کد خبر: ۱۷۱۴
تاریخ انتشار: ۱۲ فروردين ۱۳۹۸ - ۱۰:۴۵
پپ
صفحه نخست » داستانک


معصومه تاوان

امروز بهترین روز زندگیش بود. روزی که مدتها برایش لحظهشماری میکرد. یک روز که با تمام روزهای زندگی برایش فرق میکرد، با تمام 365 روز سال. امروز میتوانست به تمام آرزوها و خواستههایی که توی یک سال برای خودش چیده و فکر کرده بود برسد. امروز تولدش بود و او دلش میخواست امروز به خودش هدیه بدهد. یک هدیه استثنایی جدای از هدیههایی که از خانوادهاش میگرفت. آرام از روی تخت بلند شد. کشوی پا تختی را بیرون کشید و دفترچه کوچک قرمز رنگی را برداشت. آنجا تکتک آرزوهایش را نوشته بود و میخواست امروز به همهشان برسد. اولین آرزویش را با صدای بلند خواند و بعد رویش با خودکار قرمز خط کشید.

ـ توی سرویس فنجان مادربزرگ چای بخورم.

از آرزویش خندهاش گرفت ولی خوب جزو آرزوهایش حساب میشد... یک سال تمام برای برآورده شدنش صبر کرده بود. سرویس جهیزیه مادربزرگش آنتیک بود و عتیقه. هر روز صبح که با دستمال میافتاد به جان برق انداختنشان دلش غنج میرفت برای اینکه برای یک بار هم که شده تویشان چای بخورد ولی همیشه ترس از خراب شدن و کدر شدنشان مانعش شده بود ولی امروز همان روز بود که دلش میخواست به این ترس غلبه کند و توی آنها چای بخورد.

با عجله از روی تخت بلند شد. بچه ها خانه نبودند. هر کدام از اهل خانه رفته بودند سراغ کار خودشان، فقط او بود و تنهایی خودش تا شب که بقیه برمیگشتند... رفت و زیر کتری را روشن کرد. میز صبحانه را چید و برای خودش چای دم کرد. یک چای با طعم آرامش... چای خوردن توی آن فنجانها به جانش مینشست. با هر جرعهای که مینوشید مزه خوشبختی قشنگتر زیر دندانش میآمد. مزه برآورده شدن خواستههایش... همانطور که مشغول بود نگاهش افتاد به سشوار و ماشین ریشتراش که هر کدام گوشهای از اتاق افتاده بودند. بعد هم نگاهش رفت سمت لباسهایی که خیلی نامرتب روی مبلها رها شده بودند... اخمهایش رفتند توی هم... نیمخیز شد که برود سمت آنها که یادش آمد امروز روز تولدش است.

ـ نه امروز از انجام دادن کارای تکراری خبری نیست.

و لبخندی زد و نشست و با آرامش چای خورد. برای یک روز هم که شده خودش را از انجام کارهای تکراری منع کرده بود.

دومین کاری که توی دفترچه یادداشتش نوشته بود از اولی خندهدارتر بود ولی خندهای که کرد بیشتر از سر دلسوزی بود تا شادی. با صدایی آرام زمزمه کرد.

ـ یک خورشت قیمه درست کنم پر از گوشت.

و یاد حرف پسرش سامان افتاد هر بار که غذا خورشت داشتند.

ـ خب یه میکروسکوپی، ذربینی، تلسکوپی چیزی بیارین که بتونیم گوشتای توشو لااقل پیدا کنیم.

و شوهرش که میگفت:

ـ خانم خدایی بگو چندبار گوشتا رو از کنار این خورشت گذروندی؟

و او با خنده میگفت:

ـ بخورین بخورین خدا رو هم شکر کنید. خیلیها همین رو هم ندارن، نمیدونید که قیمت گوشت رفته بالا!

ولی حالا میخواست یک خورشت درست کند پر از گوشت. رفت و در فریزر را باز کرد، چشمهایش را بست و سه سهم گوشت برداشت و انداخت توی قابلمه.

ـ امروز تولدمهها باید شام امشب با هر شب یه فرقی بکنه یا نه؟

و چشمکی توی آینه به خودش زد.

سومین کار لیستش این بود که برود بازار و دوری بزند ولی نه مثل هر روز که بعدش با یک کوله بار اسباب و اثاث برمیگشت. این بار میخواست خودش را به یک ناهار حسابی دعوت کند آنهم توی رستورانی که نزدیک محل کار خواهرش بود و شنیده بود که غذایش حرف ندارد. دوست داشت برود بنشیند و بدون توجه به قیمت غذاها آن چیزی را که دوست داشت سفارش بدهد. خیلی وقت بود که دلش هوس کرده بود تنهایی به رستوران برود. هیچوقت دل تنها رفتن و ولخرجی کردن را توی خودش ندیده بود اما امروز فرق داشت. و این جمله را چندبار با خودش جلوی آینه تکرار کرد:

ـ امروز فرق میکنه، تولدمه.

رفت و گرانترین غذا را سفارش داد. همین که مجبور نبود بعد تمام شدن غذا فکر جمع کردن میز و شستن ظرفها باشد حالش را خوب میکرد. وقت برگشتن سری به مغازه پارچهفروشی زد. پارچهای که مدتها چشمش را گرفته بود پشت ویترین به او چشمک میزد. آب دهانش را قورت داد و وارد مغازه شد. یک متر از آن دانتل براق برای خودش گرفت. بعد با کلی خجالت و سرخ و سفید شدن به فروشنده گفت:

ـ لطفا کادوش کنید.

******

شب بچهها که وارد خانه شدند، خانه به همان شکلی بود که صبح رفته بودند. سحر با خنده گفت:

ـ مامان تولدته تنبل شدیها.

و صورت مادرش را بوسید و کیکی را که خریده بود گذاشت توی یخچال.

ـ به به مامانو ببین چه کرده... عجب قیمهای، کاش همیشه تولد باشه.

هر کس کادویی خریده بود. سامان روسری، سحر لباس و شوهرش پول نقد.

همه کادوها خوشحالش کردند ولی کادویی که خودش به خودش داده بود برایش طعم دیگری داشت. آخر شب وقتی همه خوابیدند پنهانی و آرام رفت سراغ کمد. بسته کادویی که برای خودش خریده بود بیرون آورد با احتیاط و وسواس بسته را باز کرد و پارچه را نگاه کرد زیر نور چراغ برق میزد. جلوی آینه پارچه را روی شانهاش انداخت ولبخند زد.

ـ برای عروسی فریده میدوزم. خالشمها ولی نه برای جشن نامزدی رودابه میدوزمش هر چی نباشه من زنعموی بزرگ عروسم

ولی یکباره انگار چیزی یادش آمد، رفت توی فکر. ولی بچم سحر لباس درست و حسابی نداره. میدوزمش برای اون. هرچی نباشه جوونه نباید چیزی از هم سن و سالاش کم داشته باشه. آره فکر خوبیه، دیگه از من گذشته اینطور پارچهها.

به ساعت که نگاه کرد. عقربهها 12:5 را نشان میداد. روز تولدش تمام شده بود. او حالا دوباره همان مادر هر روز بود. با همان کارهای تکراری مادرانه. پارچه را برگرداند توی کمد و دفترچه را برداشت و نوشت: سال دیگه پارچه رو برای خودم بخرم همون دانتل طلایی.

و رفت توی تخت، لبخندی زد... خوشحال بود از اینکه امروز متفاوتتر از بقیه روزها زندگی کرده، امروز خبری از کارهای تکراری نبود اما حالا دلتنگ همان کارها شده بود... زیر لب گفت: آنها هم لذتی دارند برای خودشان... غلتی زد... نگاهش افتاد به قاب عکس خانوادگیشان... لبخندی زد و چشمانش را بست...


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: