کد خبر: ۱۷۴۴
تاریخ انتشار: ۱۲ فروردين ۱۳۹۸ - ۱۱:۲۹
پپ
صفحه نخست » داستانک


مرضیه ولی حصاری

آن طرف خیابان می‌ایستاد، احساس می‌کنم دلم به هم می‌پیچد، سارا امروز قصد ندارد دست از سر من بردارد همین طور یکریز حرف می‌زند.

ـ به نظر من هر چی هست زیر سر این خانم احمدیه الکی داره می‌ندازه گردن منطقه، آخه منطقه چیکار به اردو داره که بخواد کنسلش کنه؟!

ـ حالا گیر دادی‌ها سارا، چه اهمیتی داره آخه؟!

ـ چرا اهمیت نداره؟! مگه ما گناه کردیم؟! امسال پشت کنکور هستیم خوب ما هم دلمون تفریح می‌خواد.

به سر خیابان رسیده‌ایم. می‌ایستم کمی‌این پا و آن پا می‌‌کنم تا شاید سارا خسته شود ولی انگار نه انگار. رادیو‌اش روشن شده و دست از تحلیل‌های آبکی‌اش برنمی‌دارد

ـ چرا وایسادی؟! بریم دیگه.

ـ سارا جان مسیر خونه ما که با شما یکی نیست. شما دوست عزیز باید از این سمت تشریف ببرید.

نیش سارا تا بنا گوش باز می‌شود.

ـ ااا یادم رفت بگم دارم می‌رم خونه خاله‌ام. خونه‌شون نزدیک خونه شماس.

سارا هنوز در حال توضیح است که سر و کله‌اش پیدا می‌شود. تا موتورش را می‌بینم، دلم می‌ریزد. دیگر نمی‌ایستم تا سارا همین طور اراجیف بگوید. راه می‌افتم، سارا هم مثل جوجه اردک به دنبالم می‌آید.

ـ کجا بابا؟! دارم حرف می‌زنم. حالت خوش نیست‌ها یه دقیقه صبر کن! مگه ترمز بریدی؟!

ـ زود باش دیگه، من خونه کار دارم مثل تو که بیکار نیستم.

ـ بله در جریانم که باید سریع برسی خونه و خرخونی کنی، آن‌قدر درس خوندی به همین زودی‌ها کور میشی.

می‌‌ایستم و نگاه خشمگینی به سارا می‌اندازم.

ـ تو نمی‌دونی من تو خونه چه گرفتاری‌هایی دارم؟!

ـ خوب بابا چرا ناراحت میشی، شوخی کردم.

دوباره به راه می‌افتم. این هم اقبال امروز من است. سرم را بالا می‌آورم تا یواشکی ببینم کجاست، سر خیابان اصلی ایستاده و ما را نگاه می‌کند. به سرعت قدم‌هایم اضافه می‌کنم. دیگر هیچ کدام از حرف‌های سارا را نمی‌‌شنوم. او هم کم نمی‌‌آورد و همین‌طور وراجی می‌‌کند.

ـ هوییییی معصومه با توام! حواست کجاس من این وری باید برم.

ـ باشه، برو خداحافظ.

ـ خسته نباشی از اول می‌گفتی خوب باهات نیام.

ـ برو دیگه سارا من کار دارم باید برم

احساس می‌کنم تمام وجودم آتش گرفته می‌پبچم داخل خیابان بیست متری گلستان. صدای موتور نزدیک می‌شود. صدای ضربان قلبم را به وضوح می‌شنوم، نکند او هم صدای قلبم را بشنود.

ـ سلام ، خوبی ببخشید امروز یه کوچولو دیر رسیدم. جواب سلام واجبه‌ها. هنوز بعد یه ماه نمی‌خوای جواب سلام من بدی؟! شما که ماشاالله معلوم دختر با تقوا و با خدایی هستی. این دختره کی بود با خودت راه انداخته بودی. دلم پوکید آن‌قدر که از دور نگاهت کردم. ردش می‌کردی می‌ رفت دیگه...

شروع می‌کند به خندیدن. از حرف‌هایش خوشم نمی‌‌آید، همان‌طور تند و تند به راهم ادامه می‌دهم. حتی سرم را هم بالا نمی‌آورم.

ـ خوب خانم کی شماره‌ات می‌‌دی تا بدم مامانم برای خواستگاری هماهنگ کنه، بابا خسته شدم هااااا. می‌ذارم می‌رم بعدا دیگه همچین گل پسری پیدا نمی‌کنی هاااااا. صبر کن با تو‌ام. من دیگه خسته شدم اگر الان شماره دادی که هیچ وگرنه دیگه من نمی‌بینی!

پاهایم شل می‌شود، می‌ایستم. نکند راست بگوید و از فردا پیدایش نشود. دلم به شور می افتد. چادرم را که با وزش باد تکان می‌خورد محکم می‌‌گیرم.

ـ چیه نکنه فکر می‌‌کنی شماره دادن هم گناه داره؟ آن‌قدر که من التماس تو کردم اگر التماس دختر دیگه‌‌ای کرده بودم تا الان زنم شده بود.

عرق از پیشانیم سرازیر شده... نگاهی به ساعت می‌کنم. دیر بود، الان رضا از مدرسه رسیده و حتما پشت در مانده، بابای طفلک هم الان نهار می‌خواهد... لبم را با دندان گاز می‌گیرم و راه می افتم. صدای موتورش دیگر نمی‌آید.

نزدیک خانه رسیده‌ام اگر فردا نیامد چه؟!، من بدون او...

جلوی در را نگاه می‌کنم، خبری از رضا نیست باید تا الان می‌ رسید.و کلید می‌اندازم و در را باز می‌کنم. چادر را از سرم بر می‌‌دارم و به طناب رخت وسط حباط آویزان می‌‌کنم.

ـ رضا، کجایی؟! رضا!

ـ معصومه جان، اومدی بابا؟!

ـ سلام بابا جون.

ـ کجایی دختر؟! دلم هزار راه رفت، چرا دیر اومدی؟!

ـ ببخشید باباجون امروز یه کم دیر شد آخه سارا می‌ اومد خونه خاله اش که این طرف هاس سرگرم حرف زدن با اون شدم

ـ رضا اومد؛ کلی زنگ زد من که نمی‌‌تونم برم در باز کنم خسته شد بچه.

ـ ولی جلوی در نبود که؟!

ـ حتما رفته یه دوری بزنه بر می‌گرده.

ـ گرسنه شدی بابا جونم؟! الان برات غذا گرم می‌ کنم. مامان دیشب از هتل جوجه کباب آورده...

ـ نه نمی‌‌خواد دخترم، صبر می‌کنم رضا هم بیاد، با هم نهار بخوریم.

ـ پس من برم نمازم بخونم تا رضا برسه.

سجاده را که پهن می‌کنم .انگار دلم بیشتر می‌گیرد. از خدا خجالت می‌کشم نمی‌دانم اصلا عاشق شدنم این وسط چه بود میان این همه گرفتاری؟! می‌خواهم قامت ببندم اما فکر و خیال نمی‌گذارد وسط سجاده می‌نشینم تسبیح را برمی‌دارم و بازی بازی می‌کنم امروز درست یک ماه می‌شود که سر و کله امیر در زندگی من پیدا شد.

***

چند روزی بود که از در مدرسه که بیرون می‌آمد. نگاه سنگینش را روی خودم احساس می‌کردم اوایل چیزی نمی‌گفت ولی چند روز که گذشت سر صحبت را باز کرد.

ـ ببخشید خانم می‌تونم وقت‌تون بگیرم. اسم من امیره یه مغازه موتور فروشی دارم چند وقت پیش که اومده بودم خونه عمه‌ام اتفاقی شما رو دیدم و ازتون خوشم اومد.

محلش ندادم، من اهل این کارها نبودم ولی ول کن نبود. هر روز سر ساعت دم در مدرسه می‌ ایستاد و تا دم خانه یک‌ریز حرف می‌زد. از عشق می‌گفت، از علاقه‌اش به من، از این که نظر بدی ندارد، از اینکه جذب نجابت من شده. نمی‌دانم چه شد که احساس کردم هر بار که می‌بینمش دلم هوری پایین می‌ریزد اما با وضعیت بابا و موقعیت خانوادگی من که نمی‌ توانستم ازدواج کنم. اگر من ازدواج می‌کردم چه کسی می‌خواست بابا و رضا را تر و خشک کند؟! مامان که تازه آخر شب به خانه می‌رسید وقتی هم که می‌رسید آنقدر کار کرده بود که نا نداشت تکان بخورد.

ـ معصومه جان نمازت تمام نشد؟!

از جایم می‌پرم.

ـ چی شده بابا چیزی می‌خواید؟

ـ این پسره دیر نکرده ؟! دلم داره شور می‌زنه.

نگاهی به ساعت می‌اندازم. نزدیک 2 بود و من هنوز نمازم را نخوانده بودم. از رضا هم خبری نبود. بلند می‌شوم و کنار بابا می‌نشینم. دست رنجورش را در دست می‌گیرم. با این که چند سال است کار نمی‌کند دستانش هنوز زبر و خشن است.

ـ نگران نباش بابا دیر نشده، رضا که بچه نیست.

ـ چه می‌ دونم ان‌شاءالله وقتی ازدواج کردی می‌فهمی‌ پدر و مادر بیچاره چی می‌کشن تا بچه بزرگ شه.

حس می‌کنم باید با کسی حرف بزنم. به چشمان بابا نگاه می‌‌کنم. چقدر این چشم‌ها مظلوم و مهربان است.

ـ می‌‌گم بابایی یه سؤل بپرسم؟!

ـ بپرس دخترم بپرس.

ـ می‌‌گم شما عاشق شدی؟

بابا با کنجکاوی به چشمانم نگاه می‌‌کند. می‌دانم دارد تلاش می‌کند تا افکارم را بخواند. سرم را پایین می‌اندازم.

ـ بله دخترم عاشق شدم اونم چه عاشقی!

ـ برام تعریف می‌‌کنی؟!

ـ چی شده بابا جان؟! این سؤالا چیه می‌ پرسی؟!

- خواهش می‌کنم تعریف کن برام.

ـ خوب معلوم دیگه تعریف نداره عاشق مامانت شدم.

ـ کجا؟ کی؟

ـ خوب سر سفره عقد.

ـ اذیت نکن بابا.

ـ جدی می‌گم سر سفره عقد وقتی که بله رو گفت عاشقش شدم. هنوزم عاشقشم به اندازه یه دنیا. حالا بعدا با هم حسابی حرف می‌زنیم. الان پاشو برو ببین این بچه کجاس، دل شوره امانم را برید.

پکر و گرفته بلند می‌‌شوم که بابا دستم را می‌‌گیرد.

ـ معصومه بابا فقط حواست باشه که عشق و هوس خیلی با هم فرق دارن، خیلی...

سرم را پایین می‌‌اندازم. چادر نمازم را کنار سجاده می‌گذارم تا به دنبال رضا بروم. بابا راست می‌گفت دیرشده بود، هر جا بود باید تا الان پیدایش می‌‌شد. چادرم را از روی بند رخت بر‌می‌‌دارم و با خودم می‌‌گویم کجا دنبالش بگردم ؟!

***

تمام کوچه‌های اطراف را گشتم حتی در خانه چند تا از دوستانش هم رفتم ولی خبری از رضا نبود کم‌کم گریه‌ام گرفته بود. به پارک چند محل آن طرف‌تر رسیده بودم. روی یکی از نیمکت‌ها می‌‌نشینم حالا باید چکار می‌‌کردم روی برگشتن نداشتم. به دلم می‌‌افتد پارک را بگردم ولی پارک به این بزرگی چطور باید پیدایش می‌کردم؟! پیرمردی باغبان چند قدم آن طرف‌تر در داخل باغچه در حال بیل زدن بود.

ـ حاج آقا یه پسر بچه با کیف مدرسه و کاپشن سورمه‌ای ندیدید؟

ـ چرا دخترم دیدم.

باورم نمی‌‌شد ذوق‌زده پرسیدم.

ـ کجا؟! اون میدون کوچیکه رو رد کن. روی یکی از نیمکت‌ها خوابش برده.

ـ به طرف آدرسی که پیرمرد می‌دهد، می‌دوم. باورم نمی‌‌شود رضا معصومانه روی یک نیمکت خوابش برده. آرام کنارش می‌نشینم.

ـ رضا! رضا! بلندشو چرا اینجا خوابیدی؟! چرا نیومدی خونه؟ نصف جون شدم!

رضا در حالی که چشمانش را می‌‌مالد می‌‌گوید:

ـ آبجی، تویی؟ اومدم کسی در باز نکرد، منم اومدم پارک، نمی‌دونم کی خوابم برد.

دست رضا را می‌گیرم تا زودتر به خانه برگردیم. قطعا تا الان بابا خیلی نگران شده بود. دست رضا را محکم در دست گرفتم چند قدم بیشتر نرفته بودم که در جا میخکوب شدم. باورم نمی‌شد خودش بود، امیر... با آن دختر روی نیمکت پارک، سرش را که برگرداند نگاهمان در هم گره خورد. انگار زبانش بند آمده بود. دست رضا را کشیدم و دویدم. کل مسیر خانه را گریه کردم....

جلوی در خانه بودیم رضا به صورتم نگاه کرد.

ـ چی شده آبجی؟! چرا گریه می‌کنی؟!

ـ هیچی عزیزم نگاه کن آفتاب داره غروب می‌کنه نمازم قضا شد واسه اون گریه می‌کنم...

ـ گریه نکن آبجی هنوز وقت هست، بیا بریم زودتر نمازت بخون...

***

از در مدرسه بیرون می‌آیم. نگاهی به جای همیشگی‌اش می کنم، نیامده. لبخندی می‌زنم و زیر لب می‌گویم دیگر نمازم قضا نمی‌شود...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: