کد خبر: ۱۶۴۵
تاریخ انتشار: ۰۸ فروردين ۱۳۹۸ - ۱۲:۴۵
پپ
خاطرات یک صندلی قدیمی
صفحه نخست » داستان



معصومه پاکروان

تصویر ساز:یاسمن امامی

صندلی هم صندلی‌های قدیم. نه! اینکه چون خودم صندلی هستم این را می‌گویم نه! صندلی‌های الان یا خیلی چینی هستند یا مینی... همه می‌دانند که هرچیزی قدیمی‌اش خوب است تعریف از خود نباشد من به واسطه عمر و تجربه‌ام خاطرات زیادی از عروسی و عزا دارم! من همان صندلی هستم که ناصرالدین‌شاه روی آن ترور شد. همان صندلی که امپراتوری اتریش در جنگ جهانی اول وقتی شکست خورد به آن لگد زد... من به واسطه حضورم در مدرسه و دانشگاه و آرایشگاه و بیمارستان و تیمارستان و اداره و بانک و... خاطره و سابقه دارم...

حبیب‌آقا مرد خوب و زحمتکشی است... البته نه اینکه چون حبیب‌آقا یک عمر با من همدم و همراه بوده است من این را می‌گویم. نه، هرکس که از زمان کارمندی تا بازنشستگی‌اش او را می‌شناسد و با او همکار و همکلاس و همسایه بوده می‌تواند تشخیص بدهد که یک جاهایی واقعا حبیب‌آقاخوب است و یک جاهایی می‌توانید روی او حساب باز کنید و یک جاهایی هم حبیب‌آقا غیر قابل تحمل است. البته اخلاق دیگر حبیب‌آقا این است که وقتی ذهنش درگیر مساله‌ای می‌شود شما دیگر نمی‌توانید درگیری‌هایش را حل کنید. خاطره‌ای که می‌خواهم برایتان توصیف کنم برای دوران کارمندی حبیب‌آقاست. یک روز وقتی حبیب‌آقا خسته و کوفته از سر کار برگشت و وارد خانه شد حسابی در سکوت فرو رفته بود. قدم خیرخانم تلویزیون را روشن کرد و در چشمان حبیب‌آقا خواند که مسأله‌ای حسابی درگیرش کرده است. قدم خیرخانم گفت:

ـ چه شده؟ نمی‌پرسی شام داریم یا نداریم؟! گیر نمی‌دهی، چرا این، چرا آن؟!

حبیب‌آقا نگاهی به قدم خیرخانم کرد و آهی از نهاد سینه بیرون داد و گفت:

ـخیلی به شام تمایلی ندارم.

و آه کشید. قدم خیرخانم ابروهایش را بالا انداخت و مطمئن شد که این حبیب‌آقا، حبیب‌آقا همیشگی نیست و در سرش دارد چیزهایی می‌گذرد. قدم خیرخانم برای همسرش حبیب‌آقا چای هل‌دار مورد علاقه او را آماده کرد و برایش برد و نشست روبرویش و گفت:

-خوب تعریف کن حبیب‌آقا...

حبیب‌آقا اخمی به پیشانی انداخت و با همان ناراحتی جواب داد:

-خوب چه تعریف کنم؟!! شده است دیگر...

قدم خیرخانم خندید و گفت:

-خوبی حرف زدن با تو اینجاست که می‌شود از دل ماجرا حرف زدن را با تو شروع کرد و به یک نتایج خوبی هم رسید. یعنی چه که شده است؟

حبیب‌آقا شانه بالا انداخت و گفت:

-چند وقت است که با یکی از همکارانم یک مسأله‌ای پیدا کردم.

قدم خیرخانم داشت چایی می‌خورد که جواب داد:

-مسائل تو با همکارانت همیشه بوده و هست و معلوم نیست که کی قرار است حل شود. این ناراحتی ندارد.

حبیب‌آقا هم هورتی از چایی‌اش را بالا کشید و گفت:

-یعنی تو می‌گویی من آدم مسأله‌داری هستم؟

قدم خیرخانم فهمید حرف بدی زده است. دستش را بالا برد و سعی کرد حبیب‌آقا را به آرامش دعوت کند بعد هم گفت:

-نه نمی‌گویم تو آدم مسأله‌داری هستی! می‌گویم که تو در جایی کار می‌کنی که حاشیه‌ها و مسائلش زیاد است.

حبیب‌آقا اخمی کرد و گفت:

-یعنی منظورت این است که من حاشیه‌ها را درست می‌کنم.

اینجا بود که قدم خیرخانم صدایش را بالاتر برد و در حالی که حسابی کلافه شده بود گفت:

-وا... می‌گویی چه شده یا نه؟ تمامش کن بازجویی کردن از من را! بگو مشکلت چیست!

حبیب‌آقا چایی را که تا دم دهانش برده بود، عقب آورد و گفت:

-همین دیگر! همین را می‌گویم! آدم‌ها همین هستند و در طول زمان خودشان را نشان می‌دهند. تو هم همین هستی. باید آدم‌ها را در زمان طولانی شناخت!

قدم خیرخانم نگاهش کرد و با خشمی پنهانی گفت:

-یعنی بعد از این همه سال که با این همه ساز و آواز تو کنار آمده‌ام تازه می‌خواهی من را در زمان طولانی بشناسی؟

قدم خیرخانم از جایش بلند شد و می‌خواست به اتاقش برود و حبیب‌آقا را با همان مسائلش تنها بگذارد که حبیب‌آقا گفت:

-دیدی! بعد می‌گویی تو را می‌شناسم! داری بدون اینکه به من کمک کنی فرار می‌کنی. همه همین هستند. تنها همدم من همین صندلی است و بس!

قدم خیرخانم همسرش را نگاه کرد و گفت:

-حبیب‌آقا راستش را بخواهی، دیگر از کمک کردن به تو خسته شدم و ترجیح می‌دهم تو را با مسائل حاشیه‌ای کارت را کنار بگذارم تا در همان محل کارت آن‌ها را حل کنی.

حبیب‌آقاگفت:

-سلام و علیکمان چه می‌شود؟

قدم خیرخانم با حیرتی بجا در چشم حبیب‌آقا نگاه کرد و با تعجب گفت:

-یعنی چه سلام و علیکمان چه می‌شود؟ ما زیر یک سقف داریم زندگی می‌کنیم.

حبیب‌آقا چایی‌اش را دوباره نوشید و گفت:

-خوب باشد من و همکارم هم در یک اداره کار می‌کنیم و از صبح تا شب همدیگر را می‌بینیم.

قدم خیرخانم میان چارچوب در ایستاد و گفت:

-کدام همکارت!؟

حبیب‌آقا نفس عمیقی کشید و دانست حس کنجکاوی قدم خیرخانم را برانگیخته پس جواب داد:

-همانی که سلام و علیکمان را با هم قطع کردیم!!

قدم خیرخانم گفت:

-خوب چرا سلام و علیکت را با همکارت که هر روز او را می‌بینی قطع‌کردی؟

حبیب‌آقا سری تکان داد و گفت:

-من قطع نکردم او قطع کرد. اصلا نمی‌دانم چطور شد که از هم متنفر شدیم.

من هم مثل قدم خیرخانم از حرف‌های حبیب‌آقا سر در نمی‌آوردم اما قدم خیرخانم مجبور شد بنشیند و خوب گوش کند.حبیب آقا گفت:

-از اول تعریف کن که بدانم در مورد چه و در مورد که حرف می‌زنی!

حبیب‌آقا با خیال راحت در مبل فرو رفت و جواب داد:

-از اولش باید بگویم. یک زمانی من و آن همکارم با همدیگر یک سلام و علیک گرم و طولانی داشتیم و هر وقت همدیگر را می‌دیدیم می‌ایستادیم و درد دل می‌کردیم و از همدیگر می‌گفتیم و می‌شنیدیم... از هم خبر می‌گرفتیم و راه و چاه را به هم نشان می‌دادیم و حسابی خوب و خوش بودیم. بعد یک دفعه نمی‌دانم چه شد که از این سلام و علیک‌های طولانی و احوالپرسی دیگر میانمان خبری نشد و همان خوش و بش شد یک سلام و علیک کوتاه و یک لبخندی به هم می‌زدیم و به کارمان برمی‌گشتیم و حرفی هم میانمان رد و بدل نمی‌شد. بازهم یک مدت گذشت و این سلام و علیک کوتاه و چه خبرهای الکی و سلامتی شنیدن‌ها تبدیل شد فقط به یک تکان سردادن!

نگاه قدم خیرخانم به حبیب‌آقا بود که حبیب‌آقا آهی کشید و ادامه داد:

-باورت می‌شود که بعد از مدتی دیگر حتی از تکان سر هم میان ما خبری نیست؟! اصلا انگار وجود نداریم... این روزها خیلی بی‌تفاوت از کنار هم رد می‌شویم انگار نه انگار ما همان همیشگی‌ها بودیم. الان هم یک چیزی درونم اتفاق افتاده است که من بدون اینکه بدانم چه شده از او متنفر شدم و اتفاقا معلوم است او هم از من متنفر است و وقتی از کنار هم می‌گذریم انگار همدیگر را نمی‌بینیم یا اینکه از اول از هم متنفر بودیم.

قدم خیرخانم به حبیب‌آقا نگاه کرد و لبخند زد. فکرحبیب‌آقا که حسابی مشغول بود گفت:

-حالا به نظرت چه شد که او با من سلام و علیک که ندارد هیچ، نگاهم هم نمی‌کند؟ مگر من در حقش چه کرده‌ام که خبر ندارم؟

قدم خیرخانم گفت:

-فکر می‌کنم این سؤال را باید از خود او بپرسی!

حبیب‌آقا نفسی کشید و گفت:

-وقتی با من حرف نمی‌زند چطور بروم از او بپرسم. حرف که هیچ! حتی نگاه هم نمی‌کند. از من می‌خواهی بروم از او بپرسم؟! راستی فکر می‌کنی چرا من از تو متنفر شدم؟ آیا این معقول است!

میان یک ریز حرف زدن‌های حبیب‌آقا؛ قدم خیرخانم یک لحظه توانست جا برای حرف زدن برای خودش باز کند برای همین در حالی که حسابی هم کفرش از حبیب آقا گرفته بود گفت:

-اگر جای تو باشم فردا می‌روم اتاقش و سر صحبت را باز می‌کنم و می‌بینم از من چه دیده و شنیده که اینطور دلخور است.

بعد هم از جایش بلند شد و گفت :

-خودت و همکارت را بگذار کنار و من و خودت را در نظر بگیر... یک روز می‌آیی خانه، هر کدام در فکر هستیم تو با من حرف نمی‌زنی من هم با تو حرف نمی‌زنم... فردا هم می‌آیی باز نه من از تو می‌پرسم حبیب‌آقا مشکلت چیست تو هم از من نمی‌پرس قدم خیرخانم چه شده عزیزم؟ پس‌فردایش دیگر به هم لبخند هم نمی‌زنیم... پس آن فردایش به هم سر تکان می‌دهیم و من از تو عصبانی می‌شوم که حالم را نمی‌پرسی و تو از من عصبانی می‌شوی که حالت را نمی‌پرسم و این داستان ادامه دارد تا اینکه از تو متنفر می‌شوم و از من متنفر می‌شوی... بعد هیچ‌کدام نمی‌دانیم چرا از هم متنفریم!

قدم خیرخانم این را گفت و پشت سرش هم در چشم حبیب‌آقا نگاه کرد و گفت:

-در ضمن امروز هم حال من را نپرسیدی و با من شام نخوردی...فردا برایت شام نمی‌پزم! پس‌فردا هم نمی‌پرسم گرسنه هستی یا نه...

حبیب‌آقا تا این را شنید خطر را با همه وجود احساس کرد و به سرعت به طرف میز شام رفت...

آن شب تا صبح حبیب‌آقا به حرف‌های قدم خیرخانم خیلی فکر کرد و بعد تصمیم گرفت که به سراغ همکار اداره‌اش برود و از او همین سؤال را بپرسد و فردای آن روز بود که به خانه آمد و گفت:

-همکارم هم مدت‌هاست دارد فکر می‌کند چرا بی دلیل من از او متنفر شده‌ام.

خوبی‌اش این بود که از فردا شب که حبیب‌آقا به خانه برمی‌گشت هم حال قدم خیرخانم را می‌پرسید و هم از شام دورهمی با او لذت می‌برد تا این مدل سوءتفاهم‌ها میان خودش و قدم خیرخانم درست نشود تا همه چیز نادرست نشود!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: