طیبه رسولزادگان
سالیان سال گذشت و بالاخره کابوس مهشاد به حقیقت پیوست. باورکردنی نبود. صبح که از خواب بیدار شد دید همه شبکههای اجتماعی در یک حرکت جمعی و هماهنگ، پر! کم مانده بود از فرط ناراحتی سکته کند ولی نکرد. به جایش در میانه راه رفتن به آشپزخانه و گوشی به دست، همانجا وسط پذیرایی نشست. اولش سی ثانیهای بُق کرد، بعد تا به عمق فاجعه پی برد، نعرهای زد و بعدش هم نیم ساعتی های های گریه کرد. اصلا کل فکرش به هم ریخته بود. حالا با چه دل و دماغی صبحانه بخورد وقتی قرار نیست لقمه لقمهاش را با غریبه و آشنا به اشتراک بگذارد؟ با چه امیدی لباسهای مارکدارش را بپوشد و با تاکسی خودش را به آن مرکز خرید جدید شهر برساند و با مانکنهای توی ویترین سلفی بگیرد و خوشحالیاش را باز به اشتراک بگذارد؟ اصلا چطوری روزش را شب کند وقتی که زندگیاش از اخبار پر بازدیدترین هشتکهای دنیا خالی شده؟ با کدام انگیزه شب خوابش ببرد وقتی که دیگر نمیداند فردا باید به چه چیزی تظاهر کند و شبیه چه گروه و دستهای شود؟ حالا که شبکههای اجتماعی پر کشیدهاند، واقعا آن زندگی پر از تلاطم و تحرک و مواج مهشاد هم، رفت روی هوا!
زندگی جوگیرانه
درباره کسانی که خودشان را در فضاهای مجازی گم میکنند چه نظری دارید؟ دلتان برایشان میسوزد؟ حق دارید. انصافا دل سوختن هم دارند. شاید درستش این باشد که بگوییم اکثر این افراد کسانی نیستند که در فضاهای جدید گم شده باشند، بلکه بیشترشان کسانی هستند که از همان اول خودشان را پیدا نکرده بودند که حالا بخواهند گم کنند! بله. بیچارهها از همان اولش گم بودند! و هویت مشخص و تعریفشدهای نداشتهاند که حالا بخواهند از دستش بدهند. یک جورهایی میشود گفت: «مغزشان پر از بینظمی است.» باید گفت: «این افراد هیچ سمت و سوی مشخص و ساختار فکری ریشهداری نداشتهاند. یعنی همان چیزی که پایه و اساس همه افکار و اعمالشان باشد.» برای همین هم هست که زود تحت تاثیر جوی که قرار میگیرند، واکنش نشان میدهند و هر روز و حتی هر لحظه به یک سمت گرایش پیدا میکنند. اگر دور دور چالشهایی مثل چالش آب یخ باشد، یکی از اولین کسانی هستند که بدون پرس و جوی خاصی، یک سطل بزرگ آب سرد تهیه میکنند، دوربین را یا یک گوشه میکارند یا از دوستی خواهش میکنند دست یاریاش را چند لحظهای در اختیارشان قرار دهد و بعد هم آن یخ کردن چند لحظهای و به اشتراکگذاری فیلم و تمام. باور بفرمایید بعید نیست عدهای اگر فیلمی ببینند که در آن یک بندهخدا از ترس شیر و پلنگ، شب را بالای درختی در علفزار به صبح رسانده و از وضعیت بیچارهوارش عکس و فیلم تهیه کرده و فرستاده بلکه کسی به فریادش برسد؛ از فردا راه میافتند توی کوه و دشت دنبال درخت و درندگان تا چالش درخت و درنده را به انجام برسانند! شاید هم بعضیها از فرط بیامکاناتی، به درخت توی کوچه خیابان و حتی آن تک درخت حیاط مادربزرگ اکتفا کنند و با کمک گربههای محل که به بهانه تکهگوشتی تا زیر درخت کشانده شدهاند؛ چالششان را با موفقیت به انجام برسانند و به این ترتیب از این مرحله از زندگی هم سربلند بیرون بیایند.
رنگ به رنگ مثل آفتابپرست!
جناب آفتابپرست که معرف حضورتان هست؟ همان خزنده کوچکی که در موقعیتهای مختلف خودش را به رنگ محیط در میآورد تا از خطر خورده شدن در امان بماند. آنقدر با مهارت که وقتی روی درخت است و بوی خطری به مشام میرسد زود پوست بدنش را به رنگ پوست درختی که رویش نشسته یا در حال راه رفتن بوده در میآورد تا جایی که حتی با پوسته پوستههای درخت هم هماهنگ میشود. حالا اگر روی یک سطح صاف براق هم نشسته بود میشد دقیقا همرنگ با آن. نمیشود سرزنشش کرد. جانور بیچاره چارهای ندارد. خلقتش همینطوری است و البته این ویژگی یک حسن بزرگ و حیرتانگیز برایش به حساب میآید.
ولی آیا درباره آدمها هم باید همین قضاوت را کرد؟ معلوم است که نه. پس اطرافیان ساناز حق دارند دربارهاش نظر مثبتی نداشته باشند وقتی که میبینند صفحهاش هیچ خط سیر فکری مشخص و واضحی را در ذهنها تداعی نمیکند و مدام رنگ عوض میکند. مثلا یک روز میرود کنار آن کاج تزئین شده کریسمس و چندتا از بچههای دوست و آشنا را هم با خودش میبرد و بعد یهویی انگار که توپ سال نو شمسی خودمان را در کرده باشند، از خوشحالی جیغ و هورا میکشد و دست میزند و دیگران را هم تشویق به همراهی میکند. به نگاههای متعجب هموطنان مسلمان و مسیحی هم که یا در حال عبورند یا ایستادهاند به تماشا، اهمیتی نمیدهد. شاید هم فقط وانمود میکند که اهمیتی نمیدهد. بعد در اقدامی ناگهانی از چمدانی که از خانه تا آنجا کشانده، کادوهای رنگ به رنگ بیرون میکشد و با لبخند گشادی روی صورتش، میچپاند در آغوش همان بچههایی که با خودش برده. ناگفته نماند که یک نفر هم موبایل به دست، از اول ماجرا دور تا دور کاج و ساناز و بچهها در حال چرخیدن و فرت و فرت عکس گرفتن است. و به این ترتیب چهل پنجاه عکس برای گرامیداشت کریسمس کاسب میشود و به خیال خودش صفحهاش رونق میگیرد. حالا میماند عکسهای گرامیداشت آن روز ملی که برای آن هم باید امسال سی چهل تا عکس هایکلاس و جدید رو کند. از آن عکسها که حتی در خیال کسی هم نمیگنجد. شاید بخاطرش مجبور شود کمی بیشتر سر کیسه را شل کند و از تصویربرداری هوایی استفاده کند. به شرط آنکه وسط مراسم دوربین ناگهان روی او که دارد شادی میکند زوم کند و دست تکان دادنش را به شکلی واضح نشان بدهد. این را هم که انجام بدهد تا رسیدن برنامههای ویژه نوروز باستانی، فقط هفت هشت تا پروژه مشابه دیگر میماند و بس. البته اگر آن وسط برنامه غیرمنتظرهای پیش نیاید و زمانبندیهایش را به هم نزند. اینها همهاش کارهای روزانه است. شبها را بگو که تازه بعد از یک روز سخت تهیه آذوقه برای صفحهاش، باید بنشیند به لایک کردن عکس و متن و فیلمهای دوست و آشنا و غریبه تا فالوئرهایش خدای نکرده یک وقت نزنند زیر میز و صفحهاش را ترک کنند!
ساناز هم یکی از همانهاست که وقتی توی آن بخش از زندگیشان که به نمایش گذاشتهاند سرک میکشیم، با موارد متعددی از تناقض مواجه میشویم. هم عکس عزاداری محرم و سلفیاش را با دیگ قیمه هیئت میتوانید پیدا کنید، هم تصاویری از کوچه و خیابانهای چهل پنجاه سال پیش پایتخت همراه با اسامی همان دورهشان! از طرف دیگر، هم عکس مدافع حرم را همراه با شعری حماسی گذاشته، هم عکسی از خوانندههای آن ور آبی بیاخلاق با پسزمینه آی لاو یو، اینجا و آنجای صفحهاش به چشم میخورد. تازه اینها مشتی نمونه خروار است.
خاص بودنی متفاوت!
مشخصه جوانی تمایل به خاص بودن است. حرفی نیست. ولی خاص بودن داریم تا خاص بودن. لازم نیست حتما خودمان را خفه کنیم و به هزار ترفند متوسل شویم تا متفاوت باشیم. همین که به کاری که انجام میدهیم عمیقا معتقد باشیم خاصیم.
فرشته وقتی اگر اندک تمایلی برای ورود به هیاهوهای شبکههای اجتماعی در خودش دید، اول از همه از خودش پرسید: «که چی بشه؟» لحظاتی بعد جواب داد: «دنیا همهاش دو روزه. بیام خودم رو نمایش بدم؟ مگه من خودشیفتهم که هزار جور عکس مربوط و نامربوط خودمو بذارم توی اینستا و طرفدار جمع کنم؟ درک نمیکنم برا چی باید بخوام لبخوانی کنم و خودمو نشون بدم؟ مگه کمبود دارم؟... مگه عقده توجه دارم؟... خب کار خوبه رو انجام میدم دیگه، چرا بکنمش تو چشم مردم؟... حالم خوب باشه خدا رو شکر میکنم. حالم بد باشه بازم خدا رو شکر میکنم و به جای اینکه برم دردم رو هوار بکشم این ور و اون ور، میشینم دعا میکنم و براش دنبال چاره میگردم. مگه بیمارم که زندگیمو نشون بقیه بدم و با دیدن خوشیهام افسرده بشن که چرا خودشون ندارن؟ و با دیدن ناخوشیهام آه بکشن که چرا باید اصلا ناخوشی توی دنیا باشه؟»
در این دوره و زمانه این هم یک جور خاص بودن است آن هم از بهترین نوعش. اینطور آدمها آرام هستند چون در عمق ذهن و جانشان، به یک پایگاه فکری قوی متصل هستند که از ناآرامیهای اطراف و هیاهوهایی که هر از گاهی دیگران را متلاطم میکند در امان نگاهشان میدارد.
جوان و هویت
پاسخ سوال «من کیستم؟» در حقیقت، همان «هویت» یا «خود» ماست. اگر بتوانیم جایگاه و مسئولیتهای خویش را در نظام هستی دریابیم و به این پرسشها که «از کجا آمدهایم؟» «چه کاری باید بکنیم؟ و سرانجاممان چیست؟» پاسخ صحیح بدهیم، نشانه آن است که به هویت خویش پی بردهایم.
جوان و تلاش برای هویتیابی
احساس تشخصطلبی و منحصربهفرد بودن، از ویژگیهای برجسته یک جوان است و اگر نتواند این احساس را با خلاقیت خود به ظهور رساند، آن را از راه همانندسازی با دیگران تحقق میبخشد. در این صورت، بر اساس فرصتها و امکاناتی که شرایط جامعه و فرهنگ موجود برای او فراهم میآورند، شخصیتش شکل میگیرد. برای چنین شخصی این جامعه است که هویت میسازد، نه خلاقیت و استعدادهای درونی خود او.
یک روانشناس درباره تلاش جوان برای کسب هویت میگوید: «هر جوانی مایل است هویت خاصی داشته باشد. از این رو میکوشد که خویشتن را دریابد و بشناسد. در عین حال میخواهد فردی باشد ممتاز و برای رسیدن به این مقام، خود را به فرد یا گروهی برجسته ارتباط میدهد یا به اصطلاح خویشتن را با آنها همانند میسازد تا به واسطه امتیاز و تشخص آن فرد یا آن گروهها تا حدی صاحب تشخص و امتیاز شود».
هویت دینی، برترین هویت
پایبندی به دین و مذهب، هویتی به فرد میبخشد که به کمک آن میتواند خود را از بحرانهای هر دوره از زندگی به ویژه جوانی به سلامت برهاند و از سرگشتگی در فکر و عمل دور ماند. دین آن قدر برای پرورش و سلامت روح آدمی اهمیت دارد که هوا برای تنفس.هویت دینی، انسان را به پشتوانهای مطمئن و پایدار متصل میکند و ریشه در جاودانگی آدمی دارد. انسان با داشتن چنین هویتی، از راههای رسیدن به کمال آگاه میشود و در نتیجه هویت و شخصیت واقعی خویش را مییابد.