کد خبر: ۱۶۷۱
تاریخ انتشار: ۰۸ فروردين ۱۳۹۸ - ۱۲:۵۳
پپ
صفحه نخست » شما و ما


مرد جوان فقیر و گرسنه‌ای دلتنگ و افسرده روی پلی نشسته بود و گروهی از ماهی‌گیران را تماشا می‌کرد، در حالی که به سبد پر از ماهی کنار آن‌ها چشم دوخته بود، با خود گفت: کاش من هم یک عالمه از این ماهی‌ها داشتم. آن وقت آن‌ها را می‌فروختم و لباس و غذا می‌خریدم. یکی از ماهی‌گیران پاسخ داد: اگر لطفی به من بکنی هر قدر ماهی بخواهی به تو می‌دهم. این قلاب را نگه‌ دار تا من به شهر بروم و به کارم برسم. مرد جوان با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفت. در حالی که قلاب مرد را نگه داشته بود، ماهی ها مرتب طعمه را گاز می‌زدند و یکی پس از دیگری به دام می‌افتادند. طولی نکشید که مرد از این کار خوشش آمد و خندان شد. مرد مسن‌تر وقتی برگشت، گفت همه ماهی ها را بردار و برو. اما می‌خواهم نصیحتی به تو بکنم. دفعه بعد که محتاج بودی وقت خود را با خیالبافی تلف نکن. قلاب خودت را بی‌انداز تا زندگی‌ات تغییر کند، زیرا هرگز آرزوی ماهی داشتن تور ما را پر از ماهی نمی‌کند.

حکایتی زیبا از خرید خانه برای آیت‌الله سید محمد میلانی

آیت‌الله رضازاده، از علما مشهد نقل می‌کنند: آیت‌الله سید محمد میلانی، در مشهد، دنبال منزل مناسبی بودند که اندرونی و بیرونی داشته باشد. آنچه من راجع به آن خانه نقل می‌کنم، از زبان کسی است از طرف آقا مامور خرید خانه در مشهد بود. ایشان می‌گوید: آیت‌الله میلانی به من فرمودند: خانه‌ای با همین مقدار پول که من دارم بخرید. اگر قیمت خانه بیشتر از پول موجود من بود هر وقت که خدا به من داد، می‌پردازم. بعد ما محله به محله در پی خانه مطلوب آقا گشتیم. هر خانه‌ای که ما پیدا می‌کردیم آقا نمی‌پسندیدند.روزی خانه خوب و مناسب و بزرگی پیدا کردیم و با خود گفتم که آقا قطعا آن را می‌پسندند. وقتی ایشان را جلوی آن خانه بردیم، سخت شگفت زده شدیم. چون آقا یک پایش را داخل خانه گذاشت و بی‌درنگ به عقب برگشت. بعد فرمودند که این منزل به درد من نمی‌خورد. دنبال منزل دیگری بگردید. در این منزل که شما می‌خواهید برای من بخرید، معصیت زیادی شده است. ما از سر کنجکاوی رفتیم و تحقیق کردیم. معلوم شد که آن خانه قبلا بانک ایران و انگلستان بوده است.

یادنامه چهلمین سالگرد آیت‌الله سید محمدهادی میلانی

نامه‌ای که موجب پیاده سفر کردن مقدس اردبیلی شد

محقق اردبیلی به طور مکرر و بسیار از نجف و کاظمین به قصد زیارت، مسافرت می‌کرد و در این سفرها الاغ یا قاطری را کرایه می‌نمود و سوار بر آن شده، خود را به کاظمین می‌رسانید. در یکی از این سفرها، هنگامی که می‌خواست از کاظمین به سوی نجف حرکت کند، شخصی از اهالی بغداد، نامه‌ای به دست او داد، تا آن را به یکی از اهالی نجف برساند. او نامه را گرفت و از مرکب پیاده شد و پیاده به راه افتاد. وقتی پرسیدند چرا شما که هزینه کرده‌اید و قاطری را کرایه کرده‌اید، برآن سوار نمی‌شوید در پاسخ گفت: من از کرایه دهنده اجازه نگرفته‌ام که به همراه سنگینی این نامه، سوار بر مرکبش شوم؛ لذا می‌ترسم اگر با نامه سوار شوم، حق‌الناسی گردنم بماند!

دین ما ارثیه ناب و گران‌قدر پیمبر باشد

آتشی در کف دستان من و توست مواظب باشیم

با اقتباس و ویراست از کتاب سزگذشت‌های عبرت‌انگیز

صیاد دل‌ها

خیلی اشکش را نگه‌می‌داشت توی چشمش، همسرش فقط یک‌بار گریه‌اش را دید، وقتی امام رحلت کرد. دوستش می‌گفت:‌«ما که توی نماز قنوت می‌گیریم، از خدا می‌خواهیم که خیر دنیا و آخرت را به ما عطا کند و یا هر حاجت دیگری که برای خودمان باشد اما صیاد تو قنوتش هیچ چیزی را برای خودش نمی‌خواست. بارها‌ می‌شنیدم که می‌گفت اللهم احفظ قاعدنا الخامنه‌ای. بلند هم می‌گفت از ته دل...» صبح روز بعد از خاکسپاری، خانواده‌اش نماز صبح را خواندند و از آن طرف رفتند بهشت زهرا‌سلام‌الله‌علیها، سر قبر صیاد. اما پیش از آن‌ها کس دیگری ‌هم آمده بود. آقا که گفت‌«دلم برای صیادم تنگ شده، مدتی است ازش دور شده‌ام.»

خواجه بخنده و غلام وفادار

درویشی که بسیار فقیر بود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاکم شهر را می‌دید که جامه‌های زیبا و گران‌قیمت بر تن دارند و کمربند های ابریشمین بر کمر می بندند. روزی با جسارت رو به آسمان کرد و گفت خدایا! بنده نوازی را از رئیس بخشنده شهر ما یاد بگیر. ما هم بنده تو هستیم. زمان گذشت و روزی شاه خواجه را دستگیر کرد و دست وپایش را بست. می خاست ببیند طلاها را چه کرده است؟ هر چه از غلامان می‌پرسید آن‌ها چیزی نمی‌گفتند.یک ماه غلامان را شکنجه کرد و می‌گفت بگویید خزانه طلا و پول حاکم کجاست؟ اگر نگویید گلویتان را می‌برم و زبانتان را از گلویتان بیرون می‌کشم. اما غلامان شب و روز شکنجه را تحمل کردند و هیچ‌ نمی‌گفتند. شاه آن‌ها را پاره پاره کرد ولی هیچ یک لب به سخن باز نکردند و راز خواجه را فاش نکردند. شب درویشی در خواب صدایی شنید که می‌گفت: ای مرد! بندگی و اطاعت را از این غلامان یاد بگیر.

مثنوی معنوی

با من حرف بزن

مرد نجوا کنان گفت: «ای خداوند و ای روح بزرگ با من حرف بزن» و چکاوکی با صدای قشنگی خواند، اما مرد نشنید و سپس دوباره فریاد زد: «با من حرف بزن« و برقی در آسمان جهید و صدای رعد در آسمان طنین افکن شد، اما مرد باز هم نشنید. مرد نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «ای خالق توانا، پس حداقل بگذار تا من تو را ببینم» و ستاره‌ای به روشنی درخشید، اما مرد فقط رو به آسمان فریاد زد: «پروردگارا، به من معجزه‌ای نشان بده» و کودکی متولد شد و زندگی تازه‌ای آغاز شد.اما مرد متوجه نشد و با ناامیدی ناله کرد:‌«خدایا مرا به شکلی لمس کن و بگذار تا بدانم اینجا حضور داری.» اما با حرکت دست، حتی پروانه را هم از خود دور کرد و قدم زنان رفت...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: