درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمی را از خانه یکی از پاک مردان دزدید. قاضی فرمود تا دستش بدر کنند.
صاحب گلیم شفاعت کرد که من او را حلال کردم. قاضی گفت: به شفاعت تو در حد شرع فرو نگذارم.
صاحب گلیم گفت: اموال من وقف فقیران است، هر فقیری که از مال وقف به خودش بردارد از مال خودش برداشته، پس قطع دست او لازم نیست. قاضی از جاری نمودن حد دزدی منصرف شد، ولی دزد را مورد سرزنش قرار داد و به او گفت: آیا جهان بر تو تنگ آمده بود که فقط از خانه چنین پاک مردی دزدی کنی؟!
دزد گفت: ای حاکم! مگر نشنیدهای که میگویند: خانه دوستان برو ولی حلقه در دشمنان مکوب.
یاد بگیریم سهم خود را کم کم مصرف کنیم
روزی یکی از پادشاهان به سیر و سیاحت رفت، تا این که به روستایی رسید، کمی در آنجا توقف کرد، تا قدری استراحت کند. پادشاه به همراهان خود گفت: بساط طعام را آماده کنید کمی توقف کنیم و سپس به راه خود ادامه میدهیم. پادشاه گفت: آن پیرمرد هم که در حال کار کردن هست را بگویید تا بیاید (و با تعجب با خود زیر لب میگفت: چگونه این شخص با این کهولت سن هنوز سر پاست.)
پیرمرد جلو آمد و گفت: بله، با من کاری بود!
پادشاه گفت: تو چند سال از عمرت سپری شده؟
پیرمرد گفت: یکصد و بیست سال.
پادشاه: و هنوز سر پا هستی و کار میکنی.
پیرمرد: بله.
پادشاه: ما با داشتن وسایل عیش و نوش و استراحت، نصف عمر شما را هم نداریم! شما دهاتیها که وسایل عیش و نوش به قدر ما ندارید، چطور این همه عمر میکنید؟
پیرمرد در جواب پادشاه گفت: هر یک از انسانها سهم مشخصی از اطعام دارند. هیچکس در این دنیا بیش از اندازه خود نمی تواند مصرف کند. شما در عرض چند سال با پر خوری و زیادهروی، سهم خود را مصرف کنید. بنا بر این وقتی که تمام شد، دیگر سهمی ندارید و میمیرید، ولی ما چون سهم خود را کم کم مصرف میکنیم، بیشتر ار شما عمر میکنیم، قربان!
مریضی لذت بخش
دکترشهیدمصطفی چمران
توی کوچه پیرمردی دیدم که روی زمین سرد خوابیده بود...
سن و سالم کم بود و چیزی نداشتم کمکش کنم. اون شب رختخواب آزارم میداد و خوابم نمیبرد. از فکر پیرمرد رختخوابم رو جمع کردم و روی زمین سرد خوابیدم، میخواستم توی رنج پیرمرد شریک باشم...
اون شب سرما به بدنم نفوذ کرد و مریض شدم، اما روحم شفا پیدا کرد...
چه مریضیِ لذت بخشی!...
پول دارد ولی مال خودش نیست
از خصوصیات حضرت آیتاللهالعظمی بروجردی، ساده زیستی ایشان بود. زندگی ایشان از مختصر درآمد ملکی که ـ در بروجرد ـ داشتند، به سختی اداره میشد. شاید کسی باور نکند که مرجع تقلیدی این همه پول داشته باشد و به سختی زندگی کند. روزی حضرت آیتالله بروجردی (ره)، حاج احمد را نزد یک قماش فروش (پارچه فروش) که از بستگان ما بود، فرستاده و دو تا قبای شلوار به مبلغ 500 تومان خریده بود. 250 تومان آن را نقدا داد و گفته بود: «باقی ماندهاش را اول ماه میدهیم، الآن نداریم.»
قماش فروش به من میگفت: خیلی عجیب است! چطور آقای بروجردی پول ندارد؟!
گفتم: «پول دارد، مال خودش نیست. باید از درامد شخصی خودشان باشد.»
بدون نیاز به اسناد و تاریخ
شتری با گاوی و قوچی در راهی میرفتند. یک دسته علف شیرین و خوشمزه پیش روی آنها پیدا شد. قوچ گفت: این علف خیلی ناچیز است. اگر آن را بین خود قسمت کنیم هیچ کدام سیر نمیشویم. بهتر است که توافق کنیم هر کس که عمر بیشتری دارد او علف بخورد؛ زیرا احترام بزرگتران واجب است.
حالا هر کدام تاریخ زندگی خود را میگوییم هر کس بزرگتر باشد علف را بخورد. اول قوچ شروع کرد و گفت: من با قوچی که حضرت ابراهیم به جای حضرت اسماعیل دز مکه قربانی کرد در یک چراگاه بودم. گاو گفت: اما من از تو پیرترم، چون من جفت گاوی هستم که حضرت آدم زمین را با آن شخم میزد.
شتر که به دروغهای شاخدار این دو دوست گوش میداد، بدون سر و صدا سرش را پایین آورد و دسته علف را به دندان گرفت و سرش را بالا برد و در هوا شروع کرد به خوردن. دوستانش اعتراض کردند. او پس از اینکه علف را خورد گفت: من نیازی به گفتن تاریخ زندگی خود ندارم. از پیکر بزرگ و این گردن دراز من چرا نمیفهمید که من ا ز شما بزرگترم. هر خردمندی این را میفهمد. اگر شما خردمند باشید نیازی به ارائه اسناد و مدارک تاریخی نیست.
اول بندگی بعد چاکری
خواجه ابومنصور، وزیر سلطان طغرل، مردی دانا و لایق، قویالنفس و با شخصیت و خداپرست و درستکار بود. او در انجام وظایف دینی مراقبت کامل داشت. معمولا همه روزه پس از ادای فریضه صبح مدتی روی سجاده مینشست و ادعیه و اذکاری میخواند. پس از آن که آفتاب طلوع میکرد جامه وزارت را میپوشید و به دربار میرفت. روزی سلطان طغرل، وزیر را قبل از طلوع آفتاب احضار کرد. مأمورین به منزل وی رفتند و او را در حال خواندن دعا دیدند. امر پادشاه را ابلاغ نمودند، ولی وزیر به گفته آنان توجهی نکرد و همچنان به خواندن ادعیه ادامه داد. مأمورین بیاعتنایی او را بهانه کردند و به عرض رساندند که وزیر نسبت به اوامر پادشاه احترام نمیکند و با این سخن، سلطان طغرل را به سختی خشمگین کردند. وزیر پس از فراغت از عبادت سوار شد و به دربار آمد. به محض ورود، شاه با تندی به وی گفت: «چرا دیر آمدی؟» وزیر در کمال قوت نفس و اطمینان خاطر عرض کرد:
«ای پادشاه، من بنده خداوندم و چاکر سلطان طغرل! تا از بندگی خدا فارغ نشوم نمیتوانم به وظایف چاکری پادشاه قیام نمایم.»
گفتار محکم و پر از حقیقت وزیر، شاه را سخت تحت تأثیر قرار داد و دیدهاش را اشکآلود کرد. به وزیر آفرین گفت و سفارش کرد که همواره به این روش ادامه بده و بندگی خدا را بر چاکری ما مقدم بدار، تا از برکت آن امور، کشور بر نظم صحیح استوار بماند.
جوامعالحکایات، ص173، کودک از نظر وراثت و تربیت، ج2، ص 446