کد خبر: ۱۷۴۳
تاریخ انتشار: ۱۲ فروردين ۱۳۹۸ - ۱۱:۲۷
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار


قسمت هشتم

سیده مریم طیار

خلاصه قسمت‌های قبل:

بعد از تصادف، هر کسی دارد یک جوری به زندگی برمی‌گردد. نوید دوباره سرحال و قبراق شده و فیزیوتراپی و تمرینات آمادگی را در کنار هم پیش می‌برد. سیاوش به کار چسبیده و سعی می‌کند با موضوع دماغش کنار بیاید. کامران اما هنوز در کماست. سهیل هم در تلاش است فعالیتی برای خودش دست و پا کند و به شیوه خودش به زندگی برگردد. پس سراغ رفقای دوره مدرسه‌اش را می‌گیرد و باز هم مثل آن‌وقت‌ها می‌رسد به نزدیک‌ترین دوستش یعنی محسن. آن‌وقت‌ها سهیل و محسن هم‌تیمی‌های خوبی بودند و تیراندازی با کمان تمرین می‌کردند که در نهایت هم سهیل با اختلاف اندکی از محسن، قهرمان مسابقات دانش‌آموزی شد و محسن هم به نائب قهرمانی رسید و حالا سهیل که ویلچر را هم به اصرار نوید کنار گذاشته، عصا به دست رفته به دیدار محسن باشگاه‌دار. آن هم درست بعد از این‌که تیم اسکی از مسابقات جهانی با قهرمانی به خانه برگشته‌اند.

و حالا ادامه ماجرا...

دفتر کار محسن، اتاق ساده‌ای بود در گوشه باشگاه. بدون هیچ زرق و برق و تزئینی. درست مثل خود محسن که ساده‌پوش و بی‌ریا بود. دو دوست در دفتر او کنار هم نشستند و از کار و زندگی‌شان تعریف‌ها کردند و سهیل هم جلوی دوست قدیمی‌اش، موضوع تصادف و جاماندن از تیم اسکی را رو کرد و گفت که پایش چه حال و روزی دارد و بدتر از پا، چه به روز حال روح و روانش آمده.

محسن با آرامش همه حرف‌های سهیل را گوش کرد و آخرش گفت: «حالا می‌خوای چیکار کنی؟ برنامه‌ای برای آینده داری؟»

سهیل که انتظار شنیدن این حرف را داشت، آهی کشید و گفت: «هنوز نمی‌دونم. حوصله سر کار رفتن که ندارم. دلم می‌خواد یه کمی حالم بهتر بشه، منظورم حال روحی‌مه، بعد برم سر همون کاری که با سیاوش و کامران شروع کردیم.» اسم کامران که از دهانش بیرون آمد، دیگر نتوانست پی حرفش را بگیرد و ناخودآگاه حرفش را خورد. ولی بعد از کمی مکث خودش را جمع و جور کرد و ادامه داد: «دلم می‌خواد با روحیه بهتری شروعش کنم، نه این‌جوری افسرده و داغون.»

محسن گفت: «موافقم. پس حالا می‌خوای بیای سر تمرین تیراندازی؟»

سهیل مشتاقانه گفت: «آره. فکر کنم این کار اعتماد به نفس از دست رفته‌مو برگردونه سر جاش.»

محسن با خوشرویی گفت: «چی از این بهتر؟ خیلی هم عالی...» بعد بلند شد و از روی میز، ظرف شکلات را گرفت طرف سهیل و گفت: «پس مبارکه. خیلی وقت بود منتظرت بودم.»

