کد خبر: ۱۷۳۶
تاریخ انتشار: ۱۲ فروردين ۱۳۹۸ - ۱۱:۱۴
پپ
صفحه نخست » کنز


حسنی احمدی

مرد شامی رو به روی فرزند محمد بن علی می‌نشیند، باقر نگاهی به حیوان می‌اندازد و جلسه را ادامه می‌دهد. مرد شامی بعد از لحظاتی روبه‌روی باقر کرده و می‌گوید: من به جهت محبت به شما در جلسه درس شما حاضر نمی‌شوم بلکه فقط به خاطر فصاحت و دانش شماست که در این محفل حاضر می‌شوم.

باقر تبسمی زیبا می‌کند و چیزی نمی گوید.

چند روزی می گذرد ولی از جوان شامی خبری نیست. باقر در میان جمع نگاه کرده و سراغ جوان را می‌گیرد.

یکی از حاضران می‌گوید او بیمار است. هنوز سخنان مرد تمام نشده است که شخصی وارد می‌شود و می گوید: ای فرزند رسول خدا جوان شامی که در مجلس شما زیاد حاضر می‌شد از دنیا رفت. او وصیت کرده که شما بر جنازه او نماز بخوانید.

فرزند ؟ غمگین می‌شود و می‌گوید: وقتی او را غسل دادید بگذارید روی ؟ باش و او را کفن نکنید تا من بیایم.

باقر برمی‌خیزد و وضو می‌گیرد دو رکعت نماز می‌خواند و سر بر سجده گذاشته و سجده را طولانی می‌کند و تنها من می‌دانم چه میان من و باقر گذاشت. باقر سر ار سجده بلند می‌کند، ردای رسولم محمد را به تن می‌کند و به راه می‌افتد.

باقر وارد خانه می‌شود و آنگاه وارد اتاقی می‌شود که جوان را روی سریر گذاشته‌ان. باقر نزدیک می‌شود و مرد را به نام صدا می‌کند ناگهان جوان پاسخ می‌دهد و سربلند کرده و می‌نشیند، باقر ؟ ؟ ؟ به مرد جوان می‌خوراند و می‌پرسد: چه بر تو گذشت:

مرد می‌گوید: تردیدی ندارم که قبض روح شدم وقتی روح از بدنم خارج شد صدای دلنشینی را شنیدم که تا به حال زیباتر از نشنیده‌ام که گفت: روح او را بازگدانید زیرا محمد بن علی او را از ما خواسته است...

محمد لبخندی زیبا می‌زند و سر به آسمان بلند می‌کند...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: