جنگ تمام شد و مرد به شهر برگشت. با تنی خسته و زخمهایی در آن که آرام آرام خود را نشان میداد. زخمهایی که میخواست سالهای سخت ماندن را کوتاه کند اما زندگی در کار دیگری بود لحظه لحظهاش او را به خود پیوند میزد و ماندن بهانهای شده بود برای اینکه این پیوند ردی بر زمین بگذارد.
اینک شوکران نوشتههایی است دربارهی مردانی که زخمهای سالهای جنگ محملی شد برای نماندنشان.
با عکاس ازدواج کرد که لحظه لحظه زندگیشان ثبت شود. ولی بعد از عروسی که در دوربین را باز کردند و خبری از فیلم نبود دستش آمد که این زندگی قرار نیست شبیه تصورات او باشد. زندگی با کسی که سالها از مرگ عکاسی کرده فاصلهاش با مرگ و زندگی به یک اندازه است شیرینتر از تصورات او بود. چنان شیرین که هنوز نبودن سعید را باور نکرده است.
بخشهایی از کتاب
سعید موتور داشت. ولی من از موتور میترسیدم. چهار روز بعد از نامزدی با موتور آمد دم مدرسه دنبالم. سوار شو بریم یه دور بزنیم. هنوز باهاش رودربایسی داشتم. تصور کردم چند دقیقه بعد ترک موتورش نشستهام و دستهایم را دور کمرش قلاب کردهام. سعید هم گازش را گرفته و افتاده توی جاده. باد توی چادرم میپیچید و مثل بادکنک بادم میکند. باد میشود طوفان و من از روی موتور پرت میشوم وسط جاده. من سوار موتور نمیشم. لبهایش را به هم فشار میداد تا خندهاش بیرون نپرد. فهمیده بود از موتور میترسم. یه وقت تند میری پرت میشم وسط خیابون. دیگر درست و حسابی داشت میخندید. شما سوار شو من آروم میرم. فقط حواست به چادرت باشه گیر نکنه لای چرخها. سوارشدم. با فاصله پشتش نشستم و کاپشنش رو دو دستی چسبیدم. تا راه افتاد. زود دستهایم را قلاب کردم دور کمرش. خانه ما نزدیک بود. رفتیم خانه. دمدمهای اذان رفتیم مسجد و نماز جماعت خواندیم. نماز جماعت اول وقتش تا وقتی سرپا بود ترک نشد. مهمان داشتیم یا مهمانی بودیم فرقی نداشت از مهمان عذرخواهی میکرد و میرفت مسجد نمازش را میخواند. اگر توی خیابان بودیم نشانی نزدیکترین مسجد را میگرفت و سر اذان در صف نمازگزارها بود. توی خیلی از مسجدهای این شهر با هم نماز خواندیم.
هوای شاهعبدالعظیم بدجوری به سرم افتاده بود. دلم زیارت دو نفره می خواست. من که بیست سال از موتور فراری بودم گفتم: بیا همینطوری یواش یواش بریم حرم آقا عبدالعظیم زیارت. سر موتور را کج کردیم سمت شهرری. سعید متولد شهرری بود. سر راه رفتیم خانهی آقای فاخری. حیدر فاخری رفیق گرمابه و گلستان سعید بود. توی جبهه با هم صیغهی اخوت خوانده بودند. آلبوم سعید را که ورق میزدی پر از عکسهای سعید و حیدر بود. حالا هم مدفنشان نزدیک هم است. آقا حیدر زمان جنگ شهید شد. سر زده رفته بودیم. طوری از من پذیرایی می کردند انگار عروس خودشان بودم. بعد از آن به هر مناسبت احوالی هم از خانوادهی فاخری میپرسیدیم. سعید را که میدیدند انگار پسرشان زنده میشد.
شناسنامه کتاب
کتاب اینک شوکران (سعید جان بزرگی به روایت همسر شهید) به کوشش هاله عابدین و به همت انتشارات روایت فتح به چاپ رسیده است.