کد خبر: ۱۶۲۴
تاریخ انتشار: ۰۳ دی ۱۳۹۷ - ۱۸:۴۲
پپ
صفحه نخست » شما و ما


تاجری در منطقه‏ای اطراق کرد و آن شب با مرد فرزانه‏ای هم‌کلام شد. به او گفت تنها یک سفر مانده که بروم. مرد فرزانه گفت: کدام سفر؟ تاجر گفت: گوگرد ایرانی به چین ببرم، کاسه چینی به روم و حریر رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آینه حلب به یمن و لباس یمانی به ایران آورم و خلاص. مرد فرزانه پاسخ داد:
چشم تنگ دنیا دوست را/ یا قناعت پر کند یا خاک گور!

امرار معاش به شرط رعایت شرعیات

راوی: همسر شهید مجید شهریاری

شهید علم- صفحه 10

دانشجو بودیم و مخارج تحصیل و امرار معاش، اقتضا می‏کرد که هم‏زمان با تحصیل، کسب درآمد هم داشته باشیم. مجید تدریس خصوصی برای دانش آموزان دبیرستانی را انتخاب کرده بود. اما تدریسش خیلی دوام نیاورد و بعد از یک مدت رهایش کرد. گفتم چرا دیگه تدریس نمی‏کنی؟ گفت بعضی از خانواده‏ها آداب شرعی رو رعایت نمی‏کنند. بعد ادامه داد آخرین روزی که برای تدریس رفتم، مادر یکی از دانش‏آموزهایی که بهش درس می‏دادم بدحجاب بود. چند لحظه پشت در ایستادم تا خودشو بپوشونه اما دیدم خیلی بی‌تفاوته. خیلی ناراحت شدم و گفتم لااقل یه چادر بیارید من خودمو بپوشونم. اینو گفتم و از همون جا برگشتم.

کریم وقتی قدرت پیدا می‏کند

اسرار الصلوه، صفحه 255

عربی از پیامبرصلی‏الله‏علیه‏وآلهوسلم پرسید: چه کسی حسابرسی در روز قیامت را بر عهده خواهد داشت؟

حضرت فرمود: خدا. مرد عرب گفت: آیا او خود این کار را بر عهده دارد؟ رسول خدا فرمود بله. آن عرب تبسمی نمود. پیامبر فرمود: چرا خندیدی؟ مرد گفت: کریم و بزرگوار آن‏گاه که قدرت پیدا کند، درمی‏گذرد و آنگاه که به محاسبه بنشیند مسامحه می‏کند و آسان می‏گیرد. رسول خدا فرمود: این مرد راست می‏گوید. آگاه باشید که کریم و بزرگواری بخشنده‏تر و بزرگوارتر از خدا نیست او اکرم‏الاکرمین و بزرگوارترین بزرگواران است. سپس پیامبر فرمود: این اعرابی فقیه شد.

مرگ و باغبان

باغبان جوانی به شاهزاده‏اش گفت: به دادم برسید حضرت والا! امروز صبح عزرائیل را توی باغ دیدم که نگاه تهدیدآمیزی به من انداخت. دلم می‏خواهد امشب معجزه‏ای شود و بتوانم از اینجا دور شوم و به اصفهان بروم.

شاهزاده راهورترین اسب خود را در اختیار او گذاشت. عصر آن روز شاهزاده در باغ قدم می‏زد که با مرگ روبرو شد و از او پرسید چرا امروز صبح به باغبان من چپ چپ نگاه کردی و او را ترساندی؟ مرگ جواب داد: نگاه تهدیدآمیز نکردم، تعجب کرده بودم. آخر خیلی از اصفهان فاصله داشت و من می‏دانستم که قرار است امشب در اصفهان جانش را بگیرم.

صله امام رضا‌علیه‌السلام به یک شاعر با اخلاص

مرحوم حاج شیخ ابراهیم صاحب‌الزمانی از مداحان مخلص و مرثیه‌خوانان با سوز اهل بیت‌علیهم‌السلام بود. او سال‌ها، پیش از شروع درس مرحوم آیت‌الله حائری بنیان‌گذار حوزه علمیه قم‌، دقایقی چند روضه می‌خواند و آنگاه آیت‌الله حائری درس خویش را آغاز می‌کرد. خود نقل می‌کرد که یک بار مشهد مقدس مشرف شدم و مدتی در آنجا اقامت گزیدم. پولم تمام شد و کسی را هم برای رفع مشکل خویش نمی‌شناختم. از این رو قصیده‌ای در مدح حضرت رضاعلیه‌السلام سرودم و فکر کردم که بروم و آن را برای تولیت آستان مقدس بخوانم و صله بگیرم. با این نیت حرکت کردم، اما در میان راه به خود آمدم که چرا نزد خود حضرت رضاعلیه‌السلام نروم و آن را برای وی نخوانم؟! به همین جهت کنار ضریح رفتم و پس از استغفار و راز و نیاز با خدا، قصیده خود را خطاب به روح بلند و ملکوتی آن حضرت خواندم و تقاضای صله کردم. ناگاه دیدم دستی با من مصافحه نمود و یک اسکناس ده تومانی در دستم نهاد. بی‌درنگ گفتم: «سرورم! این کم است.» ده تومانی دیگر داد. باز هم گفتم: «کم است» تا به هفتاد تومان که رسید، دیگر خجالت کشیدم، تشکر کردم و از حرم بیرون آمدم. کفش‌های خود را که می‌پوشیدم دیدم آیت‌الله حاج شیخ حسنعلی تهرانی، جد آیت‌الله مروارید، با شتاب رسید و فرمود: «شیخ ابراهیم!» گفتم: بفرمایید آقا. گفت: «خوب با آقا حضرت رضا‌علیه‌السلام روی هم ریخته‌ای، برایش مدح می‌گویی و صله می‌گیرید. صله را به من بده» بی‌معطلی پول‌ها را تقدیم او کردم و او یک پاکت در ازای آن به من داد و رفت. وقتی گشودم دیدم دو برابر پول صله است یعنی یکصد و چهل تومان.

یادی از شهدا

آنچه را می‌گویم در مقطع فرماندهی شهید به چشمان خودم دیدم. او فرماندهی است که قلم و رنگ به دست می‌گرفت‌. در نیروی هوایی وقتی در گروه پدافند جاسک شورای فرماندهان داشتیم؛ این شورا هر 6 ماه یکبار برگزار می‌شد. من پیش از این شورا برنامه‌ها و تاریخ و ساز و کار این شورا را با شهید ستاری مطرح و از وی دعوت می‌کردم که آخرین روز شورای فرماندهی حضور پیدا کند‌. مشکلات و دغدغه‌ها، چیزهای دیگری بود که در این گفتگو مطرح می‌شد و شهید ضمن سخنرانی برای فرماندهان پدافند هوایی این نکات و خواسته‌ها را به خوبی می‌شنید. به اتفاق شهید ستاری برای شورای فرماندهان جاسک رفته بودیم. ناگهان کسی آمد و به من گفت جناب ستاری (که آن موقع سرهنگ بودند) دم در ایستاده است و در حال رنگ زدن در و فنس‌هاست. شهید ستاری در آن موقع فرمانده نیروی هوایی شده بود. در کمال ناباوری به آنجا رفتم و دیدم بله، قلم‌مو گرفته و کارمند نقاش هم آنجا هست. شهید ستاری کوله‌پشتی او را پر از سنگ کرده بود و نقاش جلوی پاسدارخانه راه می‌رفت و خودش هم قلم‌مو به دست گرفته بود و رنگ می‌زد. از این رویداد جا خورده بودم، گفتم چی‌ شده؟ شهید ستاری گفت که این نقاش رنگ را بد می‌زده به‌طوری که رنگ زیاد هدر می‌رفت. شهید ستاری هم خواسته بود ضمن اینکه نقاش را تنبیه کند تا اسراف نکند، به او یاد بدهد که چطور باید رنگ بزند.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: