کد خبر: ۱۷۳۳
تاریخ انتشار: ۱۲ فروردين ۱۳۹۸ - ۱۱:۰۶
پپ
صفحه نخست » سبک زندگی


گلاب‌بانو

اکرم‌خانم لباس‌ها‌ی تازه خریده تاناکورایی‌اش را پوشیده بود و آمده بود، ایستاده بود پشت در و من و مادر هم داشتیم آماده می‌شدیم که همراهش برویم، همان لباس‌ها‌یی که عکسش را برای مادر فرستاد و مادر چند بار در حالت‌ها‌ی مختلف نشسته، به طوری که حتما یک پا روی آن یکی پا افتاده باشد، و ایستاده، طوری که سر عقب برود و کمر صاف باشد و قوز نکند، و دعوا، طوری که هر دو دست آزاد باشد و لباس مانع حرکت دست و راحتی چرخش بازو‌ها‌ در آستین نشود! و حالت‌ها‌ی دیگرکه شایع‌ترین حالت‌ها‌ی اکرم خانم بود، آن لباس را در ذهن خود به تن اکرم‌خانم تصور کرد و در کمپین سؤال اکرم‌خانم با عنوان؛ من این لباس رو بخرم یا نه! بلی؟ یا خیر؟ جلوی کلمه بلی یک تیک و علامت گذاشت که یعنی بخر! مادرهمان‌طور که داشت لباس می‌پوشید، از پنجره اکرم‌خانم را نگاه می‌کرد و به جوابش فکر می‌کرد حالا که اکرم‌خانم با آن لباس دست دوم بنفش با گل‌ها‌ی سبز جیغ ایستاده بود پشت در کمی ‌به نظرش غیر عادی می‌رسید و می‌گفت باید تو سؤال‌ها، «نظری ندارم» را هم بگذاریم چون الان مطمئن نیستم این لباس به اکرم می‌آید یا نه! به خصوص اینکه امروز باید کلی با هم پیاده این طرف و آن طرف برویم و جنس انتخاب کنیم.

لباس‌ها‌ی مادر مثل لباس‌ها‌ی اکرم‌خانم جیغ نبود، مادر سعی می‌کرد ملایم باشد و توجه زیادی را جلب نکند! وقتی پایین رفتیم و با اکرم‌خانم دست دادیم متوجه شدیم لباس بوی بدی می‌دهد. اکرم‌خانم خودش این را می‌دانست و به مادر گفت چند بار این لباس‌ها‌ را شسته است اما دوباره بو می‌دهند، انگار که تار و پودش را با این بو بافته باشند.

مادر گفت که معلوم نیست اینها لباس چه کسانی هستند؟ صاحبان‌شان زنده‌اند یا مرده؟ نفس می‌کشند یا نه؟ اکرم‌خانم نگاه کرد به لباس و گفت: چه فرقی می‌کند؟ الان که صاحبش من هستم و کس دیگری نیست من هم که زنده‌ام و دست‌ها‌یش را روی هوا تکان داد. چند النگوی جدید پیدا شد و مادر بلافاصله گفت: مبارک است برای این‌ها کمپین راه نینداخته بودی؟

اکرم‌خانم زد زیر خنده و قهقه شادی از سر رضایت سر داد که؛ این‌ها را اصغر‌آقا برایم خریده که نیازی به کمپین نظر خواهی ندارد! اصغر‌آقا شوهر دوم‌ اکرم‌خانم بود، شوهر اولش او را به خاطر همین کمپین بازی‌ها‌ طلاق داده بود! چون اکرم‌خانم هر چه داشت و نداشت را به اطلاع عموم مردم می‌رساند و نشان دیگران می‌داد و از آن‌ها نظر می‌خواست. شوهر اول اکرم‌خانم کاری به وسایل و جهیزیه او نداشت که دانه دانه در کمپین حراج می‌شد، اما به ریش‌تراش برقی و پیژامه و کفش و لباس مردانه او که رسید، قاطی کرد و اکرم‌خانم را پس از اخطار‌ها‌ی پیاپی و گوش نکردن‏های او طلاق داد! این بار در کمپین همسر دوم، اصغر‌آقا را بعد از کلی کمپین؛ تنهایی آری یا خیر؟ و جدایی آری یا خیر؟ و آشنایی مجدد آری یا خیر؟ و خواستگاری دوم آری یا خیر؟ و... به عنوان همسردوم معرفی کرده بود و رفته بودند محضر عقد کرده بودند و شام مختصری به فامیل داده بودند. اصغر‌آقا ظاهر زیبایی نداشت، موهای سرش ریخته بود و دندانهایش ایمپلنت بود و دیسک کمر و دیابت داشت زبانش هم وقتی عصبانی میشد، می‌گرفت و گیر می‌کرد پشت دندان‌ها‌یش و با جهش مقدار زیادی آب دهان وکف در قالب تف آزاد می‌شد. که اکرم‌خانم تمام این ویژگی‌ها‌ را به کمپین آورد و با رأی اکثریت آرا مواجه شد که، نه را انتخاب کرده بودند و خیلی‌ها‌ هم که احساس نزدیکی و دوستی می‌کردند، تلفنی به اکرم‌خانم گفته بودند؛ تو حیفی دختر! و اکرم‌خانم بعد از اینکه مادر، اصغر‌آقا را تأیید کرده بود و گفته بود در این سن و سال دیگر عقلت به چشمت نباشد! و به حرف مردم گوش نده! و تأییدات جانبدارانه پدر از اصغر‌آقا و تحقیقات میدانی مفصل اکرم‌خانم، خلق و خوی شخصیتی اصغر‌آقا را وارد کمپین کرده بود که قلب مهربانی داشت و کاری به کار اکرم‌خانم هم نداشت و دست به خریدش خوب بود و کمک حال چندین خانواده بی‌بضاعت بود و بازنشسته و صاحب حقوق بود و در خواب خور خور هم نمی‌کرد و...که این بار آمار «بله‌ها ‌»آنچنان بالا رفت و شدت گرفت که اکرم‌خانم در حالی که از استرس شدید پلک‌ها‌یش می‌لرزید سریع به اصغر‌آقا بله گفت! و برایش از کانال مطمئنی یک کلاه گیس خرمایی رنگ ارزان خرید که خیلی به اصغر‌آقا می‌آمد.

اصغر‌آقا، زن اولش را در تصادف از دست داده بود و حالا که کدبانوی خوب و بسازی پیدا کرده بود، به این خلق و خوهای حراج بازیاش کاری نداشت! و می‌گفت بگذارید سرگرم باشند، آخر نه اکرم‌خانم بچه دار می‌شد و نه اصغر‌آقا و از آن جهت هر دو کاملا مثل هم بودند و هیچ غصه‌ای هم نمی‌خوردند و اگر هم می‌خوردند به کمپین راه نمی‌یافت!

اکرم‌خانم و مادر از ابتدا این کمپین‌ها‌ را به راه انداختند، این دو با هم خیلی دوست یک جان در دو بدن بودند و با هم خیلی کارهایشان را انجام می‌دادند. هر دو چند تا عکس مشترک روی در و دیوار داشتند که مربوط می‌شد به دوره دبیرستان، یک عکس هم مال دوره ابتدایی بود که دوباره با هم بودند و دندان در دهان‌شان نبود و هر کدام یک گل سر سفید به گوشه موهایشان زده بودند. دوره راهنمایی از هم جدا شده‏اند، انگار، جنگ که شروع شده، از ترس جان‌شان هر کدام یک طرفی رفته‌اند اکرم‌خانم با پدر و مادر و برادرهایش آمده‌اند تهران و مادر من با خاله‌ها‌یم رفته‌اند شهر بی‌بی جانم که در امان بمانند از موشک‌ها‌ و تا آخر جنگ از هم دور بوده‌اند.

بعد از مرگ بی‌بی جانم خانواده اسباب کشیده‌اند به تهران و بعد دوباره این دو دوست قدیمی همدیگر را پیدا کرده‌اند، از همان اولش هم نامه‌نگاری می‌کردند و نامه‌ها‌ را نگه می‌داشتند. مادر و اکرم‌خانم تمام زندگی و خاطرات کودکی و اسباب بازی‌ها‌یشان را در جنگ از دست داده بودند، بخش زیادی از وسایل خانه و لباسها و لوازم‌شان مانده بود در شهر زیر موشک باران و از بین رفته بود، بعدها هم از همین به اشتراک‌گذاری خاطرات‌شان در فضای مجازی شروع شد هر دو خاطرات و باقی مانده وسایل‌شان از قبیل دمپایی لاستیکی و عروسک‌ها‌ی قدیمی و... را در معرض تماشای مردم می‌گذاشتند و لایک می‌گرفتند. کم کم که خاطرات و وسایل تمام شد با فروش برخی از وسایل به قیمت خیلی خوب! به فکر ایجاد شبکه خرید فروش افتادند و شروع به خرید و فروش کردند، اول از وسایل جهیزیه و به درد نخور بی‌بی جان که گوشه انباری در اسباب‌کشی مانده بود، شروع کردند و بعد رفتند سراغ وسایل و خرده‌ریز‌ها‌ی دیگر. یک تاریخچه مختصر درست می‌کردند برای آن شیء و چند عکس خوب هم می‌گرفتند از زوایای مختلف و با قیمت توافقی تو کمپین‌فروش شرکت می‌دادند. نام کمپین‌شان هم به مناسبت راه طولانی طی شده در زندگی‌ها‌یشان "از کرخه تا تهران "بود! بسیاری از افراد با مادر یا اکرم‌خانم تماس می‌گرفتند که وسایل برای فروش دارند، مادر و اکرم‌خانم و من اخیرا به عنوان دستیار و عکاس! سراغ صاحبان این وسایل می‌رفتیم تا میزان قیمت و کیفیت را بسنجیم، بعد از توافق یا آن جنس را می‌خریدیم و خودمان از طرف خودمان بعدا به فروش می‌گذاشتیم و یا اگر صلاح می‌دیدیم، بابت درج آگهی فروش، پورسانت می‌گرفتیم و مشتری‌ها‌ی واقعی را با صاحب جنس لینک می‌کردیم، خدمات حمل و نقل رایگان و هدیه و قرعه‌کشی و غیره هم داشتیم، خیلی از آدم‌ها ازسر نیاز وسایل‌شان را می‌فروختند و خیلی از آدم‌ها از سر تنوع و بی‌نیازی و شکم‌ سیری این کار را می‌کردند و می‌خواستند وسایل‌شان را هر چند وقت یکبار، نو کنند. ما در روز شاید به بیش از بیست خانه و مغازه سر می‌زدیم، خیلی‌ها‌ هم در مترو و خیابان با ما قرار می‌گذاشتند! اکرم‌خانم و مادر با وسواس عجیبی اجناس را زیر و رو می‌کردند و از جنس و دوام و کیفیت با خبر می‌شدند و بعد سر قیمت چانه می‌زدند، برای همین تمام مشتری‌ها‌ به کمپین و کانال مادر و اکرم‌خانم اعتماد کامل داشتند و از همین راه شهرت زیادی بدست آوردند. مادر و اکرم‌خانم زبان خاصی هم در این رابطه داشتند که خودشان اختراع کرده بودند و برای اینکه صاحب کالا متوجه منظور آن‌ها نشود از آن استفاده می‌کردند. صاحب کالا این بار زنی بود پا به سن گذاشته در یکی از ایستگاه‌ها‌ی مترو تهران_ کرج! خیلی وقت بود منتظر ما نشسته بود توی ایستگاه، سلام کرد و دست داد دستهایش یخ زده بود و زبر، بشقاب‌ها‌ی چینی را با احتیاط درآورد و نشان‌مان داد، بشقاب‌ها‌ قدیمی و عتیقه و با ارزش بودند. مال مادرش بوده انگار، فاکتور خرید کهنه‌اش را به اسم سادات‌سلطان موسوی نشان‌مان داد، متعلق به سال 1330هجری شمسی، اکرم‌خانم نگاهی به بشقاب‌ها‌ انداخت و گل‌های صورتی و سبز و حاشیه‌ها‌ی سورمه‌ای را با ناخن امتحان کرد! و سعی کرد کلمات اناکرمسی حک شده پشت بشقاب را بخواند! چند بار هم با انگشت محکم به بشقاب زد و با مادر دوتایی به صدای دلنللنگ بشقاب گوش کردند! بعد تا آنجا که ممکن بود گوشه چپ ابروی راستش را بالا کشید و دو بار محکم زد روی آن یکی دستش و هی هی کرد و چند بار هم تک سرفه زد و گفت: گوشم گرفته! و معنی رفتارش این بود که بشقاب‌ها می‌ارزد و باید خودمان بخریم! مادر پشت دستش را خاراند که من خیلی خوشحال شدم! چون می‌دانستم یعنی چی! و کف دستش را نشان داد؛ یعنی که طرف پول لازم دارد و گناه دارد و باید به قیمت خوبی بخریم که حلال باشد و اکرم‌خانم فوت بلندی کرد و بعد دست توی جیب‌ها‌یش کرد که یعنی از دست تو! و موافقت کرد! و زن تمام این مدت نگاه‌مان می‌کرد، بی یک کلمه حرف! پول که کارت به کارت شد و فیشش را گرفت خنده توی چروک‌های پیشانی‌اش دوید و خوشحال و راضی گفت: مبارک باشد و توی ایستگاه شلوغ لابه لای آدم‏ها و هیاهوی جمعیت گم شد.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: