طیبه رسولزادگان
«الناز اونقدرها هم دختر بدی نبود. فقط نماز نمیخوند و کمی هم البته این آخرها دستش کج شده بود.» اینها حرفهای نفیسه بود که به مادرش در اتوبوس میزد. مادر پرسید: «چرا نماز نمیخوند؟»
نفیسه گفت: «درست نمیدونم. شاید چون بیتا هم نمیخوند.» مادر پرسید: «بیتا؟ همین بیتا که با الناز گیر افتاده؟»
نفیسه گفت: «بله همون بیتا. زیاد نمیشناسمش. دوست من که نیست. فقط دوست النازه.» بعدش کمی فکرش را جمع کرد و گفت: «دوست جون جونیش هم هست. خیلی با هم صمیمی بودن. الناز همیشه ازش حرف میزد.»
مادر پرسید: «مثلا چه حرفایی؟ نقشهکشی برای اموال مردم؟»
نفیسه آشکارا خجالت کشید. نگاهش را از مادر دزدید و چشم دوخت به ماشینهایی که کنار اتوبوس در حال حرکت بودند. بعد از کمی مِن و مِن کردن ادامه داد: «نه اون چیزا رو که برای من نمیگفت. من اصلا از این کاراشون خبر نداشتم. چیزای دیگه میگفت. از اخلاق و رفتار و افکار بیتا...» لبش را گاز گرفت و گفت: «راستش چیزای خوبی نمیگفت... اصلا ولش کنید... بیتا دختر خوبی نبود... اصلا به الناز نمیاومد همچین دوستی داشته باشه... اصلا شاید بعد از دوستی با بیتا بود که کارش به اینجا کشید...»
مادر گفت: «الناز باید مواظب دوستایی که انتخاب میکنه باشه، تو هم همینطور.»
نفیسه گفت: «چشم مامان جان. مواظبم.» و از مادرش پرسید: «به نظرتون پلیس سند مغازه رو قبول میکنه؟»
مادر آهی کشید و گفت: «نمیدونم. شاید قبول کنن شایدم نه. من که تا حالا پام به این جور جاها باز نشده تا از چند و چونش خبر داشته باشم.» بعد گفت: «اگه اون چشمهای پر از اشک مادر مریضش نبود، شاید امروزم باز نمیشد.»
نفیسه هم آهی کشید و دلش برای مادر الناز سوخت. کاش الناز در دزدی از آن مغازه طلافروشی با بیتا همدست نمیشد. کاش!
ما را با رفقایمان میشناسند
آدمها خواسته یا ناخواسته شبیه اطرافیانشان میشوند. شبیه همانهایی که مدام در حال نشست و برخاست با ایشان هستند. میگویند و میخندند و با هم بده بستان فکری و عاطفی دارند.
بله. تأثیرگذاری و تأثیرپذیری که منتظر اجازه من و شما نمیماند. ناغافل و بیاجازه وارد عمل میشود و تا بیاییم بجنبیم ممکن است دودمانمان بر باد رفته باشد! شاید هم البته اتفاق از آن طرفی بیفتد و وقتی به خودمان بیاییم ببینیم یک پا بچهمثبت ناز و مامانی شدهایم!
شاید شنیده باشید که میگویند: «کسی رو میخوای بشناسی ببین با کیا رفاقت میکنه؟ کیا باهاش دم خورن؟ دوستاشو بشناسی انگار خودشو شناختی.»
ممکن است این را هم شنیده باشید: «میخوای با کسی شراکت کنی، ببین با کیا قبلا شراکت کرده؟ اونا رو بشناسی، اینم شناختی.» این دو حرف کاملا حرفهای درستی هستند و مشابه همند.
شرکا وقتی همدیگر را قبول نداشته باشند نمیتوانند با هم بسازند و کار را ادامه بدهند. باید شباهتهایی بینشان باشد که ادامه کار را برایشان ممکن کند و شباهت هم یعنی شبیه هم فکر کردن و در نتیجه شبیه هم عمل کردن. اگر هم از اول شبیه نبودند، در طول زمان شبیه همدیگر میشوند. رد خور ندارد. در غیر اینصورت شراکت به هم خواهد خورد. مثل خیلی از دوستیها که بعد از مشاهده تضاد و تناقض، یک یا هر دو طرف به دوستی خاتمه میدهند؛ چون نمیتوانند یا به عبارتی نمیخواهند شبیه دیگری شوند. یک چیزهایی را در او قبول ندارند، پس از دوستی کنار میکشند و میروند سراغ افرادی مناسب حال خودشان.
دوستان ناباب
آدم عاقل که با نااهلجماعت دوستی نمیکند. میکند؟ مثل این میماند که آدم برود در لانه مار زهردار اطراق کند و با خودش بگوید: «من فقط دارم از همنشینی باهاش و دیدن خط و خالهای قشنگ و پوست براقش لذت میبرم. اصلا دارم در طول زمان، فرایند پوستاندازی یه مار رو مطالعه علمی میکنم تا بر دانشم افزوده بشه! اونم چشم در چشم و با فاصله میلیمتری از سوژه مورد نظر، نه با دوربین فوق پیشرفته دید در شب و از فاصله چند ده متری!» این حرف را آدم از کسی بشنود، هشت تا شاخ از ملاجش نمیزند بیرون؟ شک نکنید که بیرون میزند. فقط شاید برای دیگران قابل مشاهده نباشد. ولی حتما بیرون زده!
ماجرای عریض و طویل بهاره هم از یک دوستی ساده شروع شد. اولش که قرار نبود کار به جاهای باریک بکشد ولی کشید. دوستش آدم خاصی بود. بهاره هم همیشه دوست داشت خاص باشد، برای همین هم جذبش شد. دوست جدیدش همیشه خدا بوی نیکوتین میداد. صورتش را برنزه میکرد و تیپ یکدست خاکستری میزد. حتی اگر بوی سیگار هم از دهان و لباسش بلند نبود، باز هم آدم با دیدنش یاد دود و دم و سیگار میافتاد. بهاره هم که عشق خاص بودن. پس دیگر کار تمام شد. با خودش گفت: «من که نمیخوام دودی بشم. فقط باهاش میگردم. میچسبم بهش. اینم خودش کلاسه دیگه. همین. سیگار بی سیگار.» ولی چند ماه که گذشت آن یکی دو پُک ناقابلی که توی رودربایستی زده بود، رسید به روزی چند نخ و مدتی بعد پا از آن هم فراتر رفت و رسید به وای! مخدرهای قویتر سنتی و صنعتی. معلوم است که بهاره دلش نمیخواست کار به اینجا بکشد، ولی فکرش را آیا نباید از قبل میکرد؟ وسوسه که شوخیبردار نیست. یهویی سر و کلهاش پیدا میشود و آدم را غافلگیر میکند. اینجور مواقع کار آدم میتواند بدجوری یکسره شود و غزل خداحافظی را خیلی زود و دور از انتظار همه بخواند! حالا این بهاره است که پشیمان از گذشته، با ریههای داغان و قلب مریض و عمری که به بطالت سپری شده، اگرچه هنوز کاملا برای تعویض آن دوست نابابش با یک فقره دوست تر و تمیز و حسابی و شروع زندگی تازه دیر نیست؛ ولی بخش زیادی از جوانیاش در راهی نادرست و بیسرانجام و در دوستی با آدمی نامناسب از دست رفته. حیف و صد حیف و هزاران حیف!
ما و دوقلوهایمان!
خیلی از ماها دوقلو داریم. باور کنید. یکیش همین راحله دختر همسایه بغلی ما. دیروز آمده بود خانهمان و از دوقلویش تعریفها میکرد. تازگیها متوجه دوقلویش شده و تا به حال از وجودش خبر نداشته!
آنطور که خودش میگفت، اولین بار وقتی متوجهش شده که دیده دوستش شالش را مثل او میبندد. آنموقع، خودش هم فقط دو هفته بوده که یاد گرفته بوده شالش را جوری با گیره به بغل صورتش محکم کند که وقتی باد میزند یا تند راه میرود، نیفتد پایین و گردنش پیدا شود.
رنگ شالشان یکی نبود. چون راحله عاشق نارنجی است و دوستش، عشق آبی. ولی گیرهاش را دقیقا مثل راحله بسته بوده.
مطمئن بود که این مسأله تصادفی نیست. چرا قبلا مثل راحله، شالش را میانداخت روی شانهاش و درست وقتی که راحله گیره کرده او هم گیره کرد؟ ها!؟
راحله میگفت: «راستش رو بخواید وقتی دوستم رو نگاه میکنم انگار خودم رو میبینم؛ درست مثل آینه.» به راحله حق میدهم. اگر خوب به رابطه دوستیهایمان فکر کنیم، من و شما هم بارها تجربهاش کردهایم. فقط آینه ما با آن آینههای دو بُعدی توی خانه و کیفهایمان فرق دارد و به جایش از آن آینههای سه بُعدی است که از همه جهات آدم را نشان میدهد.
متوجه شدهاید که وقتی دوستتان لبخند میزند، شما هم لبخند میزنید و وقتی او ناراحت است، شما هم ناراحت میشوید؟ این فقط بخش کوچکی از تأثیرپذیری از دوست است. بخشی بسیار بسیار ناچیز که به چشم ما میآید. ما از دوستانمان چیزهایی را در همه جهات جذب میکنیم، همانطور که آنها هم چیزهایی را در تمام جهات از ما جذب میکنند.
ما و دوستمان دوقلوییم، فقط از آن یکی دوقلوها. هر چیزی که در من هست، توی دوستم هم منعکس میشود و بالعکس. پس باید مواظب رفتار خودم و انعکاسش در دوقلویم باشم. همانطور که مواظبم چه کسی را برای این دوقلویی انتخاب میکنم. مبادا که شایستگی دوستی را نداشته باشد و دوستیاش دنیا و آخرتم را بر باد دهد.
دوست خوب
دوست خوب آدم را رشد میدهد، خیلی بهتر و بیشتر از آب و غذایی که میخوریم و هوای پر از اکسیژنی که ممکن است تنفس کنیم. دوست خوب همانطور که باعث پیشرفت آدم میشود، مانع سقوط به درههای نیستی و بیچارگی هم میشود. همانطور که در وقت تنگدستی دست یاریاش را به طرفمان دراز میکند و از پول و کمک مادی کم نمیگذارد و در وقت انباشتگی غم و غصه در دل سنگ صبورمان میشود، به همان شکل هم وقتی ببیند در حال قدم زدن در پرتگاههای گمراهی و تباهی هستیم دست به کار میشود و نجاتمان میدهد. دوست خوب بیتفاوت نیست و این نعمت بزرگی به حساب میآید. باید او را یافت، قدرش را دانست و از وجودش بهرهها برد.
همنشین تو از تو بِه باید
شاعر میفرماید: «همنشین تو از تو بِه باید/ تا تو را عقل و دین بیفزاید»
چه حرف نابی! حقا که گل گفته. آفرین! احسنت!
دوست هم یکجور همنشین است. یک همنشین صمیمی بسیار مؤثر در مسیریابی و انتخاب هدف و رسیدن به مقصد.
وقتی دوست آدم بهتر از خود آدم باشد، دل آدم قرص نمیشود؟ راه را راحتتر پیدا نمیکند؟ خیالش آسودهتر نمیشود؟ که کسی هست که در تلاطمهای زندگی و در سختیها از خود آدم، صبورتر، مقاومتر، تیزهوشتر و حواسجمعتر است؟ کسی که زود گول نمیخورد و کم نمیآورد؟ کسی که سنجیدهتر از آدم عمل میکند؟ کسی که بیشتر عبرت میگیرد و در تاریخ و احوال گذشتگان؛ چه گذشتگان قرنها پیش و چه همین چند سال پیش خودمان، بیشتر تفکر و تعمق میکند؟ معلوم است که داشتن چنین دوستی خیلی عالی است.
ولی دوست ما چطور؟ وقتی دوستمان از ما بهتر است، به نفع ماست؛ پس او چه سودی در دوستی با ما میبرد؟ و چرا باید به دوستی با ما ادامه بدهد وقتی همنشینش از او بهتر نیست؟
نکته کلیدی همینجاست. ما هم باید مدام در حال رشد باشیم و همپای دوستمان جلو برویم. هر دوی ما باید پیوسته در حال پیمودن درجات ترقی روحی، فکری و اعتقادی باشیم. روز به روز از پلههای نیکیها بیشتر بالا برویم و همدیگر را تقویت کنیم. همچنانی که ذرهای نیکی در یک جای دنیا، همه نیکیهای دیگر را در جاهای دیگر دنیا تقویت میکند، تکتک ما هم وقتی در راه صحیحی حرکت میکنیم، داریم این حرکت پیوسته صعودی را بیشتر از قبل توانمند میکنیم. پس یا علی.