کد خبر: ۱۷۱۲
تاریخ انتشار: ۱۲ فروردين ۱۳۹۸ - ۱۰:۴۳
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار


سیده مریم طیار

قسمت هفتم

مادر سهیل دوباره در حیاط را با احتیاط بست و رفت بیرون. چند ساعت بعد که برگشت، دیگر از سهیل و تیر و کمانش در حیاط خبری نبود. او هم خیلی طبیعی رفتار کرد و حرفی نزد. ولی شب که شد و شام سه نفره‌شان را مثل چند وقت اخیر باز هم در سکوت خوردند و درست بعد از این‌که سهیل بلافاصه بعد از شام، آرام و بی‌صدا شب‌بخیر کوتاهی گفت و به اتاقش رفت، مادر ماجرا را برای همسرش تعریف کرد.

پدر آشکارا با شنیدن حرف‌های مادر، امیدوار و خوشحال شد. مادر گفت: «می‌گم حالا که یه تکونی خورده، بهتره با دوستای قدیمیش تماس بگیریم، بلکه بیان و از این حال و روز درش بیارن. ها؟ چطوره؟ موافقی؟»

پدر کمی فکر کرد و پیش خودش پیشنهاد همسر را سبک سنگین کرد و گفت: «نه خانم. به نظرم کاریش نداشته باشیم بهتره. تا اینجا رو خودش رفته، بذار باقیشم خودش بره. دخالت نکنیم بهتره.»

مادر گفت: «آخه بچه‌م کمک لازم داره. نداره؟»

پدر گفت: «اگه کمک بخواد حتما بهمون می‌گه.» بعد اضافه کرد: «سهیل پسر باهوشیه. اگه دخالتی بکنیم و یهو ببینه سر و کله رفقای مدرسه‌ش پیدا شده، بو می‌بره و متوجه می‌شه که از دور دیدیش. اون‌وقت ناراحت می‌شه... شاید گوشه‌گیرتر هم بشه... بهتره تا خودش کمک نخواسته، فقط از دور حواسمون بهش باشه.»

مادر فکری کرد و آهی کشید و به در اتاق سهیل نگاه مادرانه‌ای انداخت و گفت: «باشه. قربون بچه‌م برم. طفلی خیلی تنها شده.»

وقتی پدر و مادر این حرف‌ها را یواش و تقریبا درِ گوشی به هم می‌زدند، سهیل در اتاقش به تماشای تیر و کمانش نشسته بود. داشت در دلش به چه چیزی فکر می‌کرد؟ خاطراتش زنده شده بود؟ فکر می‌کرد دوباره راهش ناخواسته عوض شده و برگشته به مسیر قبلی؟ خدا می‌داند.

دو سه روزی طول کشید که سهیل خودش را راضی کرد که برود سراغ رفقای قدیمی دوره مدرسه و ببیند آیا کسی تیر و کمان را ادامه داده یا نه؟ خیلی با خودش کلنجار رفت که با چه رویی برود و با کدام پا اصلا؟ روی ویلچر، هم خودش معذب بود، هم دوستان قدیمش ناراحت می‌شدند. ولی بعد همان‌طور که جلوی آینه قدی اتاقش روی همان ویلچر و به حالت نشسته، خودش را ورانداز می‌کرد، به خودش قبولاند که: «آخرش که چی؟ شاید اصلا هیچ‌وقت رو پام بلند نشم. زودتر برم سراغشون بهتره تا بیشتر از این افسردگی نگرفتم.»

البته روی ویلچر بودن یک پای قضیه بود. پای دیگر قضیه این بود که از آن وقت‌ها خیلی سال گذشته بود و خیلی چیزها عوض شده بود. هم شماره تلفن‌ها کمی تغییر کرده بودند، هم آدم‌ها و حال و روز و روحیاتشان.

اول از همه دفترچه تلفن قدیمی‌اش را از چمدان قدیمی گوشه انباری کشید بیرون و گذاشت روی میز تحریرش. بعد یکی از گوشی‌های تلفن خانه را آورد توی اتاق و دانه دانه شروع کرد به زنگ زدن و پیدا کردن شماره‌های جدید. هر بار باید خودش را معرفی می‌کرد و می‌گفت با چه کسی کار دارد؟ و چه کار دارد؟ چند باری خود همکلاسی‌ها تلفن را جواب دادند ولی سهیل که نمی‌دانست چه کسی پشت خط است؟ صداها عوض شده بود. پس هر بار غافلگیر می‌شد و با شنیدن صدای مردانه رفیق قدیمی ذوق می‌کرد. طرف مقابل هم در اکثر موارد ذوق‌زده می‌شد. غیر از یکی دو موردی که بی‌تفاوت بودند و با جواب‌های کوتاه و سرد انگار می‌خواستند بهش بفهمانند: «خب؟ که چی؟ بعد از این‌همه سال برای چی به من زنگ زدی؟» انگار برایشان عجیب بود رفقای دوره نوجوانی، سال‌ها بعد و در جوانی، دوباره سراغ همدیگر را بگیرند و احوال هم را بپرسند. این سیل تماس‌های یکباره با همه شادی‌بخشی و هیجانش، از این دست حال‌گیری‌ها هم داشت. ولی اکثر بچه‌ها مثل خود سهیل به شوق می‌آمدند و از کار و بار و زندگی خودشان می‌گفتند و از کار و بار و زندگی سهیل می‌پرسیدند. سهیل هم به تناسب هر دوست و موقعیت دوستی‌شان، بعضی واقعیت‌های زندگی‌اش را برایشان می‌گفت و بعضی دیگر را رو نمی‌کرد. همان‌طور که تقریبا به هیچ‌کس نگفت که تازگی‌ها تصادف کرده و به چه روزی افتاده؟

خیلی از دوستان پیشرفت‌های قابل توجهی کرده بودند. خیلی‌ها سر و سامان گرفته بودند و زن و بچه داشتند و سفت و سخت چسبیده بودند به کار. البته آن وسط چند نفری هم اصلا خانه‌شان را عوض کرده بودند و به شهر دیگری رفته بودند. این را بعضی رفقا درباره بعضی دیگر به سهیل اطلاع دادند.

انصافا این تماس‌ها خوشی عجیبی به درون سهیل تزریق کرد و ساعت‌های دلپذیری برایش هدیه آورد. اگر درد و رنج بی‌حسی پایش که هر چند وقت یکبار با دیدن چرخ‌های ویلچر به روح و روانش هجوم می‌آورد، نبود؛ آن روز واقعا می‌توانست یکی از بهترین روزهای زندگی‌اش باشد. در این چند ساله، ورود به دانشگاه و در کنارش مشغول شدن به تمرین‌های مستمر اسکی و شرکت در مسابقات داخلی و خارجی، و به دنبالش پیدا کردن دوستان اسکی‌باز، همه وقت و توجه سهیل را به خودش اختصاص داده بود و عملا از دوره نوجوانی و دوستان آن دوره، فاصله گرفته بود.

همان‌طور که سهیل گرم گفتگو با دوستانش بود، مادر یک وقتی آمد پشت در اتاقش و گفت: «سهیل جان، هنوز خیلی با تلفن کار داری؟» سهیل گفت: «نه زیاد. کار واجب دارین؟»

مادر مکث کوتاهی کرد و بعد گفت: «الان نه. فقط یه عزیزی قراره سر ساعت پنج بهم زنگ بزنه. همین.»

سهیل گفت: «چشم. تلفن از چهار و نیم آزاده.» بعد باز شماره‌گیری کرد و سراغ رفقای دیگرش را گرفت. آن‌طور که تماس‌هایش تا آن ‌لحظه می‌گفتند، بیشتر دوستانش تیر و کمان را مثل خود او کنار گذاشته بودند. فقط یک شماره مانده بود و آن هم بزرگترین امید سهیل بود. از روی عمد، اول از همه از دوستانی که کمتر امید داشت ورزش را ادامه داده باشند شروع به تماس گرفته بود و نزدیک‌ترین دوستش را گذاشته بود آخر. همان یک نفری که می‌دانست بعدها هم دنبال تیر و کمان را گرفته و همان‌طور که نائب‌قهرمان دوره مدرسه بود، حالا هم حرفه‌ای دنبالش می‌کند و حتی برای خودش باشگاه دارد. این‌ها را از چند سال پیش می‌دانست. همان‌وقت‌هایی که خود محسن با سهیل تماس گرفته بود و ازش دعوت کرده بود که برای تمرین بیاید پیشش. ولی سهیل خیلی درگیر تمرینات اسکی بود و حتی اگر می‌خواست هم نمی‌توانست به محسن جواب مثبت بدهد. حالا هم مادر محسن با حرف‌هایی که پشت تلفن از محسن زد، امیدهای سهیل را نقش بر آب نکرد. همان‌طور که امیدوار بود، آخرین تماس و بزرگترین امیدش، گل سر سبد تماس‌هایش شد و انتظاراتش را برآورده کرد.

محسن دوست دوره مدرسه سهیل بود که آن سال‌ها با هم تیرانداری با کمان تمرین می‌کردند و رکوردهایشان خیلی نزدیک به هم بود و سهیل فقط با اختلاف بسیار کمی از محسن، به قهرمانی رسیده بود. همان سال‌ها هم بارها به محسن گفته بود: «این کاپ قهرمانی مال هر دو مونه. تیرهامون خیلی نزدیک به هم به سیبل خورد.» محسن هم گفته بود: «تو دوست خوبی هستی. مطمئن باش مهارتت بیشتر از من بوده که حالا قهرمان شدی. ولی خیالت راحت! همین‌که تو کاپ رو بردی، برای من مثل اینه که خودم برده باشمش.» این‌ها خاطرات دور شیرینی بود که توی ذهن سهیل بعد از تماس تلفنی با خانه محسن و صحبت با مادر او، چرخ خورد و زنده شد. برای دوست قدیمیش خوشحال بود. او ورزش مورد علاقه‌اش را ادامه داده بود و حالا برای خودش یک پا استاد بود.

سهیل هنوز داشت به محسن و مسابقات دوره دانش‌آموزی و تمرینات سخت و مستمر آن روزهایشان فکر می‌کرد و هر چند ثانیه یکبار هم چشمش روی آدرسی که از مادر محسن گرفته بود ثابت می‌ماند، که درست سر ساعت پنج، همان‌طور که هنوز توی اتاقش بود، صدای زنگ تلفن را از پذیرایی خانه شنید و بعد از چند زنگ کوتاه، صدای مادر شنیده شد که داشت با عزیزی که حرفش را زده بود، صحبت می‌کرد. معلوم بود عزیز مادر، خیلی برایش عزیز است، چون مرتب قربان‌صدقه‌اش می‌رفت و گاهی هم صدایش خیلی آرام و زیر می‌شد و معلوم نبود چه چیزی را برای آن عزیز تعریف می‌کند. آن یکی گوشی تلفن هنوز توی اتاق سهیل بود و پی بردن به راز عزیز مادر، آن‌قدرها هم سخت نبود؛ ولی سهیل ترجیح داد کنجکاوی‌اش را سرکوب کند. شاید بعدها خود مادر حرفش را می‌زد یا شاید اگر خیلی لازم می‌بود، سهیل می‌توانست از خود مادر بپرسد. فعلا روی همان آدرس باشگاه محسن دقیق شد و برای خودش حساب کرد که چند روز دیگر، چه ساعتی سراغ دوستش برود خوب است؟ شماره موبایل و تلفن باشگاه محسن را هم مادرش داده بود، ولی شاید سهیل ترجیح می‌داد بی‌مقدمه و ناگهانی در باشگاه دوستش ظاهر شود.

دو روز بعد سر و کله نوید در خانه سهیل پیدا شد. هنوز عصایش را دستش می‌گرفت ولی بیشتر برایش جنبه بازیگوشی و سرگرمی گرفته بود تا کمکی برای راه رفتن. چون همان‌طور که توی حیاط برای خودش راه می‌رفت و از تمرین‌های فیزیوتراپی و وزنه‌ زدن‌هایش می‌گفت، عصا را هم توی یک دستش یا حتی دو دستی می‌چرخاند و ادای ووشوکارها را درمی‌آورد.

سهیل گفت: «نوید مثل این‌که جدی جدی مثل روز اولت شدی!»

نوید با خوشحالی ضربه‌ای روی پای چپش زد و گفت: «پس چی؟ گفتم که چشم بذاری خوب شدیم.» بعد نگاهی به سهیل و ویلچرش انداخت و گفت: «پسر تا کی می‌خوای روی این چرخ تِلِپ باشی؟» بعد نزدیک‌تر آمد و دست سهیل را گرفت و کشید و گفت: «پاشو ببینم.» سهیل مقاومت کرد و گفت: «نوید اذیتم نکن. نمی‌تونم.» نوید ولی کوتاه نیامد و گفت: «تو یه دقیقه بلند شو. نترس. نمی‌ذارم بیفتی.» و دست خودش را ستون کرد که سهیل بتواند به او تکیه کند.

سهیل بلند شد و وزنش را انداخت روی دست نوید و پای راست خودش. پای چپش انگار اصلا نبود. هیچ کمکی به ایستادنش که نمی‌کرد هیچ، خودش هم وزنه‌ای بود که مانع تعادلش می‌شد. نوید عصا را گرفت طرف سهیل و گفت: «خب با این خودت رو نگه دار.» سهیل جوری نگاهش کرد که انگار حرف خیلی عجیبی شنیده. با این‌حال عصا را گرفت و سعی کرد بهش تکیه کند. اوضاع آن‌قدرها هم بد نبود. با کمی تمرین می‌توانست با عصا راه برود و از دست ویلچر راحت شود. در همان حیاط با همراهی نوید دو ساعتی تمرین کردند. آخرش وقتی نوید داشت می‌رفت سهیل گفت: «عصاتو لازمش نداری؟» نوید خندید و گفت: «نه دیگه. قربونت. الان تو بیشتر لازمش داری.» بعد جفت پا پرید بالا و گفت: «می‌بینی که خوب خوب شدم.» بعد همان‌طور که سلانه سلانه می‌رفت طرف در، برگشت و چشمکی به سهیل زد و گفت: «تو هم خوب می‌شی. شک نکن.» و رفت. امید اندکی در دل سهیل کاشته شد. هر چه که بود با عصا رفتن به دیدار رفیق قدیمی بهتر از ویلچرنشینی بود.

چند روز بعد دوباره سر و کله نوید پیدا شد. خبر خوشی برایش آورده بود. تیم اسکی از مسابقات جهانی برگشته بود و باید می‌رفتند استقبال. این بار سهیل برای رفتن مقاومتی از خودش نشان نداد. انگار کمی حالش بهتر بود و کمتر احساس ضعف و درماندگی می‌کرد. بخصوص این‌که اعضای پر تلاش تیم اسکی و مربی توانمندشان آقای ثقفی، به هدفشان رسیده بودند. بله. تیم امسال قهرمان جهان شده بود و جام قهرمانی در دستان تیم اعزامی ایران به کشور آمده بود.

وقتی رسیدند به فرودگاه، هنوز سهیل از چند و چون ماجرا و مدال‌های تک تک اعضای تیم خبر نداشت. از بس که در این چند وقته دریچه‌های تلویزیون و اینترنت را به روی خودش بسته بود. فقط می‌دانست که چهار پنج تایی مدال طلا دشت کرده‌اند و یکی دو تا هم نقره و برنز. ولی این‌که چه کسانی چه رنگی از مدال را به گردن داشتند، نوید هم برایش رو نکرده بود.

وقتی اعضای تیم وارد سالن استقبال شدند، جمعیت زیادی انتظارشان را می‌کشیدند. نه‌تنها نوید و سهیل که گوشه‌ای ایستاده بودند بلکه انبوهی از مردم و ورزشکارها و خبرنگارها منتظر بودند که حلقه گل به گردن قهرمانان بیندازند و روی دوش خودشان بلندشان کنند. عکاس‌ها مرتب عکس می‌گرفتند و به سایت‌های خبری می‌فرستادند. حالا این غیر از آن سلفی‌هایی بود که مردم تند و تند از زاویه‌های مختلف با قهرمانان‌شان می‌گرفتند.

از همان دور هم معلوم بود که چه کسی چه مدالی گرفته؟ وقتی چشم سهیل به امیرعلی افتاد، مدال خوشرنگش هم خودش را نشان داد. امیرعلی گل کاشته بود و طلا گرفته بود. ولی میثم چی؟ میثم کمی عقب‌تر بود. وقتی توانست از دست چند سلفی‌گیر خودش را رها کند و بتواند بیاید جلوتر، مدال او هم به چشم سهیل آمد. او هم طلا را صید کرده بود و با امیرعلی دوتا از مدال‌های طلا را به دست آورده بودند. سایر اعضای تیم هم مدالشان را به گردن داشتند و علاوه بر مدال انفرادی، مدال دومی هم به گردن همه اعضای تیم بود که نتیجه تلاش جمعی‌شان بود و نشان می‌داد تیم در مجموع در سطح جهان، اول شده.

اشک‌های سهیل و نوید درآمده بود. خوشحال بودند که بدون آن دو نفر هم، تیم توانسته به هدفش برسد و قهرمان شود. پس تک تک اعضای تیم را در آغوش گرفتند و تبریک گفتند. آقای ثقفی هم ضمن تشکر از همه اعضای تیم، به نوید و سهیل هم دلداری داد و برای آمدن‌شان تشکر کرد و یکبار دیگر از آن‌ها خواست که زودتر خوب شوند و به جمع تیم و تمریناتش بپیوندند. بخصوص که هم نوید را سر پا و سرحال می‌دید و هم سهیل را می‌دید که از روی ویلچر بلند شده.

قهرمانی تیم اسکی، اگر چه شادی بزرگی بود و تسکینی بر سهل‌انگاری‌ نوید و سهیل در مواظبت از خودشان؛ ولی راستش هنوز چیز زیادی از انبوه غم‌های سهیل را کم نمی‌کرد. اندوهی که دیگر داشت به غمی مزمن و سنگین و دائمی تبدیل می‌شد. تنها چیزی که آرامش می‌کرد این بود که خودش را با چیز دیگری که دوست دارد، سرگرم کند بلکه ناتوان شدنش را فراموش کند.

برای همین یکی دو روز دیگر هم صبر کرد تا مهارتش در استفاده از عصا بهتر شود و بعد یک روز صبح زود زد بیرون. یادداشتی هم برای والدینش گذاشت تا نگرانش نشوند که بعد از مدت‌ها خانه‌نشینی، یکه و تنها، یهویی کجا غیبش زده؟ هر چند که آن‌ها زبل‌تر از آنی بودند که ندانند پسرشان فکرهای خوبی در سر دارد و احتمالا سراغ رفقای قدیمی‌اش را گرفته.

پیدا کردن آدرس باشگاه تیراندازی محسن، کار چندان سختی نبود. ولی راستش رو به رو شدن با خود محسن، کمی برای سهیل سخت بود. آن هم با آن پا و آن عصا و بعد از سال‌ها دوری. ولی وقتی رسید دم در باشگاه، به خودش جرأت داد و رفت تو. باشگاه نسبتا خلوت بود. همان اول از پسر جوانی که پشت میز منشی نشسته بود، سراغ محسن را گرفت و گفت که یکی از رفقای قدیمی‌اش است. همین معرفی هم باعث شد که به درون سالن تمرین راهنمایی شود. پسر جوان وقتی سهیل را به سالن رساند و از دور محسن را نشانش داد، دوباره برگشت پشت میزش.

سهیل یک نگاه سرتاسری به باشگاه انداخت. تک و توک تیراندازهایی مشغول تمرین بودند. پس خوب وقتی آمده بود. خود محسن هم مشغول آموزش به یک ورزشکار بود که سهیل آرام آرام به طرفش رفت.

محسن حافظه خیلی خوبی داشت. این موضوع وقتی که سهیل را در همان نگاه اول و فقط با مکثی کوتاه روی صورتش شناخت، برای بار چندم برای سهیل ثابت شد. محسن یکی از کمک مربی‌ها را صدا کرد و ورزشکار تحت تعلیم را به او سپرد و با سهیل رفتند دفترش تا ببیند چه چیزی دوست دوران نوجوانی‌اش را به آن‌جا کشانده؟ نگاه کوتاهی که به پای سهیل و عصای توی دستش انداخت، نشان می‌داد چیزی که در آن لحظه کمترین اهمیت را در نگاهش دارد، همین وضعیت جسمانی دوستش است. هر چند که اگر لازم می‌شد و به وقتش، درباره چند و چون ماجرا هم سوال می‌کرد. ولی آن‌چه که الان اهمیت داشت حضور ناگهانی دوستش بود که بعد از مدت‌ها افتخار داده بود و به دیدنش آمده بود.

ادامه دارد...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: