کد خبر: ۱۶۳۷
تاریخ انتشار: ۰۳ دی ۱۳۹۷ - ۱۸:۴۸
پپ
چرا در دهکده جهانی انقدرتنهاتر شدیم؟
صفحه نخست » ج مثل جوان



طیبه رسول‌زادگان

امروز یکی از آن چهارشنبه‌های تعطیل سال است و بیشتر همسایه‌ها از غروب سه شنبه با خوشحالی و سر و صدای زیاد، بار سفر سه چهار روزه‌شان را بستند و رفتند تا هوایی عوض کنند. چندتایی‌شان هم رفتند مهمانی. از آن مهمانی‌ها که حالا حالاها به خانه برنمی‌گردند و مدام از خانه یک فامیل به خانه آن یکی فامیل می‌روند و از خانه یک دوست به خانه دوستی دیگر. حتی آن خانم پیر آپارتمان شماره چهار را هم یک ماشین آمد و با خودش برد. پسر و عروسش بودند که با اصرار زیاد کمی لباس و خرت و پرت ریختند توی ساک و با خودشان بردنش. هر از گاهی از این کارها می‌کنند. یک بار شنیدم که عروسش می‌گفت: «مادر جان! من به جای شما دق کردم از این همه تنهایی.» و پیرزن می‌گفت: «آخه بیام وبال گردنتون می‌شم مادر.» و پسرش با دلخوری می‌گفت: «این چه حرفیه مادر من؟!...» و بعد با مکثی ادامه می‌داد: «دیگه کم مونده شکل و قیافه ‌تو یادمون بره، چه برسه به نوه نتیجه‌هات.» و بعد مادر پیر را با ساک و واکرش سوار ماشین می‌کردند و می‌بردند. حتی نوه و بچه‌ها و عروس و دامادهای همسایه بغلی‌مان هم این هفته به مهمانی دسته‌جمعی‌شان نیامده‌اند و نوبت پدر و مادرشان بوده که بروند خانه آن‌ها. امیر هم که کارش تعطیلی‌بردار نیست تا خانه باشد و جایی برویم یا دوتایی بنشینیم پای تلویزیون و او کانال به کانال کند و من چای تازه‌دم خوش‌عطر بیاورم و میوه پوست بگیرم. می‌شود گفت در حال حاضر در کل ساختمان پنج طبقه پانزده واحدی‌مان کسی جز من نیست. این وضعیت خیلی کم پیش می‌آید ولی وقتی پیش آمد باید قدرش را دانست. پس شروع می‌کنم در سکون و سکوتی که پیش آمده به کارهای دلخواهم می‌رسم. یک ناهار پر ادویه تند و تیز شخصی درست می‌کنم و نگران این نیستم که بویش برای دختر همسایه روبه‎رویی ضرر داشته باشد؛ چون نیستند. بعدش هم کل خانه را جارو می‌کشم و نگران سر و صدای بی‌موقع جاروبرقی هم نمی‌شوم که برای استراحت آقا و خانم مسن آپارتمان بغلی مزاحمتی ایجاد کند؛ چون آن‌ها هم نیستند. در پایان هم در آرامش و سکوتی که همه‌جا را در بر گرفته، می‌نشینم به کتاب خواندن. در این خوانش به‎خصوص، لذتم چند برابر است چون به‎خاطر سکوت محیط، سرعتم بالاست و احتمالا تا شب که امیر برگردد تمامش کرده‌ام؛ آن وقت با خیال راحت می‌توانم موضوع دعوت‌مان به مهمانی ظهر جمعه را مطرح کنم. بالاخره هر چه باشد ما هم آدمیم و به دید و بازدید احتیاج داریم.

تنهایی‌ باشد ولی عریض و طویل نباشد!

خودمانیم‌ها! تنهایی هم برای خودش عالمی دارد، نه؟ خودتی و خودت و هیچ کسی هم با تو در تنهایی‌ات شریک نیست! هیچ کس دور و برت نمی‌پلکد. نه ایرادگیر، نه غرزن، نه نق‌زن، نه حتی یک مزاحم کوچولو از نوعی دیگر! هر کاری خواستی می‌کنی و هر وقت خواستی بلند می‌شوی و می‌نشینی و حتی وسط پذیرایی دراز می‌کشی و هر قدر هم خواستی کارها را کش می‌دهی. از زود باش و تمامش کن و این چیزها هم خبری نیست که نیست. وای که چه اوقات دلنشینی! و چه ساعات رویایی خوبی!

فقط بدی‌اش این است که به زودی آن وضعیت راحت‌باش خوب و خوش و لذت‌بخش، به وضعیتی کسالت‌بار و تکراری تبدیل می‌شود. آخه چقدر راحت‌باش؟ چقدر بی غر زن؟ چقدر؟ چقدر با کسی سر باز کردن در یخچال و برداشتن آخرین پرتقال، مسابقه ندهی؟ تا کی؟ وای وای وای! چقدر خسته‌کننده و تمام نشدنی! چقدر حوصله سر بر! چقدر یکنواخت و رو اعصاب! یعنی چه که هیچ بنی‌بشری دور و بر آدم نباشد؟! این هم شد زندگی؟!

تنهایی‌های ناجور

حالا حسابش را بکنید بعضی‌ها همیشه تنها هستند. بی یار و همدم و بی دوست و آشنا ! حتی بی خواهر و برادر! از همان خواهرها که بعضی‌ها از بچگی باهاشان سر هر چیز کوچکی گیس و گیس‌کشی را تجربه می‌کنند و همان کش و قوس‌های دردآور دوره کودکی و نوجوانی، در بزرگی برایشان صمیمیت و غمخواری می‌آورد. از همان برادرها که در بچگی قوانین سفت و سخت برای خواهر و برادرهای کوچکتر از خودشان می‌گذارند و در بزرگسالی تکیه‌گاه و حامی‌شان می‌شوند. بله. بی خواهر و بی برادر بودن، تنهایی بزرگی است که با هیچ چیزی هم پر شدنی نیست. دوست و آشنا سر جای خودش، ولی خواهر و برادر یک چیز دیگر است. هدیه، دختر همسایه ما یک نمونه از آن بچه‌های تنهای بی خواهر و برادر است. بیست و یک سالش است و دیگر امیدی نیست که خواهر و برادری داشته باشد. گاهی صدای گریه‌اش را از اتاق می‌شنوم. نمی‌دانم برای چه اشک می‌ریزد؟ گاهی هم صدای هق هق‌های بلندش شنیده می‌شود. درست وقتی که مادرش می‌رود پیش دوستانش در کوچه. گاهی که حرف تک‌فرزندی پیش می‌آید، مادر هدیه می‌گوید: «بچه داشتن همه‌ش دردسره. همین یه دونه بسه‌.» ولی وقتی ازش پرسیده می‌شود: «ولی آخه هدیه خیلی تنهاست.» جواب می‌دهد: «من و پدرش هستیم دیگه.» و بعد اضافه می‌کند: «تازه یه دوستی هم داره به اسم ثنا. دیگه چی می‌خواد؟» وقتی کسی می‌پرسد: «شما خودتون یه دونه بچه بودین؟» می‌گوید: «نه بابا! ما پنج تا بودیم. تازه آقامون‌اینا هشت تا بودن.» بعد انگار که یاد خاطرات گذشته‌اش افتاده باشد می‌خندد و می‌گوید: «یادش به خیر! چقدر با آبجی و داداشام توی سر و کله هم می‌زدیم.» بعد آهی می‌کشد و می‌گوید: «ولی الان کو؟ کجان؟ هر کی یه طرفیه.» کسی می‌گوید: «خب همین که بچگی‌هاتون حسابی خوش گذروندین، بازم خودش غنیمته. حالا بماند که الانم دلتون قرصه که چند تا خواهر برادر این ور و اون ور دارین. هر از گاهی یه تلفنی، دید و بازدیدی چیزی بالاخره.» مادر هدیه مکثی می‌کند و انگار که دارد چیزی را درون خودش سرکوب می‌کند، جواب می‌دهد: «نگران هدیه نباشین. چند سال دیگه که شوهر کرد فامیلاش زیاد می‌شن.»

ولی این تنهایی ناجورتر از آن است که با پدر و مادر و شوهر و فامیلش پر ‌شود. سال‌های کودکی و نوجوانی و جوانی را در تنهایی گذراندن، خیلی‌ها را خام و ناپخته بار می‌آورد. خیلی‌ها هم شخصیت شکننده‌ای پیدا می‌کنند. بعضی‌ها هم در افسردگی مزمن فرو می‌روند. هیچ کس هم نیست که دردشان را بفهمد و چاره‌ای برایشان پیدا کند. فقط شاید فعالیت‌ زیاد و ارتباطات اجتماعی گسترده بتواند کمی بر این درد بزرگ، مرهمی باشد.

زندگی‌های جزیره‌ای

تنهایی آدم را از پا در می‌آورد. باور بفرمایید. فقط ممکن است بعضی وقت‌ها آن‌قدر بی‌صدا اتفاق بیفتد که کسی متوجهش نشود. مثل همسایه قدیمی ما، آقا فریبرز که از سال‌ها قبل تک و تنها آمده بود به شهر غریب برای کار. آن‌طور که همسایه‌های قدیمی‌تر می‌گفتند سی سال پیش آمده بود و توی یک کارخانه کار می‌کرد. شیفتی هم کار می‌کرد. یک هفته شیفت صبح، یک هفته ظهر، یک هفته هم شب‌کار بود. آن‌قدر کار کرد و کار کرد تا توانست آپارتمانی را که اجاره کرده بود از صاحبخانه بخرد. بعدش هم یک ماشین خوب گرفت و در عرض چند سال به خانه و ماشین رسید. ولی چه فایده؟ گیریم که کار و درآمد و خانه و ماشین باشد، ولی وقتی همدم و همنشین نباشد زندگی چه معنایی دارد؟ مردی که خسته و کوفته از سر کار برمی‌گردد دوست دارد کسی در خانه منتظرش باشد که یک خسته نباشیدی بهش بگوید، چای تازه‌دمی جلویش بگذارد، ناهار و شام گرم و خانگی‌ای برایش آماده کرده باشد. نه این‌که تازه بعد از برگشتن از سرکار، مجبور باشد برود سراغ نیمرو یا دنبال کارت اشتراک تهیه غذای سر خیابان بگردد. البته اگر سراغ ته مانده غذای دیشب نرود که در یخچال انتظارش را می‌کشد. بله. آقافریبرز، همیشه دمغ و ابرو در هم کشیده بود تا این‌که بالاخره ناراحتی اعصاب پیدا کرد. دکتر برایش آرامبخش تجویز کرد ولی گفت: «یه فکری برای خودت بکن. تنها نمون.» آقافریبرز هم که کسی را نداشت حرف دلش را بزند، فقط قضیه دکتر و حرف‌هایش را به سرایدار ساختمان گفت. سرایدار هم چاره را در ازدواج آقافریبرز دید. پس با کمک همسایه‌ها آستین‌ها را بالا زدند و از مجردی درش آوردند. کم‌کم آن قیافه اخمو جایش را به صورت خندان داد. با ذوق از سر کار می‌آمد و بوی غذاهای خوشمزه‌ای هم از آپارتمان‌شان به مشام می‌رسید. حالا دیگر روزهای تعطیل جای خالی ماشینش در پارکینگ خیلی به چشم می‌آید. برخلاف روال سابق، به اتفاق همسرش می‌روند به گشت و گذار و مهمانی.

اتفاق خجسته‌ای در زندگی‌مان خواهد افتاد اگر حواس‌مان باشد که تک نفره یا خانوادگی به خودمان تنهایی ندهیم. می‌توان حتی به شکل خانوادگی هم در چهاردیواری یک خانه، جزیره‌نشین بود و متوجه وخامت اوضاع نبود. خانواده‌ای که فقط درون خودش محصور است و با خانواده‌های دیگر، چه فامیل و چه همسایه، ارتباطی ندارد به زودی دچار افسردگی جمعی می‌شود. نشانه‌اش هم زیاد شدن دعوا و بی‌حوصله شدن تک تک اعضای خانواده است. ارتباطات اجتماعی و خانوادگی آن هم از نوع چهره به چهره‌اش، کاری با روح و روان آدم می‌کند که هزارها داروی شفابخش نمی‌کنند. پس بهتر است بجنبیم و همین امروز این ارتباطات سالم را دریابیم که فردا شاید خیلی دیر باشد.

تنهایی در دوران ارتباطات

این قرارمون نبود!

آن وقت‌ها، هر وقت مادر سفره شام را زودتر پهن می‌کرد و کت آقاجون را از کمد بیرون می‌کشید، می‌فهمیدیم قرار است جایی برویم. همان سرِ شب با کلی ذوق و شوق، آماده می‌شدیم برای رفتن به یک شب‌نشینی.

آقاجون می‌گفت: «صله ارحام دلِ آدم رو شاد نگه می‌داره.» زیر زیرکی نگاهش می‌کردیم و چیزی نمی‌گفتیم و توی دلمان جشن می‌گرفتیم. هیچ‌کس هم نمی‌گفت: «نمیام!»

از این ادا اصول‌ها که: «من نمیام. شما خودتون برین و امتحان دارم... آزمون دارم... کنکور دارم» خبری نبود. از آن طرف هم کسی نمی‌گفت: «جوونه دوست داره توی خودش باشه. راحتش بذارین.»

وقتی می‌رفتیم، همه با هم می‌رفتیم. آن وقت‌ها تلفن هم نبود که قبلش با میزبان هماهنگ کنیم، برای همین هم با رفتن‌ ناگهانی‌مان، میزبان و بچه‌هایش را هم کلی ذوق‌زده می‌کردیم.

اصلا به سر کوچه‌شان که می‌رسیدیم جلوتر از مادر و آقاجون، بدو بدو خودمان را به درشان می‌رساندیم تا از خانه بودن‌شان مطمئن شویم. با یک چشم از لای در حیاط که اغلب خوب بسته نمی‌شد، یا از سوراخ کلید، به درون خانه‌شان سرک می‌کشیدیم. روشن بودن یک چراغ، نشانه این بود که خانه نیستند و خودشان جایی رفته‌اند. پس حسابی توی ذوق‌مان می‌خورد و دلمان بدجوری می‌گرفت. اما اگر همه چراغ‌ها روشن بود، بگو بخند تا آخر شب‌مان حسابی جور بود.

اما این روزها چه؟

آخر شب که بغض می‌کنی، دردها که تلنبار می‌شود... می‌روی سراغ لیست مخاطبانت.

یکی حالت روح

یکی لست ریسنتلی

یکی لانگ تایم اِگو!

یکی دیلیت اکانت!

آدم نمی‌داند کِی هستند، کِی نیستند!؟ اصلا آدم نمی‌فهمد چراغِ کدام خانه خاموش است و کدام یکی روشن!؟ تا بی‌مقدمه برایش تایپ کند: «تشنه‌ام. تشنه یک صحبت طولانی.» و سریع ریپلای شود: «بگو من کِی کجا باشم؟»

آه... داریم از تنهایی و بی‌همزبانی دق می‌کنیم. بعد اسمش را گذاشته‌ایم «عصر ارتباطات».

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: