بعد پدر لقمه بزرگی به دهان می‌گذارد و با لذت می‌جود. مادر از جا بلند می‌شود و به آشپزخانه می‌رود. چند ثانیه بعد با کیکی که رویش را یک لایه کلفت شکلات پوشانده و با شکوفه‌های خامه‌ای تزئین شده، بر می‌گردد. کیک را می‌گذارد وسط میز. روی کیک با خامه نوشته شده «نوزدهمین سالگرد ازدواج مون مبارک»

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: