نیایش کوثری
اولینها
همیشه متفاوتترینها هستند... مثل اولین باری که خورشید وسط یک زمستان سرد دلش
برای آسمان تنگ شد! مثل اولین ابری که میان یک تابستان گرم و سوزان بغضش ترکید!...
مثل اولین گلی که بویی از زیبایی نبرده بود! مثل اولین خاری که نشانی از زشتی
نداشت!... مثل اولین منجلابی که تو را در خود فرو نبرد! مثل اولین دریایی که از
بخشندگی تهی نبود!... مثل اولین بید مجنونی که مجنون نبود! مثل اولین سنگی که شیدا
بود!... مثل اولین باری که او را دیدم! ...
نسیم مهربانانه در میان خوشههای گندم میوزید و به سان دست نوازش پدرانهای بر
سرشان بود... خوشهها عاشق نسیم بودند که بیاید و آنها را به حرکت درآورد!... من
هم نسیم را دوست داشتم. حتی با وجود اینکه موهایم را آشفتهتر میکرد! صدای
برخورد رودخانه با سنگها مثل همیشه زیبا بود. با این که سالها اینجا بودم اما
حتی ذرهای از شنیدن آوای گوشنواز آن یار نادیده دلزده نشدم... آه چهقدر دوست
داشتم میتوانستم او را ببینم... چهقدر دوست داشتم میدانستم این آهنگ دلنشین از
کجا نشأت میگیرد؟! اما دریغ که رودخانه پشت سر من بود و دیدن آن غیرممکن. مزرعه
آن روز شور و حال دیگری داشت! پیرمرد کشاورز در تکاپو بود و شوری در چشمانش موج میزد.
آن روز دیگر به آن کلبه چوبی تکیه نداد و به آسمان خیره نشد. آن روز دیگر خاطرات
جوانی را مرور نکرد. وقتی او را دیدم به کشاورز حق دادم که اینچنین در هیاهو
باشد. او با همه فرق داشت. مبرا از بی تفاوتی آدمها، از نامهربانیهاشان و از
تحقیر نگاههاشان... در میان خوشههای گندم میدوید و صدای مستانه خندههایش به
مزرعه شور زندگی میبخشید. نسیم اینبار به جای خوشهها، گیسوان طلایی او را به
بازی گرفته بود. مقابل من که رسید ایستاد. دیگر نمیخندید. فقط عمیق نگاهم میکرد.
فکر کردم او هم مثل همه از دیدن این لباس مندرس، آن صورت وحشتناک و آن تک پای فرو
رفته در خاک میترسد. اما نه! در نگاهش هراس نبود. در چشمانش عشق بود و مهربانی.
مرا به مادرش نشان داد و پرسید: «مادر، این عروسک کیست؟!» زن خندهای کرد و پاسخ
داد: «این عروسک نیست طلاجان! مترسک است. پدربزرگ او را برای ترساندن کلاغها اینجا
گذاشته!» طلا لبخند مهربانی زد و زمزمه کرد: «اما به نظر من که اصلا ترسناک نیست!
و بسیار زیباست!» نمیدانم چرا پس از شنیدن آن جمله لرزیدم. گویی چیزی در درونم میتپید.
اما من که قلب نداشتم. گویی چشمانم خندید. اما من که خندیدن بلد نبودم!
از آن روز به بعد صدای رودخانه، نوازشهای نسیم، بازیگوشی گندمها و حتی آواز بلبل خوشنوای باغ همسایه در نظرم کمرنگ شد. انگار نغمه قهقههای دخترک زیباترین نغمه جهان بود. چطور میشد او با آن گیسوان زربفت مرا زیبا بداند؟ منی که در تمام هستی به زشتی مشهور بودم! چطور میشد او با آن نوای خوش مرا ترسناک نداند؟ منی که برای ترسناندن خلق شده بودم. آه... از آن روز به بعد دنیا رنگ دیگری داشت. انگار نه فقط من که همه مزرعه منتظر بودند تا او باز گردد. برای کلاغها دیگر وحشتناک نبودم. آنقدر که حتی جسارت پیدا کرده بودند مرا به خاطر این همه انتظار به تمسخر بگیرند. چشمانم از پس هر دود نفسگیری به دنبال او میگشت و گوشم با هر صدای بوق ناهنجاری بهانه او را میگرفت. انگار من هم مانند طلا یاد گرفته بودم که زشتی ببینم اما زشت نبینم. انگار آموخته بودم از میان این همه بدی زیباییها را انتخاب کنم. آن خوشه مهربان کنار پایم هرلحظه به من امید میداد که او بالأخره میآید و من، چشمانم مدام در انتظار او بود...
***
از آمدن طلا سالهاست که میگذرد. آن خوشه مهربان کنار پایم مدتهاست که دیگر نیست. وقتی با داس کشاورز همآغوش میشد برخلاف همه خوشهها ناراحت نبود! او میخندید و خوشحال بود که میخواهد نان شود. حتما میدانست که در پس این رنج سرنوشت خوبی انتظارش را میکشد. مزرعه دیگر مأمن خوشههای گندم نیست. متروک و بیجان شده است. کشاورز پیر دیگر در میان ما نیست تا هر روز به آسمان خیره شود و خاطرات را مرور کند. کلاغها دیگر بهانهای برای سرک کشیدن به مزرعه ندارند! حتی دیگر از سرزنش من هم خسته شدهاند. نسیم این روزها کمتر به من سر میزند! حالا که دوستانش نیستند پس برای نوازش چه کسی به مزرعه بیاید؟ رودخانه فرتوت شده است و از خروشش خبری نیست. اما من همچنان منتظرم. منتظر بازگشت طلا. منتظر زمانی که بیاید و صدای خندههایش جانی بر این مزرعه بیجان ببخشد.
***
او بالأخره آمد... آمد و در آن کلبه چوبی سکنا گزید. آمد و مثل کشاورز ساعتها به آسمان خیره شد و خاطرات را مرور کرد. طلای دیگری با خود به همراه آورده. طلایی به مهربانی چشمان خودش. هر چند موهای طلاییاش به رنگ برف در آمده. هر چند گیسوان زربفتش نقش پیری گرفته اما نگاهش همچنان عمیق و مهربان است. همچنان دلبری است که میشود در این بیدلیها به آن دل باخت! هر موقع او را مینگرم یاد آن جمله معروف میافتم«ایکاش، عظمت در نگاه تو باشد نه در چیزی که به آن مینگری...»