سهیل هم خوشحال شد و بعدش درباره روز و ساعت تمرینات حرف زدند. محسن گفت که بیشترین حجم تمرینات باشگاه، در ساعات عصر و شب است، چون اکثر بچه‌ها روزها سر کار هستند و آن وقت‌ها فرصت تمرین دارند. البته به استثنای اعضای رسمی تیم‌ها که ممکن است بعضی صبح‌ها هم برای تمرین بیایند و به تمرینات فشرده‌شان برسند. پس اگر سهیل دوست دارد در محیطی خلوت‌تر تمرین کند، صبح‌ها بهترین زمان است. سهیل هم ترجیح می‌داد فعلا در محیط شلوغ حاضر نشود و کمی که بر اوضاع روحی‌اش مسلط‌تر شد، فضاهای شلوغ را تجربه کند. پس قرار شد همان صبح‌ها برود باشگاه.

انصافا وقت را هم تلف نکرد و از فردا صبح شروع کرد. والدینش هم کنجکاوی آشکاری به بیرون رفتن‌های منظم و سر وقتش نشان ندادند. می‌دانستند که فرزند دلبندشان دارد سعی می‌کند اوضاعش را سر و سامانی بدهد. ضمن این‌که می‌دانستند به احتمال خیلی زیاد پای تیر و کمان در میان است و به همین دلیل هم داشت قند توی دل هر دویشان آب می‌شد، بخصوص در دل مادر.

شواهد و قرائن امر نشان می‌داد که حال روحی سهیل دارد بهتر می‌شود. چون یکی دو هفته که از باشگاه رفتنش گذشت، شب‌ها بعد از شام بابت غذای خوشمزه‌ای که مادر زحمتش را کشیده بود، تشکر می‌کرد و وقت خواب یکی دو جمله دیگر هم به آن شب‌بخیر کوتاهش اضافه شده بود. این‌ها غیر از آن بود که هر از گاهی هم سراغ روزنامه‌ای که پدر خریده بود می‌رفت و گاهی هم کانال‌های تلویزیون را عوض می‌کرد و چند دقیقه‌ای به تماشا می‌نشست. این‌ رفتارها اگر چه خیلی معمولی و دم دستی به نظر می‌رسند و تغییر بزرگی به حساب نمی‌آیند؛ ولی برای سهیلی که سه چهار ماه تمام در خودش فرو رفته بود، تغییرات بزرگی بودند و کاملا به چشم پدر و مادرش می‌آمدند. پس حق داشتند خوشحال باشند و در دلشان جشن بگیرند و بیشتر از قبل به بهبود وضعیت فرزندشان امیدوار باشند. پسری که آن‌قدر غمگین و ناامید بود که حتی حاضر نشده بود آسیب نخاعی‌اش را کمی بیشتر از آن تشخیص اولیه پیگیری کند بلکه درمانی برایش پیدا شود.

سهیل آن استعداد نهفته درونش را که یکبار در نوجوانی آشکار شده بود، باز هم در باشگاه تیراندازی و در جوانی نشان داد. پیشرفتش خیلی سریع بود و در عرض سه چهار هفته به آمادگی کامل رسید. خودش به کنار، حتی محسن مثبت‌اندیش هم تعجب کرده بود که چطور بعد از سال‌ها دوری از کمان، این‌همه توانمند ظاهر شده و دقیق تیراندازی می‌کند؟ این پیشرفت‌ها باعث شد که سهیلِ کم‌حرف ‌شده، کم‌کم سر حرف را با دیگر ورزشکارها هم باز کند و اندک اندک دوستان جدیدی هم در باشگاه پیدا کند.

بعضی اعضای باشگاه مشکل جسمی داشتند و روی ویلچر و یا مثل خود او با عصا سر تمرین حاضر می‌شدند که به مرور برای سهیل معلوم شد که بعضی‌هایشان عضو تیم ملی جانبازان و معلولان هستند و حتی در چند مسابقه جهانی مدال هم گرفته‌اند و این آمدن‌ها و تمرین کردن‌ها حتی اگر برای شرکت در مسابقه‌ای در آن نزدیکی‌ها هم نباشد، برای حفظ و تثبیت آمادگی قبلی‌شان است.

محسن که دید کم‌کم حال روحی سهیل بهتر شده، بالاخره جرأت کرد و حرف پای او را وسط کشید و پرس‌وجوهایش را کرد. سهیل هم حقیقت را آن‌طور که دکتر بهش گفته بود برایش تعریف کرد و گفت: «شاید خوب شم. نمی‌دونم. شایدم نه.»

محسن گفت: «خب پس چرا هیچ کاری براش نمی‌کنی؟» سهیل با تعجب پرسید: «چه کاری مثلا؟ مگه نباید خودش خود به خود ترمیم بشه؟»

محسن گفت: «بله. نخاع می‌تونه خود به خود ترمیم بشه. ولی تو هم باید تحرکت بیشتر از اینی باشه که هست.» و برایش توضیح داد که: «بهتره علاوه بر تمرینات تیراندازی، سراغ حرکات مناسب قوی‌سازی عضلات پا هم بری. چون وقتی پا بی‌حرکت بمونه، به مرور عضلاتش ضعیف می‌شه و قدرت حرکتش رو از دست می‌ده... هم ماهیچه‌هات ضعیف می‌شن، هم اعصاب حسی و حرکتی ممکنه صدمه ببینن. فکر کن چند وقت دیگه به امید خدا، نخاعت ترمیم بشه، اون‌وقت با پایی که بی‌جون شده چه جوری می‌خوای راه بری؟»

حرف محسن منطقی بود. ولی عزم جدی و امید زیادی هم لازم بود که سهیل رنج‌دیده، بدون اطمینان از ترمیم احتمالی نخاع، شروع کند به تمرینات حفظ قدرت یک پای بی‌حس.

ولی محسن در کنار این تشویق، نکته دیگری را هم رو کرد و باعث شد سهیل به آینده امیدوار شود. به این شکل که یک روز که سهیل مشغول تمرین کمان‌کشی و تیراندازی بود، آمد کنار دستش و یکی از ورزشکارها را نشان داد و پرسید: «به نظرت اون آقا کارش چطوره؟» سهیل مرد را نگاه کرد و در ذهنش آن‌چه را که تا آن‌روز از او دیده بود به یاد آورد و گفت: «خیلی کارش درسته. همه تیرهاشو می‌زنه درست وسط سیبل.»

محسن گفت: «به نظرت وضعیت حرکتیش چطوره؟»

سهیل با اطمینان گفت: «خیلی عالی. در اوج آمادگی. یکی از اون ورزشکارهای سر حال و قبراق باشگاست. انگار که اصلا مریضی به عمرش ندیده. حتی دریغ از یه سرماخوردگی.»

محسن انگار که منتظر شنیدن این حرف باشد، گفت: «ایشون سال‌هاست میان این‌جا برای تمرین... نخاعشون مثل شما آسیب جزئی دیده بود. ولی هرگز ناامید نشد. تمریناشو ادامه داد و غیر از تیراندازی، بدنسازی هم کار کرد. دو ساله که نتیجه آزمایش‌هاش می‌گن نخاعش ترمیم شده.»

سهیل شگفت‌زده شده بود. با همان قیافه تعجب‌زده گفت: «وای خدای من. واقعا؟!»

محسن گفت: «بله. واقعا... اگه به طرز راه رفتن و قدم برداشتنش دقت کنی، اصلا نمی‌تونی بفهمی یه زمانی مشکل نخاعی داشته.»

سهیل کمی روی آن ورزشکار دقت کرد و بعد گفت: «درسته. حتی یه ذره هم پاشو نمی‌کشه.»

محسن گفت: «بله همین‌طوره. باید سا‌ل‌ها قبل می‌دیدیش. اوایل روی ویلچر بود و هر دو تا پاش مشکل داشتن... ولی چون مشکلش از نوع قابل ترمیم بود، به مرور حالش خوب شد. ولی دوستانی هستند که نخاعشون آسیب جدی دیده و برای همیشه ویلچرنشین شدن.»

سهیل چشم چرخاند و دو سه نفری را دید که روی ویلچر بودند و حداقل با دانش آن روز امیدی به بهبودشان نبود؛ ولی آن‌ها هم در تمرینات تیراندازی کاملا جدی بودند. با مشکل‌شان کنار آمده بودند ولی زندگی را ترک نکرده بودند.

محسن گفت: «برای همینه که می‌گم امیدت رو از دست نده.»

سهیل سرش را تکان داد و گفت: «حق با توئه.» و از همان لحظه تصمیم گرفت که سستی نکند و هوای پایش را بیشتر از قبل داشته باشد و اگر پا نمی‌تواند خودش به تنهایی از پس قوی کردن خودش بربیاید، سهیل در این راه کمکش کند و تنهایش نگذارد. شاید چند صباح دیگر، چرخ روزگار جور دیگری می‌چرخید و نخاعش هم ترمیم می‌شد، آن وقت بود که پای قوی به کمکش می‌آمد.

از فردای آن روز سر سهیل شلوغ‌تر از روزهای قبل شد. تمرینات بدنسازی تحت نظر یک فیزیوتراپ هم به کارهای روزمره‌اش اضافه شد و دیگر وقت سر خاراندن نداشت. البته قبل از شروع بدنسازی، با کمک محسن به چند پزشک متخصص مراجعه کرد و چند آزمایش دقیق داد. متاسفانه همه پزشکان آسیب نخاعی‌اش را تأیید کردند. این تأیید می‌توانست ضربه سخت ناامیدکننده‌ای برایش باشد؛ ولی سهیل دیگر به طرز عجیبی از ناامیدی عبور کرده بود و چندان تغییری در روحیه‌اش به وجود نیامد. حتی شاید مصمم‌تر هم شد. این را می‌شد از خطوط چهره‌اش و برنامه سفت و سختی که روزهای آینده شروع کرد، فهمید.

در آن چند وقته از نوید چندان خبری نبود. گاهی زنگی می‌زد و حالی می‌پرسید ولی بیشترش سهیل داشت در سکوت و بی‌خبری از دوستانش، به ورزش و تمریناتش می‌رسید. البته نوید در همان تماس‌های هر از گاهی شبانه گفته بود که برگشته سر تمرین اسکی و نرم نرمک دارد راه می‌افتد. پس سر او هم خلوت نبود که بیاید و دم به دقیقه به دوستش سر بزند. طبق آخرین اخبار رسیده از تماس‌های نوید هم معلوم شده بود که کامران همچنان در وضعیت سابق به سر می‌برد و حالش تکانی نخورده. و البته سیاوش هم پیغام داده بود که: «سیاوش رو دریاب آقا سهیل... واقعا دست تنهام... کجایی پسر؟ بیا دیگه بابا...»

سهیل هنوز مطمئن نبود که بتواند سر کار برود. شش ماه از تصادف گذشته بود و او تازه دست به کار شده بود که آمادگی جسمانی‌اش را بالاتر ببرد. شاید باید زمان بیشتری می‌گذشت.

همچنان به تمریناتش ادامه داد و در چند مسابقه درون باشگاهی اول شد. محسن حتی بیشتر از سهیل ذوق کرده بود. مرتب می‌گفت: «دیدی گفتم استعداد داری سهیل؟ حیف که زودتر نیومدی!» ولی بعد خودش ادامه می‌داد: «ولی هنوزم دیر نیست.»

یکبار آمد سر وقت تمرینات سهیل و با خوشحالی گفت: «اسمت رو می‌ذارم تو لیست مسابقه داخل استان. موافقی؟»

سهیل قبول کرد و قرار شد همان‌طور دقیق و منظم تمریناتش را ادامه بدهد و برای مسابقه کم نگذارد. البته سهیل اصلا آدمی نبود که پای مسابقه در میان باشد و کم بگذارد. این‌ها صرفا تأکیدات یک مربی دلسوز و دوست صمیمی بود که می‌خواست همه‌چیز سر جایش باشد.

طولی نکشید که مسابقه هم رسید و باز هم سهیل در کنار سایر هم‌تیمی‌هایش درخشید. به خاطر مشکل نخاع و پایش در مسابقه ویژه معلولان و جانبازان شرکت کرده بود. البته نه سهیل و نه محسن مشکلی با شرکت کردن او در مسابقات آزاد هم نداشتند. تیراندازی با کمان چیزی نبود که خیلی به دخالت پا نیازی داشته باشد، شرکت در مسابقه ویژه معلولان و جانبازان صرفا برای مساوی بودن شرایط مسابقه‌دهندگان بود و بس.

روحیه سهیل با این موفقیت‌های اخیر خیلی بهتر شده بود. بنابراین وقتی یکبار دیگر سیاوش پیغام فرستاد که: «اومدنی هستی یا نه آقا سهیل؟» این بار جواب مثبت داد و رفت سر کار. سر راهش یک جعبه شیرینی هم گرفت و تقریبا می‌شود گفت برای اولین بار و به صورت رسمی وارد دفتر کار سه نفره‌شان شد. قبلا هم پایش به آن‌جا باز شده بود ولی خیلی غیر رسمی‌تر و برای احوالپرسی و دیدار دوستان، نه این‌طور رسمی برای وارد کار شدن و انجام دادن پروژه‌های عمرانی.

با ورود سهیل به دفتر، کم مانده بود اشک از چشم‌های سیاوش شره کند بیاید پایین. از بس که غافلگیر شده بود. انتظارش را نداشت و تقریبا ناامید شده بود و داشت جدی جدی به جذب نیرو فکر می‌کرد. ولی حضور ناگهانی سهیل، همه برنامه‌هایش را عوض کرد و فعلا جذب نیرو را به تعویق انداخت تا ببیند سهیل چند مرده حلاج است و ماندنی هست یا نه؟

سهیل بدجوری ماندنی بود. انگار ورزش و تیراندازی، آن ذهن هوشمند و خلاقش را حتی بیشتر از قبل به کار انداخته بود. تا جایی که برای دو سه تا از پروژه‌ها که چند ماهی بود منتظر ایده‌های ابتکاری بودند، در همان هفته اول راه‌کارهای عملی و جذاب ارائه کرد و کارها سه سوته پیش رفت. انگار این آمدن یکباره، گره‌های چند ماهه را ناگهان باز کرد و کارها با سرعت خیلی بیشتری جلو رفت.

سیاوش مدام می‌گفت: «من هی می‌گم پاشو بیا سر کار. هی ناز می‌کنی. ببین چقدر کارها داره رو به راه می‌شه؟»

سهیل هم در مقابل لبخند می‌زد و با شیطنت می‌گفت: «چیکار کنیم. ما اینیم دیگه.»

سیاوش هم جواب می‌داد: «دقیقا به همین دلیله که می‌گم باید زنجیرت کنم به دفتر. مبادا که بازم غیبت بزنه.»

و سهیل هم می‌خندید و می‌گفت: «مثل این‌که دیگه بادیگارد لازم شدم از دست تو.»

سیاوش هم سینه جلو می‌داد و می‌گفت: «خودم بادیگاردتم داداش. بیست چهار ساعته.» و سهیل دیگر نمی‌دانست چه بگوید و فقط غش غش می‌خندید.

این پیشرفت کاری و آن پیشرفت ورزشی، سهیل را به روزهای اوج پر جنب و جوشی و تحرک نزدیک کرده بود. خانواده هم از این تغییر بزرگ بو برده بودند ولی همچنان به روی خودشان نمی‌آوردند.

یک روز عصر که سهیل خانه بود تلفن زنگ خورد و قبل از این‌که سهیل بتواند خودش را به تلفن برساند مادر از آشپزخانه گفت: «با من کار دارن. از آشپزخونه جواب می‌دم.» نگاه سهیل رفت روی ساعت. درست سر ساعت پنج بود. باز هم آن عزیز دل مادر زنگ زده بود و مادر هم داشت قربان‌صدقه می‌رفت. سهیل حواسش به آشپزخانه و حرکات مادر نبود، که اگر بود، متوجه می‌شد که مادر چند باری سرش را چرخاند و چک کرد که سهیل کجاست و در چه حال است و آیا دارد حرف‌هایش را می‌شنود یا نه؟ و بعد باز هم پشت تلفن با عزیز دلش، پچ‌پچ کرد و برایش از چیزهای تعریف‌کردنی، تعریف‌ها کرد.

یک ربع بعد که صحبت‌های مادر با تلفن تمام شد، آمد سراغ سهیل و گفت: «دو روز دیگه می‌تونی با من و پدرت بیای بریم یه جایی؟»

سهیل تعجب کرد. پرسید: «شاید بتونم. نمی‌دونم. ولی کجا سه نفری؟»

مادر لبخند مهربانانه‌ای زد و گفت: «جای بدی نمی‌ریم. من و پدرت جایی دعوتیم. تو هم باهامون بیا.» بعد قیافه مظلومی به خودش گرفت و گفت: «می‌دونی چند وقته سه تایی جایی نرفتیم مادر؟»

سهیل سریع توی ذهنش برنامه دو روز آینده‌اش را چک کرد و دید می‌تواند جوری کارهایش را هماهنگ کند که روی مادرش را هم زمین نینداخته باشد. پس گفت: «باشه مادرم. ولی اگه می‌گفتین کجا دعوتین بهتر بودا!»

مادر در حالی که بلند می‌شد برود و به کارهایش برسد، لبخند دیگری تحویل پسرش داد و گفت: «گفتم که جای بدی نمی‌ریم.» بعد با اشاره چشم گفت: «یادت باشه قول دادیا.»

سهیل لبخندی زد و گفت: «بله. چشم. قول. قول.»

دو روز بعد پدر و مادر و پسر شیک‌پوش و مرتب و آراسته، سوار ماشین‌شان شدند و رفتند به جایی که مادر حرفش را زده بود. سهیل مرتب توی ذهنش فکر می‌کرد که دارند می‌برندش کجا؟ یعنی می‌خواهند سورپرایزیش کنند؟ چطوری؟ خانواده رستوران‌برویی هم که نیستند، پس مقصد کجاست؟ سر راه یک جعبه شیرینی و یک دسته گل خوشبو هم گرفتند و معلوم شد که پس به دیدن کسی می‌روند.

وقتی بالأخره پدر ماشین را نگه داشت و مشغول پارک کردن شد، دوزاری سهیل هم افتاد. درست جلوی دانشکده فرشته بودند. مادر با همان لبخند همیشگی برگشت عقب و به سهیل گفت: «رسیدیم پسرم.» سهیل با دلخوری گفت: «باید بهم می‌گفتین.»

مادر گفت: «اون‌وقت بازم بی‌بهونه باهامون می‌اومدی؟» سهیل جوابی نداد.

مادر داشت همراه با پدر پیاده می‌شد که گفت: «گل و شیرینی رو ما می‌بریم. تو هم یه کمی فکراتو جمع و جور کن پاشو بیا.» پیاده که شد، از پشت شیشه گفت: «قربونت برم زیاد طولش نده. عروسم منتظره. بیا بذار دلش گرم بشه، دفاع پایان‌نامه‌شو خراب نکنه.» بعد باز هم گفت: «دلش می‌خواد تو هم توی دفاعش باشی... روش نمی‌شد خودش بهت بگه. تو یکی از زنگاش بهم گفت.»

پدر هم سوئیچ را گرفت طرف سهیل و گفت: «یا می‌تونی از دزدگیر استفاده کنی و پاشی بیای، یا از سوئیچ. میل خودته.»

پدر و مادر رفتند و سهیل توی ماشین ماند. خیلی دمغ بود. خودش را وسط کار انجام شده می‌دید. انگار که نه راه پس دارد و نه راه پیش.

ادامه دارد...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: