مریم جهانگیری زرگانی
نمیدانم. واقعا نمیدانم کی گل توی گلدان پشت پنجره اتاق مینو خانم را شکست. یک جوراهایی وحشت کردهام. حالا نه این که مینو خانم از آن پیردخترهای بداخلاق بیحوصله باشد که مدام پیله کند به بچهها و سر هیچ و پوچ به زن برادرها یا خواهرش به خاطر بچههاشان سرکوفت بزند. اما راستش این بوته گل پشت پنجره اتاقش خیلی برایش مهم است. خیلی بیشتر از لک افتادن روی آینههای اتاقش، بس که بچهها دستهای چرب و چیلیشان را به آنها میمالند یا در آمدن دستگیره در کمدش، بس که بچهها به آن آویزان میشوند. حتی آن لیوان حرارتیاش هم که وقتی چای داغ میریخت داخلش رنگش از سیاه به صورتی گلدار در میآمد و دخترک من زد شکستش هم به اندازه گل توی گلدان پشت پنجره برای مینو خانم مهم نبود. جاری بزرگه که راحت میگوید کار بچههای من نیست. شاید کار دخترش نباشد، اما از آن جن بوداده، پسرش هیچ بعید نیست توپی، چیزی کوبانده باشد به ساقه گل. جاری دومی هم که بچه ندارد. خیالش راحت است. شاید این تنها دفعهای باشد که از نداشتن بچه خوشحال است! الان هم راحت برای خودش نشسته گوشه هال و کمک مادرشوهر سبزی خوردن پاک میکند. تکلیف خواهرشوهر هم که روشن است. هر چه نباشد من عروسم و او خواهر. حتی اگر آن که گل توی گلدان را شکسته، بچه او باشد، باز هم نگرانی ندارد. خاله مینو آن قدر مهربان هست که چشم بپوشد از خطای خواهرزادهاش. اما نمیدانم وقتی عمه مینو میشود هم به همان اندازه مهربان میماند یا نه. حالا نه این که مینو خانم بین عروس و خواهر یا برادرزاده و خواهرزاده فرق میگذارد. همان قدر که بچههای خواهرش را دوست دارد، عاشق برادرزادهها هم هست. خدا شاهد است من هیچ وقت مشکل جدیای با خانواده شوهرم نداشتهام. البته میان همه آدمها کمی اختلاف نظر و سلیقه هست. اما معنیاش این نیست که با هم دعوا داریم. فقط این وروجک دوپا، دخترم را میگویم. خب... زیادی شیطان است. دست خودش نیست. دکترها گفتهاند بیش فعال است. یه جا بند نمیشود. کسی از دستش در امان نیست. جاری دومی مدام گوشه و کنایه میزند که آدم باید بچه اش را درست تربیت کند تا همه جا مایه آبروریزی نشود. دعا میکنم خدا به خودش بچه بدهد. آن هم نه فقط یکی. دو سه تا! آخر شنیدهام کسانی که درمانهای ناباروری انجام میدهند اغلب به بارداری چندقلو دچار میشوند. و ای کاش وقتی فرشتهها دارند بچهها را برایش سوا میکنند، چند تا پسر آتش پاره بیشفعال، توی ساکش بگذارند! آن وقت حالش را میپرسم. بچه خواهرشوهر هم انصافا بچه آرامی است. شیطنت میکند اما نه به شدت دخترک من. نمیدانم میان این همه بچه چرا مال من یکی بیش فعال شده!
این بوته گل هم حکایتی دارد. مینو خانم نامزدی داشت که عمرش به دنیا نبود. یعنی قبل از آن که حتی عقد کنند، جوان بیچاره دچار حادثهای شد و از دنیا رفت. من که آن موقع عروسشان نبودم. اما خواهرشوهر کوچیکه میگوید این گلدان گل را داماد مرحوم، روز بله برون برای مینو خانم آورده. و مینو خانم عاشق این بوته گل است. یک برگ قاشقی سرسبز و سرحال که هر سال سر شاخههایش پر میشود از دسته گلهای ریز قرمز. و این تنها یادگاری هست که از نامزد مرحوم مینو خانم برایش باقی مانده. دیشب منزل مادرشوهر مراسم دعا و نذری پزان بود. وقت کشیدن غذا، مینو خانم آمد روغن روی پلو بریزد که انگشتش گرفت به گوشه ماهیتابه پر از روغن و سوخت. همه ناراحت شدند و آخ و اوف کردند. خاله بزرگه مینو خانم اما خندید. بلند گفت: «از قدیم گفتن هر کی پای دیگ پلو نذری دستش بسوزه، معنیش اینه که حاجت روا شده!» نمیدانم جدی میگفت یا شوخی میکرد. هر چه بود همه خندیدند. بعد از تمام شدن مراسم، مادرشوهر اصرار کرد که دیر وقت است. همه شب همین جا بمانید. کلی هم ظرف نشسته باقی مانده بود و گاز و دیگ و چیزهای سنگین که باید سر جایش گذاشته میشد. به همین خاطر شب همه همین جا ماندیم. طبق معمول بچهها به قول مادرشوهر ویار کردند که توی اتاق مینو خانم بخوابند. صبح زود، پیش از آن که حتی ما از خواب بیدار شویم، مینو خانم بلند شد و مثل هر روز رفت سر کار. ما چند ساعت بعد از رفتن مینو خانم متوجه شدیم بوته گل توی گلدان پشت پنجره اتاقش شکسته. بدبختی این جاست که هیچ کدام از این وروجکهای دو پا شکستن بوته گل را گردن نمیگیرند! با صدای مینو خانم به خودم میآیم. وای چه زود ظهر شد! «سلام به همگی!» مادرشوهر لبخند میزند: «سلام به روی ماهت مادر، خسته نباشی.»
ـ شمام خسته نباشین که صد البته خستهتر از من هستین!
دختر جاری بزرگه میدود جلو. «عمه عمه... یکی زده گل پشت پنجره تونو شکسته!» اِی بر پدرت صلوات بچه! لااقل میگذاشتی یک آبی به سر و وصورتش بزند، بعد خبرچینی میکردی. مینو خانم میخندد. «نه عمه جون، کسی گلم رو نشکسته. خودم چیدمش.» صدای مادرشوهر بلند میشود: «وا... چرا؟ حیفش نبود؟» مینو خانم لبخندی میزند و میگوید: «دیشب خواب دیدم باد زد گلدونم رو انداخت، گلم رو شکوند. رفتم گل رو از روی زمین بلند کردم، یکدفعه دیدم از کنار هر برگش یه جوونه تازه زد بیرون. بعد هم شروع کرد به رشد کردن و ریشه زدن. صبح که پا شدم یه نگاه به بوته گلم انداختم. دیدم تازگیها دیگر جوونه نمیزنه. انگار داره پیر میشه. خلاصه که دل زدم به دریا و ساقه اش رو چیدم.» مادرشوهر میخندد. از آن خندههای معنادار. «خیره ایشالا مادر... پس کار خودت بود؟ نمیدونی از صبح تا حالا همه چقدر داریم حرص میخوریم.» مینو خانم میخندد. «حرص واسه چی؟! یه گلدونه دیگه» راه میافتد که برود توی اتاقش. برادرزادهها و خواهرزاده عین جوجه دنبالش راه میافتن. مینو خانم با دست کیش شان میدهد. «دم بریدهها دنبال من راه نیفتین! امون بدین لباس عوض کنم بعد هوار بشین روی سرم.» بچهها میخندند. همه عقب میایستند غیر از دخترک من که زبان خوش بهش اثر نمیکند! مادرشوهر صدایش را بالا میبرد: «راستی مینو، کسی به نام خانم قائدی میشناسی؟»
ـ آره، یکی از همکارمه. چطور؟
لبخند پهنی روی لبهای مادرشوهر مینشیند. «صبح مادرش زنگ زد خونه مون. واسه امر خیر. آخر هفته مهمون داریم.» مینو خانم هیچی نمیگوید. اما من حتی از پشت در بسته اتاقش هم میتوانم لبخند نرمی که روی لبش نشسته و قندی که دارد توی دلش آب میشود را حس کنم. اِی خواهرشوهر بلا! پس خودت خبر داشتی!؟ با صدای جاری دومی به خودم میام. «بفرمایید مادر! اینم تعبیر خواب مینو خانم!» همهمان لبخند میزنیم.