معصومه کرمی
دستکشها را به زور از دستم در میآورم، داخل ظرفشویی پرت میکنم همون روز به ساسان گفتم: این دستکشها کوچک است، اما به خرجش نرفت. پنجره آشپزخانه را باز میکنم، داخل کوچه را نگاه میکنم، اما خبری نیست. کم کم دلم دارد شور میافتد، هر روز تا این موقع برگشته بود، پنجره را نمیبندم تا کمی هوای خونه عوض شود. سعی میکنم حواس خودم را پرت کنم. تلویزیون را روشن میکنم، کنترل را برمیدارم و کانالها را پشت سر هم عوض میکنم، خبری نیست. هیچ کدام از برنامهها چنگی به دل نمیزند، سردم میشود، به طرف آشپزخانه برمیگردم. دوباره از پنجره به کوچه دراز و باریک که در آن خانهها از سرما تنگ هم چسبیدهاند نگاه میکنم، آمبولانسی در حال عبور از کوچه است، پنجره را میبندم. صندلی را از زیر میز ناهارخوری بیرون میآورم، مینشینم نگاهم را میدوزم به داروهای قلب ساسان.
یاد دیشب میافتم در حالی که دستش روی قلبش بود از دستشویی بیرون آمد، باعجله یکی از قرصهایش را با لیوان آبی به طرفش بردم. با سختی خود را به کاناپه رساند، دانههای عرق روی پیشانیاش سرازیر شده بود. قرص را لای لبهایش گذاشتم، آب را جرعه جرعه نوشید، کمی بهتر شد، گفتم:
ـ عزیزم یک بسته قرص بگذار تو جیبت همیشه همرات باشه، اما باز یادش رفته، دستم را زیر چانهام میگذارم. نمِ دستان عرق کردهام صورتم را نمناک میکند. سرانگشتان دست و پایم یخ کرده، بلند میشوم از چایی که برای آمدن ساسان دم گذاشتم یک لیوان میریزم، روی میز میگذارم، ظرف مویزم خالی کنار قندان است، از داخل کابینت پاکت مویز را بیرون میآورم، یک مشت درون ظرف روی میز میریزم، دوباره مینشینم. دستان سردم را روی بخار لیوان میگیرم. نگاهم روی قندان ثابت میماند، باز یاد دیشب میافتم.
ـ ساسان جان قند نخور، ضرر داره... ببین من با اینکه قند خونم پایینه اما با مویز چایی میخورم، ناراحتی قلبی که داری، تازگی قندتم بالا رفته، نخور عزیزم. اون قندون را بده به من. ساسان در حالی که از خنده صورت سفیدش سرخ شده رو به من میگوید:
ـ من از این سوسولبازیا خوشم نمیاد، چایی را که نمیشود با دوتا مویز خورد. تو مویزتو بخور منم قند، باشه؟ فکر کردی من پیرمردم!
سرم را میان دستانم میگیرم، زیر چشمی به او نگاه میکنم و میگویم:
ـ باشه رعایت نکن، به ضرر خودته، من که طوریم نمیشه، حالا هی لج کن... من قندونو قایم کنم، برو پیدا کن بیار بزار رو میز. اگر بمیری هم دیگه برات دل نمیسوزونم.
با صدای زنگ تلفن به خود میآیم، بلند میشوم، پایم به پایه میز گیر میکند، خود را به میز تلفن میرسانم تا گوشی را برمیدارم، قطع میشود. به شماره نگاه میکنم، شماره ساسان است، شمارهاش را میگیرم، صدای اپراتور در گوشم میپیچد: دستگاه مشترک موردنظر خاموش میباشد.
دوباره میگیرم، باز همان صدا. گوشی را روی میز پرت میکنم. به آشپزخانه برمیگردم، چای سردم را مویز میخورم. پنجره آشپزخانه را باز میکنم دوباره به کوچه نگاهی میاندازم، هوا دارد کمکم تاریک میشود، چشمم به جای خالی ماشینی که همیشه روبروی پنجره ما پارک بود میافتد. لکه سیاهی از روغن از خود به جا گذاشته. پنجره را میبندم، دستهایم را به هم میمالم، هوا سوز بدی دارد، زیر کتری روی اجاق گاز را خاموش میکنم، زیر غذا را هم کم میکنم و به هال برمیگردم. روبروی تلویزیون روی کاناپه مینشینم، تلویزیون را دوباره روشن و شروع به عوض کردن کانالها میکنم، فقط تصویرها از جلوی چشمانم رد میشود، چیزی از حرفهایشان نمیشنوم. روی شبکه زنده تلویزیونی خیره میمانم، چه برفی میآمد، از جا بلند میشوم، به طرف پنجره آشپزخانه میروم آن را باز میکنم، برف سفید رقصکنان نرم و آرام روی زمین مینشیند. همه جا سفید شده، حتی لکه روغن جای ماشین روبرویی دیگر پیدا نیست.
برمیگردم به اتاق، میروم لباسهایم را میپوشم. بسته قرص ساسان را از روی میز ناهارخوری برمیدارم و داخل کیفم میگذارم. از در واحد بیرون میروم. سوار آسانسور میشوم، طبقه همکف را میزنم،بعد از چند ثانیه آسانسور میایستد، به سمت در خانه میروم، قدم به کوچه باریک و سفید میگذارم، گربه سیاه و سفیدی با بچهاش از جلوی پایم رد میشود. رد پای کوچک روی برفهای سفید حسرت نداشتن بچه را دردلم زنده میکند، اگر بچه اولم زنده به دنیا میآمد الان مرا همراهی میکرد. دستی به شکمم میکشم، قدم تند میکنم، به سر کوچه میرسم، ماشینها بیتوجه به بلندکردن دست من از کنارم عبور میکنند و آب گلآلود را به طرفم میپاشند، تاکسیای را چند قدم دورتر میبینم، جلوتر میروم و جلوی آن را میگیرم.
ـ آقا دربست. پیرمرد راننده چیزی نمیگوید، داخل ماشین مینشینم، رادیو روشن است، صدای خواننده آهنگی آرام و ملایم فضای تاکسی را پر کرده. پیرمرد بدون اینکه سرش را برگرداند میپرسد:
ـ کجا خانوم؟ آدرس شرکت ساسان را میدهم. نفس راحتی میکشم، سرم را به عقب تکیه میدهم، زنگ موبایلم به صدا درمیآید، دست داخل کیفم میکنم پیدایش نیست، وسایل داخل کیفم را روی صندلی عقب خالی میکنم. موبایل کف ماشین میافتد، آن را برمیدارم، نگهبان ساختمان ساسان است.
ـ سلام خانم شریفی، زنگ زدم نگران نباشید، آسانسور شرکت خراب شده، آقای شریفی داخل آن گیر کرده، تعمیرکار خبر کردهایم، گوشی از دستم میافتد، قرص قلب ساسان را از روی صندلی برمیدارم به آن نگاه میکنم، صورتم خیس میشود. هنوز صدای همکار ساسان میآید: خانم شریفی، خانم شریفی، گوشی را برمیدارم با هقهق میگویم:
ـ قرصهاشو نخورده. صدایی آن طرف گوشی میگوید:
ـ الان به اورژانس هم زنگ میزنم.
راننده بدون اینکه حرفی بزند سرعتش را بیشتر میکند، با لحن آرامی میگوید:
ـ نگران نباش دخترم، انشاءالله که خیره، و پایش را روی پدال گاز فشار میدهد.
*******************
مهناز کرمی:
کتم را میپوشم، به طرف در میروم کیفم را در دست جابجا میکنم، از در که خارج میشوم کیفم پشت در گیر میکند، آزادش میکنم. در را میبندم و به طرف آسانسور میدوم، در اکثر واحدهای طبقه ما بسته است، به ساعتم نگاه میکنم، هشت شب را نشان میدهد. دکمه آسانسور را میزنم. در آسانسور با صدای غیرطبیعی باز میشود، وارد آن میشوم، دکمه طبقه همکف را فشار میدهم، قلبم تیر میکشد با دستمال عرق روی پیشانیام را پاک میکنم، آسانسور با صدا به حرکت درمیآید، به طبقه همکف که میرسد، میایستد، اما درب آن باز نمیشود. به در آسانسور فشار میآورم، باز نمیشود. دوباره و سه باره، انگار قفل شده دکمه طبقههای دیگر را فشار میدهم اما آسانسور از جایش تکان نمیخورد. نفسم تنگ شده، احساس خفگی میکنم، طفلک لیلا دیشب گفت که یک بسته قرص داخل جیبم بگذارم. چقدر امروز شرکت شلوغ بود، خودم را هم فراموش کردم. گوشی موبایلم را از جیبم بیرون میآورم. شماره امداد را میگیرم با صدای بریده بریده میگویم:
ـ الو من تو آسانسور گیر کردم، درش قفل شده باز نمیشه، آدرس شرکت را میدهم و گوشی را قطع میکنم.
باید به لیلا هم خبر بدهم که نگران نشود، شماره خانه را میگیرم اما قبل از آنکه لیلا گوشی را جواب بدهد موبایلم خاموش میشود. امروز حتی فراموش کردم شارژر را به موبایلم وصل کنم. روی زانوهایم مینشینم دستهایم را لای موهایم میکشم، سرم را میان دستانم میگیرم. صدای پایی از بیرون آسانسور میشنوم فریاد میزنم:
ـ کسی این بیرون نیست، من تو آسانسور گیر کردم، با کف دست به در آسانسور میکوبم، صدای نگهبان ساختمان را میشنوم:
ـ کی اون توئه؟!
ـ منم، مهندس شریفی، آسانسور خرابه درش باز نمیشه، میگوید:
ـ الان میام بازش میکنم. صدای دورشدن پاهایش میآید، بعد از چند دقیقه ضربههایی به در آسانسورمیخورد، اما باز نمیشود، دوباره صدای نگهبان میآید:
ـ آقای شریفی حالتون خوبه؟ هر کاری میکنم در باز نمیشه، الان زنگ میزنم تعمیرکار، نفس نصفه نیمهای میکشم و میگویم:
ـ خودم زنگ زدم، شارژ موبایلم تموم شده، شما زنگ بزن به خانومم نگران نشه، حالم اصلا خوب نیست، قلبم درد میکنه، صدای چشم و دورشدن صدای پای نگهبان میآید.
هر لحظه نفسم در حال تنگتر شدن است، چهره لیلا پیش چشمم میآید. ساسان جان، تو هنوز سنی نداری که از الان تو سن چهل سالگی هم دیابت گرفتهای هم ناراحتی قلبی، کمی فکر خودت باش. زمانی به جایی میرسی که دیگه چارهای جز ایستادن نداری. زیر لب میغرم، لعنت به این کار که منو از همه چی غافل کرده. یاد جوابم به لیلا میافتم:
ـ نگران نباش عزیزم، بادمجون بم آفت نداره.
لیلا با چشمان نگرانش به من خیره شده بود. پس یه بسته قرص بگذار تو جیبت، و من با لودگی ادای پیرمردها را در آورده بودم. میخوام نفس عمیق بکشم، نمیتوانم. دستم را روی قلبم میگذارم، دهانم خشک شده، کف آسانسور میافتم، از بیرون صدای همهمه میآید، صداهای نامفهوم میشنوم، گوشهایم را تیز میکنم، صدایی میپرسد:
ـ آقای شریفی حالتون خوبه؟ صدای منو میشنوید؟ الان در آسانسور را باز میکنیم.
صدای نگهبان که میگوید:
ـ زنگ زدم به خانومتون داره میاد اینجا.
همهمهها بیشتر میشود آژیر آمبولانس، آقای شریفی من پرستار هستم حالتون خوبه؟ جواب بدهید، نفس عمیق بکشید الان در باز میشه. به خس خس افتادم، دوباره لیلا در پسِ پلکهای بستهام نقش میبندد. کاش قرص با خودم برمیداشتم، کاش دل نگرونیهای لیلا را پای لوسبازی نمیگذاشتم. صدایش دوباره در گوشم میپیچد:
ـ ساسان جان، کار جای خودش، سلامتی و استراحت هم جای خود، به فکر خودت باش. هیچی جای سلامتی را نمیگیرد.
صدای هق هق لیلا در گوشم میپیچد:
ـ ساسان جان چطوری عزیزم؟ تورو خدا جواب بده.
با بازشدن در آسانسور هوای تازه رو به ریههایم میکشم، مانند ماهی دهانم را باز و بسته میکنم اما صدایی از دهانم بیرون نمیآید، صدای شیون لیلا وادارم میکند به زور پلکهایم را باز کنم، از پسِ پرده تاری لیلا را میبینم. مرا روی برانکارد میخوابانند و آمپولی تزریق میکنند، ماسک اکسیژن روی صورتم را احساس میکنم، تاری چشمهایم کمتر میشود، داخل کابین آمبولانس هستیم، لیلا دستانم را دردستانش گرفته، زیر لب دعا میخواند، میخواهم بگویم نگران نباشد، اما از پسِ ماسک اکسیژن صدایی بیرون نمیآید. لیلا آرام دستهایم را میفشارد، با بغض میگوید:
ـ قول بده بیشتر مراقب خودت باشی و برای خانوادهات بیشتر وقت بگذاری. چون به زودی پدر میشوی، قطرهای اشک از گوشه چشمم به پایین میلرزد، با باز و بسته کردن پلکهایم، به او قول میدهم.