گلاب بانو
اصلا نمیدانستم باید چکار کنم ؟! میتوانستم نروم اما دلم میخواست بروم ببینم چه خبر است؟ خانم مینچین را دعوت نکرده بودند. او شاگرد اول دانشگاه بود و چشمانش ضعیف شده بود از بس که درس خوانده بود.هم اتاقی بودیم همگی. البته من مهمان بودم. مینا چیتساز یا همان مینچین علاقهای هم به آمدن نشان نمیداد اما کنجکاوی از سرو رویاش میبارید. همچنان یک کتاب توی دستش داشت. من گفتم: ترم که تمام شده، کتاب داستان میخوانی؟ از پشت عینک ضخیمش انگار که به فرد ماقبل تاریخ نگاه بیندازد، به من نگاه کرد و گفت: مگر درس خواندن اول ترم و آخر ترم دارد؟ سرم را پایین انداختم که یعنی هر طور دلت میخواهد فکر کن! اما زبانم چرخید و گفتم: مغز استراحت کند بهتر است. مینچین حرفم را با سر کشیدن یک لیوان آب و انداختن فاصله بین آن، بیجواب گذاشت و بعد از چند صفحه ورق زدن گفت: حالا میروید عروسی طاووس برای استراحت مغزهایتان؟ طاووس را به تینا میگفت که کارت عروسیاش را آورده بودند و داده بودند دستمان. البته دست آنهایی داده بودند که هوای تینا را دارند و به او احترام میگذارند. تینا بچه پولدار دانشگاه بود. با ماشین شخصی میآمد و میرفت و گاهی هم رانندهشان میآوردش. همه پسرها می خواستند خودشان را به تینا نزدیک کنند اما تینا به کسی محل نمیگذاشت! حالا سؤال شده بود با چه کسی ازدواج کرده. جای اسم عروس، تینای طلایی قشنگی نوشته شده بود و جای اسم داماد هم نوشته بودند جاسمین. هر چه با ته مانده هوش و ذکاوتمان نشستیم و پسرهای دانشگاه و اطراف دانشگاه را زیر و رو کردیم، ملتفت نشدیم جاسمین کدامشان است. یک جاسم داشتیم که بچه آبادان بود، سیاه و کشیده و لاغر با موهای فرفری و پوست آفتاب سوخته که حتی توی فکرش هم با تمام دعاها و حسرتها و آرزوهای ننه جاسم، خودش را داماد خانواده تینا تصور نمیکرد. پدرش کارگر لنج ناخدا بود و مادرش زن ساده کوچههای آبادان.
سهیلا گفت: شاید هم باشد. سیاهی و لاغری مد است. کسی چه میداند؟
اما نازگل جواب داد: نه اینها نمیروند با آدمهایی که از دور خارج هستند و فقط مد ظاهر دارند ازدواج کنند. اینها با آدمهایی که موقعیتشان را کامل کنند و پولشان را زیاد کنند ازدواج میکنند. بعد اگر لازم شد قیافهاش را هم مد روز میکنند.
معصومه نظری نداشت اصلا نمیخواست بیاید. داشت چمدانش را جمع میکرد که برای تعطیلات تابستان برود خانه. دلش برای مادرش که مدام به خوابگاه و موبایل معصومه زنگ میزد تنگ شده بود. مادرش هم زنگ میزد و هم هر هفته برای معصومه یک نامه چند صفحهای مینوشت و میفرستاد و از اول تا آخر قربان صدقه دخترش میرفت. همه ما را هم میشناخت که دوستها و هم اتاقی دخترش بودیم. بعد از گشتن و پیدا نکردن داماد رفتیم سر وقت لباس. من همین یک دست لباس راداشتم که پارسال عروسی داداش مجید، مادر جان برایم از باقی مانده پول شیرینی و غذا و میوه خرید! آن هم اولش که نمیخواست بخرد! میگفت؛ پول کم میآوریم آبرویمان میرود، تو لباس نداشته باشی مهم نیست! فوقش جایی قایمت میکنیم! یا میگوییم امتحانش تمام نشده از شهر نیامده! اما حتی اگر به یک نفر چای یا شیرینی و شام نرسد آبروی چندین و چند سالهمان میرود. نگاهم نمی کرد و میگفت. قد و بالای کوتاه داداش مجید را نگاه میکرد و میگفت: زود بود برایت مادرجان! هنوز خیلی بچه سالی!
داداش مجید که انگار توی لباسهای گشاد دامادی گم شده بود جواب داد: من دیگه پیر پسر روستا شدم مادر جان! لباسهای کریم برایم بزرگ است و انگار مرا تو خودش فرو برده. یادت نیست چند جا رفتیم گفتند سن پسرتان خیلی بیشتر از دختر ماست؟ راست میگفت. داداش مجید پارسال سی سالش شده بود و پدر میگفت وقتی هم سن او بوده، دوتا بچه داشته. پول نداشتیم حتی برای داماد لباس بخریم. زورمان را زدیم که پول النگوی طلای عروس را جور کنیم تا آبرویمان نرود. مردیم از بس نگران آبرویمان شدیم. آن النگوها هم تمام مدت ماند زیر آستین لباس عروس ماند و آن طور که مادر دلش میخواست برقش تو چشمهای زن های فامیل و همسایه نیفتاد. از ته آن دوتا النگوی طلای مفتولی نازک چیزی هم ماند که داداش مجید داد برای من یک دست لباس خرید. آن هم تمام مدت مادر میگفت: کاش برای خودت میخریدی! کاش برای آقا جانت کفش میخریدی! کاش نگه میداشتی برای بچهدار شدنتان! کاش برای خانه خریدنتان پسانداز میکردید. چه کسی به این دوپاره استخوان رنگ پریده نگاه میکند؟!
مادر مرا دوست داشت اما چون دانشگاه تهران قبول شده بودم لج کرده بود و به پر و پاچهام شلیک میکرد. من هم که خوشحال از این قبولی بودم هیچ جوابی نمیدادم. فکر لباس یک لحظه آرامم نمیگذاشت. همه بچههای خوابگاه رفته بودند شهرستان و چند نفری بیشتر نمانده بودند. میخواستم لباس مهسا را بگیرم. زنگ زدم خانهشان. مادربزرگش گوشی را برداشت و گفت که مهسا هنوز نرسیده، رفته بود سر دوشنبه بازار کمک مادر و عمه جانش، دانشجوی سال سوم دندانپزشکی بود. توی همین خوابگاه دیدمش. پدر نداشت و با یک قاب عکس چوبی کوچک که پیرمرد ساده مهربانی کنج یک اتاق لم داده بود، آمده بود تهران. خانم رسولی مدیر خوابگاه زن خیلی خوبی بود. مهسا از روی نقشه برایش توضیح داد که خانهشان کجاست. خانم رسولی اول عینکش را روی صورتش جابهجا کرد و بعد دنبال انگشت مهسا را گرفت و افتاد توی ایران و هر لحظه که از خوابگاه دور میشد نگرانی بیشتری صورتش را پر می کرد. مهسا رفت و رفت و رفت تا رسید به خط باریک سبزی نزدیک دریا و انگشت گذاشت روی یک نقطه سیاه و گفت: اینجا شهر ماست.
خانم رسولی خندید و گفت: انشالله مدرک بگیری همینجا ماندگار میشوی خانم دکتر!
اما مهسا زود گفت: ترجیح میدهم چمدانم موقع رفتن آماده باشد، پر باشد از حسرت رسیدن و رسیدگی کردن به مردم شهر خودم و خالی باشد از ماندن میان آدمهای دندانگرد این شهر. مهسا اصلا کارت عروسی طلاکوب تینا را نگاه هم نکرد. گفت: مبارک باشد. همین!
من کمدش را باز کردم. لباس سبز براقش آن تو بود. یک دست لباس محلی زیبا که سوغات شهرش بود و مادر بزرگش برایش دوخته بود. به مادربزرگش گفتم: میخواستم از مهسا اجازه بگیرم برای پوشیدن لباسش امانتی، اگر ناراحت نشود. مادربزرگش خندید و گفت: ناراحت نمیشود، با هم دوست هستید. بپوش عیبی ندارد. فقط مراقب باش کثیف و پاره نشود، همین! به نجاست و اینها هم نمالد. مهسا حساس است و دیگر دست به آن لباس نمیزند.
گفتم: خیالتان راحت. مراقب هستم. روز عروسی با بچهها یک ماشین دربست گرفتیم که برویم عروسی تینا. راننده ماشین از روی کارت عروسی آدرس را خواند و سوتی کشید که یعنی باید تا آن سر شهر برود و ماشین کهنه دست دومش را روشن کرد. گرما از پنجرهها داخل میریخت. تو شهر از این خیابان به آن خیابان میرفتیم.
سهیلا گفت: اگر میخواستیم شهرمان برویم الان رسیده بودیم و چای و نانمان را هم خورده بودیم.
راننده همین طور کلاژ و دنده عوض میکرد. به هم نگاه کردیم که شاید راه را بلد نیست. من جرأت کردم و گفتم: میخواهید آدرس را از کسی بپرسیم؟
راننده زود متوجه شد و گفت: نه! آدرسش را میدانم. راهش دور است. اینجا که شما دعوتید اعیان نشین است و بالای بالای شهر است.
بالأخره جلوی در بزرگ آهنی سیاه پیاده شدیم. در شبیه دروازه بود تا در! بزرگ و سنگین به نظر میرسید با تزیینات طلایی و زیبا. اطراف خانه شلوغ بود و در باز بود. همه در حال رفت و آمد بودند. داخل که رفتیم کسی راهنماییمان کرد. خودمان را آماده کرده بودیم تا تینا را در لباس سپید ببینیم اما در لباس ساده سیاهی آن طرف انبوهی از شیرینی و میوه و گل دیدیمش و تعجب کردیم. به طرفمان آمد. عکاس و فیلمبردار هم دنبالش بودند. سلام و علیکی کرد. گفت: به موقع آمدید. بیایید عروس و داماد را ببینیم. گفتیم: مگر تو عروس نیستی؟ تینا شانهاش را بالا انداخت. گوشواره یاقوتش به سر شانهها میخورد. با اشاره سر گفت: نه و عروس و داماد را نشانمان داد. باورمان نمیشد. روی صندلی عروس و داماد دو تا سگ نشانده بودند، تن یکی لباس عروس بود و تن دیگری لباس داماد! چندشمان شد. تینا گفت: برای سگم عروسی گرفتهام! تازه عاشق شده. اسمش جاسمین است!