کد خبر: ۱۷۴۲
تاریخ انتشار: ۱۲ فروردين ۱۳۹۸ - ۱۱:۲۵
پپ
خاطرات یک صندلی قدیمی
صفحه نخست » داستان



معصومه پاکروان

صندلی هم صندلی‌های قدیم. نه اینکه چون خودم صندلی هستم این را می‌گویم نه! صندلی‌های الان یا خیلی چینی هستند یا مینی.‌.. همه می‌دانند که هرچیزی قدیمی‌اش خوب است... تعریف از خود نباشد من به واسطه عمر و تجربه‌ام خاطرات زیادی از عروسی و عزا دارم! او همان صندلی هستم که ناصرالدین‌شاه روی آن ترور شد.‌ همان صندلی که امپراتوری اتریش در جنگ جهانی اول وقتی شکست خورد به آن لگد زد... من به واسطه حضورم در مدرسه و دانشگاه و آرایشگاه و بیمارستان و تیمارستان و اداره و بانک و.‌.. خاطره و سابقه دارم....

امان از دست آقای بیابانی که وقتی یک روز در خانه می‌ماند همه‌چیز را به هم می‌ریخت و درست همان‌روز بود که زندگی همسرش را از حالت عادی‌ خارج می‌کرد. آقای بیابانی یک موجود کاملا عجیب بود که فقط خودش خودش را می‌شناخت و بس.‌.. شاید هم باید بگویم که فقط خودش می‌توانست خودش را تحمل کند و بس.‌.. من هم مثل همسرآقای بیابانی به شنیدن صدای موتورسوارهایی که هر روز در یک ساعت مشخص در خیابان و درست جلوی در خانه آقای بیابانی ویراژ می‌دادند عادت کرده بودم و یکجورهایی وقتی نمی‌آمدند حتی نگرانشان هم می‌شدم که یعنی چه بلایی سرشان آمده است؟! همسرآقای بیابانی هم هر روز در یک ساعت مشخص در خانه نشسته و در حال دیدن برنامه‌های تلویزیونی و یادگیری آشپزی می‌شد و چنان غرق شنیدن پیمانه‌ها و میزان مواد غذایی بود که صدای ویراژ موتورها برایش تبدیل به موسیقی زمینه‌ آشپزی شده بود. و من هم میان صدای آشپزی و صدای موتورسوارها یک هارمونی برای خودم ایجاد کرده بودم و از زندگی‌‌ام لذت می‌بردم تا اینکه آقای بیابانی آمد و همه چیز را در ما به هم ریخت!

آن روز نامبارک چون هوا آلوده بود آقای یبابانی با مرخصی اجباری در یک روز غیرتعطیل در خانه نشسته بود که درست در همان ساعت همیشگی همان موتورسوارهای همیشگی آمدند. آن روز آقای بیابانی به جای تماشای تلویزیون یک‌ساعتی بود که به محل قرارگیری یخچال در خانه زل زده بود و به نظرش می‌رسید که می‌شود یخچال را کمی‌جابه‌جا کرد که هم آن‌طوری صدا ندهد و هم از فضای اطرافش بیشتر استفاده کرد. همسرآقای بیابانی هم سعی داشت سرش را به خواندن یک کتاب گرم کند تا برنامه آشپزی شروع شود و یک غذای دیگر یاد بگیرد که آقای بیابانی با صدای بلندی گفت:

ـ فکر نمی‌کنی صدای این موتورها خیلی زیاد است؟

همسرآقای بیابانی نگاهش کرد و بدون آنکه جابش را بدهد دوباره مشغول خواندن شد. این‌بار آقای بیابانی با عصبانیت رو به همسرش کرد و گفت:

ـ اصلا چرا چند ساعت است که از تو صدایی در نمی‌آید؟

همسرآقای بیابانی کتاب را بست و گفت:

ـ تو چرا این‌ همه به شنیدن صدا تأکید می‌کنی! نیم ساعت پیش داشتی می‌گفتی صدای باطری ساعت زیاد نیست؟! گفتم بلند شو باطری‌اش را دربیاور. بعد زل زدی به یخچال که فکر می‌کنم این صدا برای یخچال بود نه ساعت! بعد هم گفتی این صدای شرشر آب از کجاست و من گفتم از همسایه بالایی است و حالا هم به صدای من و موتورسوارها گیر می‌دهی!

آقای بیابانی روی مبل لم داده بود نفسی بیرون داد و گفت:

ـ نه همه این صداها یک طرف! صدای این موتورسوارها خیلی روی مخ من هستند... نمی‌دانم تو چرا هیچ عکس‌العملی به این همه صدای ناهنجار نشان نمی‌دهی! من باید یک‌کاری کنم.

همسرآقای بیابانی که دیگر تمرکزی برای خواندن کتاب نداشت، آهی کشید و کتاب را بست و رو به آقای بیابانی گفت:

ـ چه کار باید بکنی؟

آقای بیابانی در حالی که چشمانش را ریز کرده بود و نفس‌های کوتاه و بلند می‌کشید و سعی داشت راهی برای خالی کردن خشمش پیدا کند که یاد هم تابلو نباشد و هرچند که به نظر من این خشم نبود بلکه فقط یک بی‌حوصلگی مردانه بود. او در حالی که راه می‌رفت زیر لب می‌گفت:

ـ باید جلوی‌شان را بگیرم.

ـ چطور می‌توانی جلوی‌شان را بگیری؟!

این‌جا بود که آقای بیابانی به فکر فرو رفت. این‌طرف و آن‌طرف را نگاه کرد. بعد از جایش بلند شد و به طرف چوبی که قبلا با آن حرکات ورزشی می‌کرد رفت و با لبخندی ترسناک گفت:

ـ با این‌ می‌توانم جلوی‌شان را بگیرم!

همسرآقای بیابانی هاج و واج نگاهش کرد و با ترس گفت:

ـ نه! تو می‌خواهی آن‌ها را با چوب بزنی! نباید این کار را بکنی.‌.. این کار به دور از تمدن انسانی است!

آقای بیابانی چوب را در دستش بالا و پایین کرد و گفت:

ـ نمی‌زنمشان. فقط تهدیدشان می‌کنم.

همسرآقای بیابانی اخم کردو گفت:

ـ همین که چوب را بگیری دستت یعنی می‌خواهی آن‌ها را بزنی. هرکس تو را با این چوب ببیند همین تصور را می‌کند. بهتر است چوب را بگذاری زمین!

آقای بیابانی ابروهایش را بالا انداخت و سر تکان داد و گفت:

ـ اشتباه می‌کنی! همیشه در مورد من اشتباه می‌کنی.

بعد هم به سمت پنجره رفت. همسرآقای بیابانی گفت:

ـ می‌خواهی با آن چوب دم در بایستی؟

آقای بیابانی سری به تائید تکان داد و گفت:

ـ فقط کافی است که من را ببینند. آن‌وقت می‌ترسند و حساب کار می‌آید دست‌شان.

ـ اگر نترسیدند چه؟

ـ می‌ترسند.

ـ اگر نترسیدند؟

این‌دفعه آقای بیابانی در حالی که گویی از دماغش دود بیرون می‌آمد چوب را مقابل چشمان همسرش گرفت. یک ماتور ورزشی با آن انجام داد. همسرآقای بیابانی حسابی هول کرد و گفت:

ـ می‌خواهی بروی دعوا کنی؟

آقای بیابانی باز سری از تأسف تکان داد و گفت:

ـ دیدی باز هم من را نمی‌شناسی؟

ـ خوب پس می‌خواهی چه کار کنی؟

ـ فقط می‌روم پایین!

ـ خوب چه می‌شود؟

ـ از نزدیک چوب را ببیند می‌ترسند.

ـ اگر نترسیدند؟!

ـ می‌ترسند.

ـ گر نترسیدند؟

این‌بار هم آقای بیابانی با قاطعیت جواب داد:

ـ قدرت چوب را نشان‌شان می‌دهم.

بعد هم همان‌طور جلوی پنجره ایستاد. همسرآقای بیابانی کنترل تلویزیون را به دست گرفت و تلویزیون را روشن کرد و دنبال شبکه آشپزیش گشت و ضمن آن گفت:

ـ نمی‌ترسند بیا بنشین. خودشان می‌روند. آن‌ها هم تفریح‌شان این است.

آقای بیابانی پوزخندزنان اول گفت:

ـ صدای تلویزیون را کم کن!

و سپس در حالی که چشمانش را ریز کرده بود، آرام گفت:

ـ تفریحی نشان‌شان می‌دهم.

بعد می‌خواست از سمت پنچره به سمت در برود که همسرآقای بیابانی کنترل را زمین گذاشت و دنبالش دوید و گفت:

ـ لطفا بگو که می‌خواهی چه کار کنی؟

ـ می‌خواهم با آن‌ها تفریح کنم!

ـ می‌خواهی به پلیس زنگ بزنم؟!

آقای بیابانی ایستاد و سری تکان داد و گفت:

ـ به خاطر صدای موتور می‌خواهی پلیس بیاید و این جوان‌ها را ببرد و برای‌شان سوءسابقه درست شود؟ دلت برای این‌ها نمی‌سوزد!

همسرآقای بیابانی ایستاد و نفهمید حق با خودش است یا آقای بیابانی! فقط مشاهده کرد که آقای بیابانی با عصبانیت دارد از خانه خارج می‌شود، پس با صدای بلندی گفت:

ـ بهتر است نروی!

ـ بهتر است بروم.

ـ بهتر است نروی.

ـ بهتر است بروم.

بعد هم در را باز کرد که برود. همسرآقای بیابانی سرش را میان دست‌هایش گرفت و چشمانش را بست... هر لحظه منتظر صدای دعوا بود... نیم ساعت گذشت. ولی خبری از صدای دعوا نشد... همسر آقای بیابانی کم کم چشمانش را بار کرد و به حالت عادی برگشت که همان‌موقع گوشی‌اش زنگ خورد... آقای بیابانی پشت خط بود و گفت:

ـ بیا دم پنجره!

و همان‌جا بود که همسرآقای بیابانی دوید دم پنجره و دید که آقای بیابانی سوار بر موتور پشت یکی از موتورسوارها نشسته و برای او دست تکان می‌دهد. هاج و واج مانده بود که چه اتفاقی افتاده است و زمانی همه چیز را فهمید که یک ساعت بعد آقای بیابانی با همان موتوری وارد خانه شد و با خنده گفت:

ـ رفیق قدیمی‌ام را پیدا کردم.

آقای بیابانی آن‌قدر از دیدار دوست قدیمی‌اش خوشحال بود که از شادی این‌طرف و آن‌طرف می‌چرخید و از قدیم و ندیم می‌گفتند و می‌خندیدند. جالب‌تر این بود که آقای بیابانی و رفیقش برنامه ریختند هر روز همین‌موقع با هم موتورسواری کنند و به قول آقای بیابانی تفریح دیگری ندارند.

حالا من و همسرآقای بیابانی به شنیدن صدای موتور هر روز موقع دیدن برنامه آشپزی حساس شده بودیم! همسرآقای بیابانی گاهی با همان چوب می‌رفت در پنجره می‌ایستاد تا آقای بیابانی او را ببیند و بترسد بعد با خودش می‌گفت اگر نترسید چه!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: