حسنی احمدی
فرزند حبیبهام زهرا رو به روی مرد مینشیند. چندی است که سخنانی را در مورد او از زبان مردم میشنود، حسن دلش مهربانتر از آن است تا این سخنان را بشنوند و سکوت کند. او یکی از حجره داران بازار شهر مدینه است که سا دهلوحانه تمام اسرار زندگی و کارش را برای همگان بازگو میکند. مرد از این که فرزند رسول پیامبر در حجره او نشسته است سر از پا نمیشناسد، حسن نگاهی به آن اطراف میکند و حالا که او را تنها یافته وقت را غنیمت میشمارد و میگوید:
- ای برادر چرا رازهای درونت را چنین آشکار بر زبان میآوری؟
مرد که انتظار شنیدن چنین سخنی را ندارد میگوید:
- ای پسر رسول خدا اسرارم را فقط برای دوستانم بازگو میکنم
حسن نگاهی به عمق چشمان ساده مرد میاندازد و میگوید:
- از کجا میدانی که دوستانت هستند؟
حسن کمی سکوت میکند تا تاثیر کلامش را در چهره مرد بازاری ببیند و بعد ادامه میدهد:
- هیچ میدانی آنها میتوانند در توطئهای چنان تو را سرکوب کنند که یارای برخاستن نداشته باشی؟
چهره مرد در هم کشیده میشود کمی فکر میکند و میگوید:
- یابنرسولالله شما با اسرارتان چه میکنید؟
حسن لبخندی میزند و میگوید:
- ما اسرارمان را در صندوقچه دل حفظ میکنیم و اگر روزی بنا باشد آن را برای کسی نقل کنیم در جست و جوی اهلش بر میآییم.
مرد بازاری سکوت میکند.
حسن دیگری سخنی نمیگوید و دست بر زانو گذاشته یا علی میگوید و برمیخیزد تا مرد را با اندیشههایش تنها بگذارد.
مرد در سکوت، رفتن کریم اهل بیت ما را نظاره میکند و با خود میاندیشد تا به حال چهها که بر سر زندگی خود نیاورده است...