سحر طائر
دوباره صدای سارا بلند شد که: «دست نزن!»
منظورش یسنا و محسن ـ خواهر و برادر کوچکترش ـ بودند که هی دستشان میرفت طرف چسب و میخواستند همراه با سارا، بادبادک را چسبکاری کنند. حدیث ـ دختر همسایه ـ هم به کمک سارا آمد: «دست نزنین دیگه، خراب میشه.» ولی محسن دستبردار نبود: «منم میخوام چسب بزنم.» حوصله سارا داشت سر میرفت: «لازم نکرده! همه جا رو چسبمال میکنی، به مامان میگما!»
و با چشمهایش به بالا اشاره کرد. محسن هم به بالا و روی ایوان نگاه کرد. جاییکه مامان و مادر حدیث نشسته بودند و سبزی پاک میکردند. حواسشان به حرفهای خودشان بود و کاری به کار بچهها نداشتند. صدای مامان میآمد که دوباره داشت تعریف میکرد که چند وقتی است کار شوهرش شده که از سر زمین برگردد و بنشیند پای اخبار برجام و داعش و این جور خبرها، تازگیها هم انگار سعی میکند کمتر ایراد بگیرد یا شاید هم دیگر وقت ایراد گرفتن ندارد. بعد هم ادامه میداد که از وقتی پیشنماز مسجدشان عوض شده این اتفاقها افتاده... گاهی هم بچهها را با خودش میبرد مسجد... اونها هم خیلی خوششان میْآید مخصوصا سارا... مامان حدیث آرام حرف میزد، برای همین معلوم نشد چه گفت که صدای خنده مامانها بلند شد، ولی حتما او هم مثل همسایههای دیگر همچین چیزی گفته: «خدا شانس بده!» یا: «خوش بحالت.» یا «بگو شوهرت بیاد آقای مارم ببره...» . هر چه که بود مامانها فقط سرگرم حرفهای خودشان بودند. با این حال محسن دستش را عقب کشید. پنج سال بیشتر نداشت و از خواهر بزرگترش حساب میبرد.
سارا خیالش که از محسن راحت شد به حدیث گفت: «حدیث، برو زنجیرهاشو بیار.»
حدیث بلند شد و زنجیرههای کاغذی را که به میخ دیوار حیاط آویزان شده بود برداشت و با احتیاط داد دست سارا؛ دختر همسایه بود و یک سال کوچکتر از سارا، ولی دوست جون جونیاش سارا بود و همیشه برایش حرف، حرف او بود.
زنجیرهای بادبادک که چسبیدند سرجایشان، سارا بادبادک را بلند کرد. بزرگ و زیبا بود و از بادبادکهای پسرهای روستا چیزی کم نداشت. محسن و یسنا با دیدن بادبادک ذوق کرده بودند و دوست داشتند زودتر با آن بازی کنند. سارا آرامشان کرد: «باشه، بزارین عصری میبریم با حامد هواش میکنیم.» حامد برادر بزرگترشان بود و آن موقع همراه با پدرشان سر زمین بود. بادبادک ساختن را او به سارا یاد داده بود.
ـ چی رو هوا میکنین؟
این صدا از پشت در حیاط بود، از توی کوچه. همه صدا را میشناختند. نیلوفر بود که بهش میگفتند نیلو؛ بچه شر روستا که بچههای همسن و سال خودش را ذله کرده بود و حتی بزرگترها را. حدیث چشمانش را گرد کرد و لب گزید: «بازم اومد!» ولی سارا شانههایش را بالا انداخت و سعی کرد بیاعتنا باشد: «عیب نداره، نمیذارم این دفعه دستش به بادبادک برسه.»
ـ میخواین فیل هوا کنین؟
یسنا دوید جلو و از پشت در بلند گفت: «آره، میخوایم تورو هوا کنیم!» سارا جلوی خندهاش را گرفت و با یک اخم الکی به یسنا تشر زد: «یسنا!» دوباره صدای نیلو آمد: «خودم میدونم، بازم یه بادبادک مسخره درست کردین.» سارا جواب داد: «باشه تو باهوش! حالا برو پی کارت!» ولی نیلو ول کن نبود: «اگه راست میگی درو باز کن ببینم.» سارا دوباره جواب داد: «اصلا راست نمیگم، برو!» محسن هم داد زد:«برو!»
حدیث هم آمد وسط: «بازم میخوای بادبادک مارو پاره کنی.»
نیلو خندهای زد: «نه به خدا. مگه مرض دارم، فقط میخواستم یه بار ببینمش.»
سارا و حدیث فقط به هم نگاه کردند. نمیدانستند چطور دست به سرش کنند. نیلو از آنها بزرگتر بود و به این راحتیها هم از رو نمیرفت. حالا هم شروع کرده بود و به در میکوبید: «باز کنین.»
ولی سارا هم نمیخواست به این زودی کوتاه بیاید: «نمیشه، برو.»
صدای نیلو حالت التماس به خود گرفت: «خب بذارین ببینم دیگه، شاید این دفعه بادبادکتون قشنگ بود.»
حدیث پرسشگرانه به سارا نگاه میکرد، منتظر تصمیم سارا بود. سارا روی حرف خودش بود: «الکی میگی، حتما میخوای یه کاری بکنی.» صدای خنده نیلو از پشت در بلند شد، همان خنده شیطنتآمیز همیشگی: «نه بابا، آخه مگه آزار دارم.» و همینطور که میخندید، به در هم میکوبید. یسنا با پا به در ضربه زد. محسن هم دوید جلو و به در لگد زد. سارا به آنها تشر زد: «اِ، لگد نزنین!» سر مادر از بالای ایوان ظاهر شد: «کیه در میزنه سارا؟» سارا جواب داد: «نیلوفره.»
ـ خب باز کن.
حدیث جواب داد: «آخه میخواد بادبادکمون رو پاره کنه.» سارا هم گفت: «آره مامان، دو دفعه بادبادکمون رو پاره کرده.»
ـ ببرین بذارین تو اتاق، بعد درو باز کنین.
سارا بادبادک را برداشت و دوید توی اتاق. حدیث هم در را باز کرد. نیلو بیدعوت آمد تو. فقط دو سه سال از آنها بزرگتر بود، ولی جثهاش دو برابر حدیث میشد: «کو بادبادکتون؟» در یک دستش بطری آب و در دست دیگرش کیسه خوراکی و هلههوله بود. چشم بچهها رفت پی خوراکیها و حواسشان پرت شد. حدیث دستپاچه جواب داد: «به تو چه؟!» منتظر سارا بود و دست و پایش را گم کرده بود. نیلو آنها را کنار میزد و با نگاه دنبال بادبادک میگشت: «کجا گذاشتین، قایمش کردین؟» بالأخره سر و کله سارا پیدا شد: «چی میخوای؟» لبهای نیلو به خنده باز شد: «بادبادکتون کو؟ نکنه الکی میگفتین؟» سارا با خونسردی گفت: «تو فکر کن الکی بود، چه فرقی میکنه؟»
نیلو سرش را تکان داد: «من میخواستم به جای اون بادبادکا که پاره کردم بهتون خوراکی بدم.» و کیسه خوراکیها را بالا آورد و نشان داد. سارا آب دهانش را قورت داد و چیزی نگفت. پدر نیلو مغازه بقالی داشت و نیلو تا میتوانست از خوراکیهای مغازه کش میرفت. همیشه خدا هم دستش پر بود. این بار ولی، خوراکیهای عجیب و غریبی همراهش بود. از کیسهاش یک بسته کوچک بیرون آورد و به آنها نشان داد: «پاستیل کشیه، از پاستیل معمولیام خوشمزهتره.» و بعد یک بسته دیگر: «اینم یه جور شکلاته که تازه آوردیم.»
شروع شد! محسن گفت: «من پاستیل کشی میخوام!» یسنا هم گفت: «منم شکلات میخوام!» سارا به خودش آمد: «لازم نکرده، خودم براتون میخرم.»
نیلو گفت: «اینا پاستیل معمولی نیستن، هر بستهش پنج تومنه!»
پنج هزار تومان؟! آن هم فقط برای یک بسته پاستیل؟! ولی سارا خودش را به بیتفاوتی زد: «گفتم که، ما پاستیل کشی نمیخوایم.» بعد رو کرد به محسن و یسنا: «خودم براتون پاستیل میخرم، از اون آلبالوییهاش.»
ولی محسن دستبردار نبود: «من پاستیل مسخره نمیخوام، پاستیل کشی میخوام!» پایش را هم کوبید به زمین و حرص سارا را بیشتر درآورد. سارا بلندتر گفت: «گفتم که لازم نکرده! این جوری بکنین اصلا از خوراکی خبری نیست!»
نیلو از فرصت استفاده کرد: «چرا اذیتشون میکنی، خب دلشون میخواد. برو بادبادکو بیار، با هم پاستیل میخوریم، بعد میبریم هواش میکنیم.»
سارا به چشمان نیلو نگاه کرد؛ یک مهربانی و صمیمت غیرعادی تمام صورتش را پر کرده بود. لبخندی به لب داشت که به نظر سارا بدجوری مصنوعی بود. بعد به حدیث و محسن و یسنا نگاه کرد. خواهش و تمنا در چشمانشان موج میزد.
حدیث آرام گفت: «خب بیار از دور نشونش بده.»
محسن گفت: «پاستیل کشی.»
و یسنا هم مثل همیشه اینجور موقعها، زیرلب ریزریز حرف میزد: «اصلا من نمیخوام، هیچی نمیخوام...» که یعنی خیلی دلش میخواهد.
بالأخره سارا تسلیم شد: «باشه.» و در عین ناباوری بقیه رفت به طرف اتاق. گل از گل نیلو شکفت: «آفرین!» و با خوشحالی رفتن سارا را نگاه کرد. بعد در بطریاش را باز کرد و کمی آب خورد و به حدیث گفت: «حتما خیلی قشنگ شده.» حدیث جوابی نداد. سعی داشت به جای دیگری نگاه کند، چون مدام نگاهش میرفت به سمت کیسه خوراکیها. برگشتن سارا کمی طول کشید و نیلو داشت کمحوصله و بدخلق میشد: «چرا نمیاد؟ انگار خونهشون چقدر بزرگه!»
لحظاتی بعد سارا سررسید. ولی جلو نیامد. همان جا، با کمی فاصله بادبادک به دست ایستاد. نیلو تشر زد: «کجا موندی، بیا دیگه.» سارا تکان نخورد: «از همون جا نگاه کن.» ولی نیلو پرروتر از این حرفها بود. خودش جلو رفت و بچهها هم بدنبالش رفتند. همگی دور بادبادک جمع شدند. گرچه تمام فکر و ذکر بچهها پیش خوراکیها بود. نیلو انگار در حال سبک و سنگین کردن باشد دستش را برد که بادبادک را بگیرد: «بیارش ببینم، اینکه...»، ولی سارا بادبادک را کنار کشید و صاف توی چشمهای نیلو نگاه کرد. نیلو خندهای کرد: «بد نیست، فقط یه کم...» بطری آبش را برد به طرف دهانش، برای چند لحظه بچهها نفهمیدند چه اتفاقی افتاد. فقط خنکی قطرات آب بود که روی سر و صورتشان حس میکردند و صدای شیطنتآمیز نیلو بود که توی گوششان میپیچید: «خشکه!» و بعد صدای خندههایش که همینطور که به بیرون میدوید، به گوش میرسید. بچهها هاج و واج نگاه میکردند؛ به کوچه که از لای درِ باز دیده میشد، به قیافههای مات و مبهوت همدیگر و به بادبادک... که خیس آب شده بود و داشت وامیرفت.
محسن و یسنا زدند زیر گریه، البته هر کدام به روش خودشان، محسن پرسروصدا و یسنا کمی آرامتر. حدیث هم بغض کرده بود. ولی حالت سارا فرق داشت. اصلا به نظر نمیرسید که جا خورده باشد. برعکس، انگار که از همه چیز خبر داشته باشد، با خونسردی به بقیه نگاه میکرد.
دوباره سر مادر از بالای پلهها پیدا شد: «چی شده سارا؟» سارا جواب داد: «هیچی مامان.» ولی محسن و یسنا شروع کردند به تعریف کردن بلایی که نیلو بر سر بادبادکشان آورده بود. مادر چیزی از حرفهای آنها نفهمید: «ساکتشون کن سارا.» و برگشت به سر سبزی پاک کردن خودش.
سارا بلند گفت: «خیلی خب، ساکت! دیگه گریه نکنین.» بچهها انگار که منتظر اجازه سارا باشند، گریهشان را قطع کردند، ولی هنوز حالت گریه روی صورتهایشان باقی بود. سارا خواست بگوید: «خب بچهها، پاستیلها خوشمزه بودن؟» ولی دلش نیامد. در عوض گلویش را صاف کرد و به آرامی گفت: «بچهها، تا حالا شده نیلو به ما خوراکی بده؟» بچهها چیزی نگفتند. چند ثانیه بعد حدیث آرام گفت: «یه بار برای ما آش آورد.» سارا گفت: «خب برای ما هم آورد، ولی اون فرق میکرد. مجبور بود، چون مامانش گفته بود. خودشو میگم. تا حالا از خوراکیهای خودش یا چیزای دیگهش به ما داده؟ یا به بچههای دیگه؟» بچهها با نچ و نه جواب دادند. سارا ادامه داد: «ولی عوضش دو دفعه بادبادکمونو پاره کرده. پس چرا شما فکر کردین میخواد بهمون خوراکی بده؟» بچهها جوابی نداشتند بدهند. سارا هم منتظر جواب نبود: «چون خیلی دلتون خوراکی میخواست، برای همین حواستون پرت شد و گول خوردین. وگرنه حتی یه نینی کوچولو هم میدونه که نباید حرف نیلو رو باور کنه، چون نیلو همش دروغ میگه.» قیافه بچهها جوری شده بود که انگار میخواهند دوباره گریه کنند، ولی حواس سارا جمع بود: «حالا این دفعه عیب نداره. ولی از این به بعد مواظب باشین. منم یه خبر خوب براتون دارم.» بچهها کنجکاو شدند. «بادبادکمون خراب نشده!» و بادبادک خیس و وارفته را به آنها نشان داد: «این بادبادک قبلیمونه که نیلو پاره کرده بود.» جای پارگیهای بادبادک را نشانشان داد: «بهش چسب زدم، اونم نفهمید.» پارگیها با عجله و با بیسلیقگی چسب خورده بودند ولی بچهها تازه متوجه آنها میشدند. «بادبادک خودمون سالمه.» چهره بچهها به شادی باز شد. «حالا عصر میتونیم بریم بازی.»
عصر بچهها رفتند که بازی کنند. بادبادکشان هم دستشان بود. توی راه نیلو را دیدند که با مادرش میرفت به درمانگاه، دوباره هلههوله خوری کار دستش داده بود. دستش را گذاشته بود روی دلش و قیافهاش درهم بود. از کنار بچهها که رد میشد چشمش افتاد به بادبادک. ولی حالش بد بود و فقط زلزل نگاه میکرد. بچهها میخواستند چیزی بگویند و دل نیلو را بسوزانند، ولی سارا گفت که ولش کنند و بگذارند به حال خودش باشد. بعد گفت که عجله کنند و خودشان را برسانند به حامد که منتظرشان بود. بچهها با شادی شروع کردند به دویدن...