فاطمه اقوامی
خیلی وقت است که ذهنم را به خود مشغول کرده اما هر چقدر فکر میکنم به نتیجهای نمیرسم... مثل یک معمای سخت میماند... مثل آن معادلات چند مجهولی زمان مدرسه که لجمان را درمیآورد و هیچ جوره نمیشد حلش کرد... در هر قاعده و قانونی قرار میدهم نتیجهبخش نیست... انگار در این مسیر منطق و عقل زمینی کاری از پیش نمیبرد و باید دست به دامن راهحلهای فرازمینی شد... درظاهر که نگاه میکنید همان قصه تکراری زندگی همه ماست اما در پشت آن بحث از یک تصمیم بزرگ است... تو میدانی همسفر این راه قرار نیست همیشه در کنارت باشد... میدانی سفرهای مهم و پرخطر در پیش دارد... میدانی قرار است هر بار در دل آتشی رود و آن را مهار کند... میدانی رفتنش شاید تحت قاعدهای درآید اما برگشتش هرگز... اما زبانت به نه نمیچرخد و او را انتخاب میکنی و این آغاز یک راه شیرین اما سخت است... که از قدیم میدانی «عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها»... حالا باید از تک لحظهها و ثانیهها استفاده کنی و بهره ببری که ممکن است فرصت این همسفری از آنچه در ذهنت داشتی کوتاهتر باشد... تو باید در این راه همدل باشی و همراه برای آنکه همسفرت بتواند هر روز پله پله آسمانیتر شود و برسد به اوج کهکشانها... و سخت از همه آن است که تو دلداهای هستی که باید بیدل باشد... یک عاشق تمام عیار که عشقش را به بهترینها، به آنچه دلش میخواهد میرساند... حتی اگر این رسیدن به قیمت نداشتن او تمام شود... و معادله فقط در وادی عشقی آسمانی قابل حل است... معادلهای که در زندگی کسانی چون «سارا عجمی» و «شهید محمود نریمانی» جریان دارد و شنیدنش لذتبخش است... با ما همراه باشید...
بابای قهرمان او...
هر روز جلوی چشمان مهربان مادر قد میکشد و مردتر میشود... شیطنت و شیرین زبانیاش دل میبرد... زندگی در صدای خندههایش جریان دارد... محمدهادی قصهمان را میگویم ... او حالا از دریچه نگاه یک کودک 4 ساله به دنیای اطرافش مینگرد... چیزی زیادی جز همان گرمای پر محبت عشق پدری به خاطر ندارد... و حالا این مادر است که باید برایش از پدر روایت کند... پدری مهربان و البته قهرمان... شنیدن قدری از این روایت مادرانه خالی از لطف نیست:
زمانی که متوجه شدم فرزندمان پسر است آقامحمود در مأموریت سوریه بودند. تلفنی به ایشان گفتم که من اسم پسرمان را محمدهادی صدا میکنم اگر شما نظر دیگری دارید بگویید. گفتند نه، فعلا همین نام خوب است تا از مأموریت برگردم و با هم صحبت کنیم. بعد از برگشت گفت به نظر من هم اسم قشنگی است. همیشه دوست داشتم که نام محمد را برای فرزندم انتخاب کنم که حالا شما هم اسم هادی را به آن اضافه کردی. خلاصه با انتخاب من و تأیید آقامحمود اسم محمدهادی برای پسرمان انتخاب شد.
اولین باری که محمدهادی را بغل گرفته بودند که من حضور نداشتم ولی خواهرشان تعریف میکنند که واقعا نمیدانست چه کار کند. به اصطلاح خودمان در پوست خودش نمیگنجید. هم خیلی خوشحال شده بود هم نمیدانست چه کار کند فقط او را چندین بار بوسید و سر جایش گذاشت.
بعد از اینکه من از بیمارستان نرخص شدم و به خانه آمدیم با اینکه محمد هادی از آن بچههای بدقلق بود و زیاد گریه میکرد اما آقا محمود میگفت دلم میخواهد کنارش بخوابم. میگفت یکی از آرزوهایم این بود که بچهدار شوم و کنارش بخوابم. کنار محمدهادی میخوابید و او را در آغوشش میکشید. میگفت الان خیلی کوچک است دلم نمیآید که زیاد فشارش بدهم اما کمی که بزرگتر شود من دیگر نمیتوانم طاقت بیاورم. همینطور هم شد و تقریبا از یک ماهگی و 40 روزگی تقریبا بازیهایش با محمدهادی در حد کشتیگرفتن بود.
سال 93 آقا محمود به خاطر محمدهادی مأموریت نرفت تا اینکه وقتی محمدهادی حدودا یک و سال و نیمش بود برای بار دوم به سوریه اعزام شدند. در دوماهی که مأموریتشان طول کشید محمدهادی خیلی اذیت شد. انگار یکی را گم کرده بود. تقریبا میتوانم بگویم در این دوماه یک ماه و نیمش را هر شب بی دلیل گریه میکرد. تا زمانیکه پدرش برگشت و آرامشش را به دست آورد. حالا هم یک وقتها در برابر بیقراریهای محمدهادی و دلتنگیهایش از خودش کمک میگیرم و او هم سریع خودش را میرساند. زمانی که بیقراریهای محمدهادی شدت میگیرد به آقامحمود میگویم خودت بیا و این بچه را آرام کن. بعد از مدتی میبینم محمدهادی آرام شده و خوابش میبرد. در خواب انگار دارد با کسی بازی میکند و میخندد. متوجه میشوم که کار خود آقامحمود است.
تا قبل از اینکه محمدهادی به سنی برسد و بخواهد از من درباره پدرش و راه او سؤالی بپرسد سعی میکنم در حال حاضر با توجه به سنش به صورت قصه و داستان و نقاشی و نمایش در ضمیر ناخودآگاهش این قضیه را جا بندازم که پدرت برای اینکه قهرمان بود، برای اینکه از همه قوی تر بود و برای اینکه از همه بهتر بود این راه را انتخاب کرد. چون خدا و ائمه هم خیلی دوستش داشتند او را پیش خودشان بردند. فکر میکنم اگر این مسائل از این طریق در ضمیر ناخودآگاه نهادینه شود بعدها که سنش بالاتر برود کمتر برایش سؤالی پیش میآید. اما بالأخره مطمئنا هر سال که بزرگتر شود کار سختتر میشود و من در این راه فقط از خود آقامحمود کمک میگیرم.
فقط آقایان نیستند که میتوانند آسمانی شوند
آقا محمود در دیماه سال 1366 به دنیا آمدند. خانواده عموی ایشان همسایه دیوار به دیوار ما بودند. ما به واسطه زن عموی آقامحمود به خانواده نریمانی معرفی شدیم و اواخر آبانماه سال 90 بود که آنها برای خواستگاری به منزل ما آمدند. دو جلسه خواستگاری برگزار شد که در هر جلسه صحبتهای ما بیش از ده، پانزده دقیقه بیشتر طول نکشید. در جلسه اول بیشتر کلیات گفته شد و در مورد مسائل اعتقادی صحبتهایی داشتیم. از آنجا که در این مورد خیلی عقایدمان شبیه بود خیلی احتیاج نشد که وارد جزئیات شویم. مطلبی که آقامحمود در این جلسات خیلی روی تأکید داشتند توضیح درباره شرایطی کاریشان بود. خیلی در این زمینه برای من توضیح دادند و خواستند به اصطلاح مرا روشن کنند که اگر مشکل و ایرادی هست همان ابتدا گفته شود. در یک جمله به من گفتند کارم به نحوی است باید زیاد به مأموریت بروم. مأموریتها معمولا به لحاظ مسافتی هم دور هست و هم از نظر مدت زمان ممکن است طولانی شود. مأموریتهایم پشت سر هم و تعداد زیاد است. مأموریتها را میروم و برمیگردم اما یک وقت هم شاید بروم و برنگردم. من متوجه شدم منظور از این حرف شهادت است. من در جواب این حرف گفتم: به نظرم فقط آقایان نیستند که میتوانند آسمانی شوند و خانمها هم میتوانند به این درجه و مقام برسند. آن موقع آقامحمود حرفی نزد اما بعدها فهمیدم بعد از جلسه خواستگاری به خانوادهشان گفتند فکر میکنم او همانی باشد که من به دنبالش هستم چون وقتی سربسته از شهادت گفتم دیدم جلوتر از من هستند. انگار برای اینطور مسائل بسیار آمادگی دارند.
در همان نگاه اول محبت و عشقشان در دلم جا گرفت
من در آن دو جلسه به جواب بله نرسیدم اما نمیتوانستم جواب منفی هم بدهم. دنبال چیزی میگشتم که بتواند مرا به انتخابم مطمئن کند. بررسیهایی انجام دادم و با افرادی هم مشورت کردم. بحث خانواده خیلی برایم مهم بود. در آن دو جلسه خواستگاری احساس کرده بودم روابط گرم و صمیمی و محترمانهای بین اعضای خانوادهشان برقرار است. با جمع بندی این مسائل جواب مثبت دادم. از ابتدای آشنایی تا شب بلهبرون من اصلا به چهره آقامحمود نگاه نکردم و تازه آن شب که چهرهشان را دیدم در همان نگاه اول محبت و عشقشان در دلم جا گرفت. همان موقع حسی به من گفت که شاید او قرار نیست مدت زمان طولانی در کنارت باشد.
دلم میخواهد بیشتر در خانه باشم تا برای شما جبران کنم
5 آذرماه 90 مراسم بلهبرون ما برگزار شد که چون به ایام محرم و صفر رسیدیم، بعد از دو ماه در بهمن مراسم عقدمان را برگزار کردیم. حدود هفتماه هم زمان عقدمان طول کشید تا اینکه در شهریورماه 91 بعد از یک سفر معنوی کربلا زندگی مشترکمان را شروع کردیم. آقامحمود با اینکه فعالیتهای زیادی داشتند اما بعد از ازدواج سعی میکردند بیشتر وقتشان را در منزل بگذرانند. همیشه میگفتند چون من زیاد به مأموریت میروم دلم میخواهد مواقعی که در اینجا هستم بیشتر در خانه باشم تا برای شما جبران کنم. اوایل من میگفتم هر جا میخواهی برو اما بعد از سال 92 که محمدهادی به دنیا آمد خودم هم دیگر تمایل نداشتم ایشان بیرون از خانه باشند. چون دوست داشتم بیشتر کنارمان باشند و البته آقامحمود در امر بچهداری هم خیلی کمکم میکردند و در این کار مهارت داشتند. طوری بود که محمدهادی خیلی وقتها فقط در بغل پدرش ساکت میشد. وقتی آقامحمود به خانه میآمد من دیگر با محمدهادی کاری نداشتم و مسئولیتش با پدرش بود.
تقوا و توجه به انجام اعمال مذهبی هم از ویژگیهای خوب آقامحمود بود. همیشه نمازشان را اول وقت به جا میآورد و تا جایی که امکان داشت آنها را در مسجد میخواند. گاهی اوقات هم که میدیدند من از بچهداری و کار خانه خسته شدم میآمدند خانه و محمدهادی را نگه میداشتند و به من میگفتند اگر میخواهی جایی بروی یا نمازت را در مسجد بخوانی برو.
بوی حرم حضرت زینبسلاماللهعلیها میآید
اوایل زندگی مشترک مأموریتهای آقامحمود طولانی و خارج از کشور نبود تا اینکه سال 92 برای اولین بار به سوریه اعزام شدند که همزمان با دوران بارداری من بود. وقتی میخواستند بروند از مکان مأموریت حرفی نزدند و فقط گفتند حدودا سه هفته طول میکشد. چون مأموریتهای قبلیشان همه دو هفتهای بود وقتی گفتند سه هفته به نظرم زیاد آمد. موقع جمعآوری وسایل وقتی دیدم که چمدان بزرگتر و وسایل مفصلتری برداشتند، کمی شک کردم ولی چیزی نگفتم. زمانی که رفتند در اولین تماسشان دیدم موقع صحبت صدا با تأخیر میرسد در دلم گفتم حتما خارج از کشور است که این اتفاق میافتد اما باز هم چیزی نپرسیدم. سه چهار روز بعد یک شب زمان اذان مغرب تماس گرفتند. خیلی تعجب کردم چون ایشان هیچوقت زمان اذان نه به کسی زنگ میزند و نه جواب تماس کسی را میداد. وقتی به تماسشان جواب دادم و دیدم خیلی عادی هم صحبت میکنند، خندیدم و گفتم: شما کجایید که موقع نماز زنگ زدید؟ آقامحمود سریع صحبت را عوض کردند. با این اوصاف دیگر مطمئن شدم که مأموریتشان خارج از ایران است ولی پیگیر قضیه نشدم. قرار بود بعد از سه هفته برگردند اما یک ماه شد و خبری از برگشت نبود. وقتی از او علتش را جویا شدم گفت یک مقدار کارم طول کشیده شاید 40 روزه بیایم. گفتم 40 روز که خیلی طولانی است. البته سر 40 روز باز گفت کمی دیگر صبر کن که نهایتا بعد از دو ماه برگشتند. وقتی آمدند خانه و ساکشان را باز کردند تا سوغاتیها را نشان دهند گفتم آقامحمود میدانی ساکت چه بویی میدهد؟ گفت: چه بویی؟ گفتم بوی حرم حضرت زینبسلاماللهعلیها میآید. گفت از کجا چنین حرفی میزنی؟ گفتم من یک بار به سوریه رفتم، دقیقا در حرم همین بوی ساک شما میآمد. ابتدا کمی سکوت کرد اما بعد گفت: بله، من سوریه بودم ولی اگر کسی ازت پرسید فقط بگو مأموریت است. اسم مکان را نیاور.
من آنجا آبدارچی هستم
از اول زندگی قرارمان این بود وقتی ایشان مأموریت میرود من نپرسم کجا؟ چون این قرارمان بود و شخصیت کنجکاوی هم نداشتم فقط آقا محمود میگفتند میخواهم به مأموریت بروم و من هم میگفتم به سلامت. وقتی برمیگشتند تازه توضیح میدادند که کجا بودند. درباره مأموریتهای سوریه چندان توضیح خاصی نمیدادند. وقتی از او درباره مسئولیتشان میپرسیدیم همیشه به شوخی میگفتند من آنجا آبدارچی هستم و کارهای خدماتی انجام میدهم. آنقدر هم جدی این شوخی را مطرح میکردند که گاهی اوقات باورم میشد واقعا کارشان همین است. بعد از مدتی که برای بار دوم میخواستند اعزام شوند دیدم که وقتی از سر کار برمیگردند مطالبی را به زبان عربی مطالعه میکنند. یک وقتهایی هم پشت تلفن با همکارانشان عربی صحبت میکردند. گاهی هم در ماشین که با هم بودیم فایلهای صوتی مکالمه عربی برای تمرین گوش میدادند. گهگاهی هم در صحبتهایشان اشاراتی داشتند مثلا میگفتند که با فلان رزمنده سوری صحبت میکردم تا فلان مطلب را به او یاد دهم. از این مسائل فهمیدم که در آنجا مسئولیت آموزش نظامی به نیروهای سوری را بر عهده دارد.
رسمش نیست وسط راه قرارم را فراموش کنم
من خودم اخبار و اطلاعاتم از سوریه و تحولاتش در حد اخباری بود که از رسانههای داخلی پخش میشد. یک وقتهایی از آقامحمود درخواست میکردم که چون مدت طولانی به آنجا میروی، نمیشود ما همراه شما بیاییم؟ حداقل پیش هم باشیم. ایشان میگفتند نه شما نمیتوانید دوام بیاورید. میگفتم من مشکلی ندارم، من را میشناسید که آدم وابستهای نیستم که نتوانم دوری اقوام را تحمل کنم. ولی ایشان راضی نمیشد و میگفتند آنجا شرایط زندگی کردن خیلی سختتر از این حرفهاست. اگر اینجا باشید من خیالم راحتتر است. به هر حال با توجه به اخبار میدانستم جایی که هستند امنیت وجود ندارد و وضعیت جنگی است اما خودشان با حرفهایشان به من آرامش میدادند. من هم سعی میکردم ترس و اضطرابی که گاهی به سراغم میآمد را به ایشان منتقل نکنم. اما خانواده و اطرافیان خیلی نگران بودند. گاهی از من میخواستند که مانع رفتنشان شوم. میگفتند اگر تو از او بخواهی نرود، قبول میکند اما اگر ما بگوییم ممکن است بگوید همسرم هیچ مشکلی ندارد. من همیشه در جواب این درخواستشان میگفتم او کار و عشقش این است. میدانم این راه سختی دارد اما من از اول این شرایط را پذیرفتم و وارد این زندگی شدم، رسمش نیست حالا وسط راه قرارم را فراموش کنم. خیلی از دوستان و آشنایان به من اعتراض میکردند چرا اجازه میدهی برود؟ من هم میگفتم برای اینکه اعتقاد دارم عمر دست خداست. اگر قرار باشد اتفاقی بیفتد اگر او کنار من و در خانه هم باشد آن اتفاق میافتد ولی اگر قرار نباشد اتفاقی بیفتد صدها کیلومتر دور از من و در منطقه جنگی هم باشد چیزی نمیشود.
چقدر شبیه شهداست
همان بار اول که چهره آقامحمود را دیدم یک حسی ته دلم میگفت چقدر او شبیه شهداست. بعد از مراسم عقد هم خیلی از اقوام که برای اولین بار او را میدید میگفتند: شوهرت خیلی شبیه شهداست. این حس از همان موقع در وجود من بود. البته این قضیه فقط مربوط به شکل ظاهری نبود. روز به روز که از زندگیمان میگذشت میدیدم اخلاق و روحیاتش، تقوایش و کارهایی که انجام میداد دقیقا شبیه آن چیزی بود که من در خاطرات شهدای دفاع مقدس خوانده بودم. به خاطر همین مطمئن بودم روزی ایشان به شهادت میرسند اما این زمان را دور تصور میکردم. به همین دلیل وقتی خبر شهادت را شنیدم از اینکه ایشان شهید شده شوکه نشدم فقط از این شوکه شدم که چقدر زود این اتفاق افتاد. یعنی آن چون چیزی که خیلی دور در نظر میگرفتم انگار یک باره آمد و جلوی راهم قرار گرفت و یک مقدار این قضیه برایم سخت بود وگرنه خود شهادت که همیشه میدانستم و خودم را در این جایگاه تصور میکردم که قرار است یک روز خبر شهادت ایشان را به من بدهند.
تو را در آسمان تصور میکنم
بار آخر که میخواستند به سوریه اعزام شوند، مرتبه چهارم بود. آن سه مرتبه قبل زمانی که به من میگفتند میخواهم بروم، فردایش عازم میشدند. این بار آخر اواخر خرداد بود. وقتی به من گفتند میخواهند بروند مأموریت دلم گرفت. چون تازه ده روز بود که به خانه جدید نقل مکان کرده بودیم انگار که گفتن ایشان وسط ذوق من بود یک مقدار ناراحت شدم ولی فقط گفتم خدا به همراهت، انشاءالله که خیر است. فردا صبحش بعد از نماز دیدم خوابید. صدایش کردم و گفتم آقا محمود مگر نگفتی میخواهم بروم؟ گفت نه قرار است با من تماس بگیرند. آن روز آخر هم از تماس خبری نشد و گفتند چند روز دیگر میروند. ساکشان در اتاق آماده بود. هر روز برای رفتن تماس میگرفت و پیگیری میکرد ولی دقیقا از زمانی که ساکش را بست و میخواست برود تا آن زمانی که واقعا اعزام شد یک ماه طول کشید. هیچ وقت این وضعیت پیش نمیآمد و باعث شده بود دلشوره بگیرد و دنبال یک ایراد در وجودش میگشت. دو، سه روز قبل رفتن به من گفت: سارا خانم، شما و مادرم از من دل نمیکنید من نمیتوانم بروم. این جمله را که گفت شوکه شدم و گفتم این حرف چیست که میزنی؟ از حرفش ناراحت شدم، نشستم با او حرف زدم و توضیح دادم. اوایل صحبتم آقامحمود میخواست مرا آرام کند و به اصطلاح بقیه مطلب را به شوخی رد کند تا من زیاد احساسی نشوم ولی زمانی که دید قضیه جدی است فقط سکوت کرد و تا آخر به حرفهایم گوش داد. من به اوگفتم: اگر بخواهم حقیقتش را بگویم از تو دل کندم، چون تو در حدی نیستی که بخواهی در این دنیا زندگی کنی. دارم شخصیت تو را میبینم، تو را در آسمان تصور میکنم. فکر نمیکنم مال اینجا باشی. دوست ندارم نگهت دارم تا نتوانی به آنجایی که دوست داری برسی. تو الان مثل یک پرنده میمانی که بالهایت را باز کردی تا بپری و من نمیخواهم مانع پروازت بشوم. هرچند تو را خیلی دوست دارم ولی به خاطر همین علاقه دلم میخواهد به آنجا که میخواهی برسی. بعد صحبتهای من خیلی در فکر رفت و سکوت کرد. دو، سه روز بعد از این صحبتها کارش جور شد و رفت. وقتی به شهادت رسیدند خاطرات روزهای آخر را که مرور کردم دیدم واقعا همه آن روزها و اتفاقاتش خبر از آن میداد که قرار است اتفاقی بیفتد ولی من متوجه نبودم و هیچوقت به ذهنم خطور نکرد که این بار آخر است. با خودم میگفتم چرا من از این اتفاقات و صحبتها و حالتها نفهمیدم این بار آخر است البته شاید مصلحت این بوده که من متوجه نشوم تا راحتتر بگذارم برود و ایشان هم راحتتر دل بکند. انگار وقتی آقامحمود فهمید که من آرامش دارم و اینگونه فکر میکنم خیالش راحت شد.
راضیم به رضای خدا
آقا محمود روز دهم مرداد به شهادت رسیدند. همان روز ما با هم تلفنی صحبت کردیم. همیشه شبها تماس میگرفتند اما آن روز برعکس ساعت دو ظهر تلفن زدند. آخر مکالمه گفتم حالا که الان تلفن کردید پس دیگر شب تماس نمیگیرید؟ گفت بستگی به موقعیتم دارد. من هم گفتم چون الان با هم حرف زدیم خیالم راحت شد، اگر سخت بود نمیخواهد دیگر تماس بگیری. شب هم تا ساعت 12 صبر کردم وقتی دیدم دیدم تماسی نگرفتند، خوابیدم. غافل از اینکه دو سه ساعت بعد از تماس تلفنی ما او به شهادت میرسند و دقیقا همان ساعتی که من خوابیدم پیکرش در معراج الشهدای تهران است.
صبح که از خواب بیدار شدم حالت خاصی داشتم. چند تا پیامک مشکوک از آشناها داشتم که حالم را پرسیده بودند. ولی باز هم خیلی شک نکردم. حدود نه صبح دخترعموی آقا محمود تماس گرفت که میخواهم بیایم بینمت. گفتم باشه بیا. چون ایشان در نبود آقامحمود تماس میگرفتند و خیلی موقعها همان صبحها برای دیدار من میآمدند باز هم تعجب نکردم. ده دقیقه بعد، برادرم تماس گرفت و گفت من میخواهم بروم برای خودم و محمدهادی لباس نظامی بخرم. حاضر شو تا با هم برویم. گفتم الان نمیتوانم قرار است برایم مهمان بیاید. گفت زود برمیگردیم. اصولا چون برادرم خیلی اهل اصرار کردن است که همان زمان که اراده میکند کارش انجام شود و معمولا با هم به خرید میرفتیم، باز هم از اصرار او تعجب نکردم. در نهایت قبول کردم و گفتم فقط زود بیا و زود هم مرا به خانه برگردان. خلاصه آمدند و رفتیم سمت پاساژی که لباس نظامی داشت. ماشین را که پارک کرد دیدم انگار در بدنم توانی نیست. با خودم فکر میکردم الان اول صبح لباس نظامی برای محمدهادی چه معنایی میدهد؟! اما بعد به خودم جواب میدادم چرا الکی نگران میشوی؟ دیروز با محمود صحبت کردی! وقتی داخل مغازه برادرم خواست لباس را به تن محمدهادی اندازه کند یک لحظه تمام صحنههای تشییع شهدای مدافع حرم که فرزندانشان لباس نظامی میپوشند، در نظرم آمد. خیلی حالم دگرگون شد. دیدم حال برادرم هم خیلی بد است و حرفی نمیزند. به او گفتم: چیزی میدانی؟! اول چیزی نگفت و بعد گفت بله، درست فهمیدی. آن لحظه دیگر نتوانستم روی پایم بایستم و روی زمین نشستم. تنها چیزی که گفتم این بود که راضیم به رضای خدا. اما احساسی که آن لحظه داشتم این بود که دنیا مثل یک جای خیلی گرد هست و من وسط آن نشستم و هیچ جای تکیهای ندارم. فوقالعاده حس بدی بود.
دلم نمیخواهد چهره بیجان او در یادم حک شود
قبل از اینکه به معراج برویم برادرم در راه به من گفت سارا هیچ اصراری نکن که پیکر و صورت محمود را نشانت بدهند چون فکر نمیکنم اجازه بدهند. چیزی که قابل دیدن باشد وجود ندارد. گفتم من هیچ اصراری ندارم. اگر چنین شرایطی هم نبود من اصراری نداشتم چون دوست دارم همان چهرهای که با ما زندگی کرده در ذهنم بماند. دلم نمیخواهد چهره بیجان او در یادم حک شود. به خاطر اینکه معتقدم از این به بعد روح محمود باید با من زندگی کند نه جسم او. جسمش دیگر هیچ ارزشی برای من ندارد. در معراج پیکر را نشان کسی ندادند چون آقا محمود به واسطه مین به شهادت رسیده بودند پیکرشان وضعی نداشت که بخواهند نشان کسی بدهند.
وقتی کنار پیکر قرار گرفتم اولین چیزی که از آقمحمود خواستم این بود که برای ظهور امام زمانعجلاللهتعالیفرجهالشریف دعا کند و بعد هم گفتم برای من و محمدهادی هم دعا کن که بتوانیم این روزهای سخت را تحمل کنیم و راه تو را ادامه بدهیم.
دوست دارم محکم و استوار باشی
آقا محمود خیلی برایشان مهم بود که خانواده مخصوصا همسرشان در مقابل شهادتش عکسالعمل خوبی نشان بدهند. دوست داشت بتوانند آرام و محکم باشند. این مطلب را هم به صورت شفاهی چندین بار گفته بود و هم در وصیتنامهاش به صورت کتبی خطاب به من نوشته که دوست دارم محکم و استوار باشی و الگویی باشی برای همه. فکر میکنم من تا حدودی توانستم به این وصیتشان عمل کنم و حتی بعد از شهادتشان در خواب به من گفتند که از عملکردم راضی هستند.
و اما نکتهای که در خط آخر وصیتنامهشان برای همه نوشتند این بود که پشتیبان ولایت فقیه باشید که انشاءالله اسلام پیروز است. آقا محمود روی مسأله ولایت فقیه خیلی تأکید داشت. همیشه توصیههای رهبری را خیلی خوب گوش میکرد و سعی داشت در زندگی آنها را اجرا کند. مثلا وقتی رهبر معظم انقلاب بحث خرید کالای ایرانی را مطرح کردند، آقا محمود خیلی دقت میکردند. کوچک ترین وسیلهای که برای زندگی میخریدم میگفتند ایرانی خریدی؟میگفتم بله، اما گاهی هم میگفتم نه فلان وسیله اصلا ایرانیاش پیدا نمیشود، میگفت نه باید بیشتر میگشتی و بیشتر پرس و جو میکردی.
هنوز پای حرفم هستم
سختی این روزها بیشتر همان بحث دلتنگی است. اینکه گاهی اوقات دل آدم هوایی میشود و دوست دارد آن شخص در زندگیاش باشد. دوست دارد از مشورت و مشاورههای همسرش استفاده کند مخصوصا برای کسی مثل من که همه مسائلم را با ایشان درمیان میگذاشتم و حالا نبودشان خیلی ناراحتکننده است. اگر یکبار دیگر ببینمشان فقط به او میگویم هنوز پای حرفم هستم.