کد خبر: ۱۶۰۸
تاریخ انتشار: ۰۳ دی ۱۳۹۷ - ۱۸:۳۴
پپ
صفحه نخست » داستانک


معصومه تاوان

علی بابا را گذاشت روی تخت و رفت سمت در حیاط، حیاط شلوغ بود زنها هر کدام مشغول کاری بودند؛ یا برنج پاک میکردند یا پیاز خورد میکردند. مردها هم آنطرفتر مشغول تکه تکه کردن گوشتها بودند.

آفتاب تازه خودش را رسانده بود سر دیوار. مادر با عجله به سمت علی آمد. دستهایش را با چادری که به کمر بسته بود، پاک کرد و گفت:

- خب مادر با آقا نادر برو مسیرتون یکیه.

ربابه خواهر نادر ذوقزده گفت:

-داداشم داره میره کت و شلوارش رو از خیاطی بگیره، الهی خواهرش دورش بگرده.

و با نگاه خریدارانهای برادرش را ورانداز کرد. علی نگاهی از گوشه چشم به نادر و بعد به مادرش انداخت و راهش را کشید و رفت.

- راه من از اون طرف نیست.

نگاه نگران مادر پا به پای نادر تا جلوی در کشیده شد بعد انگار چیزی یادش آمده باشد با دستپاچگی رو به دامادش گفت:

- به دل نگیر بچه است دیگه درست میشه.

جشن عروسی فیروزه، خواهر علی بود اما در علی هیچ خبری از شادی پیدا نمیشد. فکر اینکه امروز یا فردا فیروزه باید از این خانه برود دلگیرش میکرد از همه دلخور بود از بابا که چطور راضی شده بود فیروزه را بسپرد دست یک غریبه. از مادر که چپ و راست میرفت و میآمد و قربان صدقه نادر میرفت ولی بیشتر از همه از خود نادر دلگیر بود از روزی که پایش به زندگی آنها باز شده بود فیروزه دیگر آن آدم سابق نبود، همیشه سرش شلوغ بود و حواسش پرت. انگار اصلا علی را نمیدید.

- مادر، علی زود برگردی ها اصلا به آقا معلم بگو یک ساعت زودتر بیایی، شب کلی کار داریم.

حیاط بوی اسپند و زغال میداد. زنها حیاط را آب و جارو کرده و مردها ریسههای رنگی را لابهلای دار و درختها جا داده بودند. علی از لای در یواشکی همه اینها را میدید و دلتنگیاش بیشتر میشد. یکی انگار روی دلش فشار میآورد و دلتنگیاش را بیشتر میکرد...

در این شش ماه که نادر دامادشان شده بود بیشتر از ده کلمه با او حرف نزده بود... تازه همان ده کلمه هم به اصرار بابا و اشک و آه مادر بود.

- پسرم، نادر حالا دیگه غریبه نیست، شوهرخواهرته. تو اینطور باهاش رفتار میکنی فردا زبونم لال تلافی میکنه سر خواهرت ها. تو میخوای فیروزه غصهدار بشه؟

- اگه جرأتش رو داره فیروزه رو غصهدار بکنه، اونوقت میبینید چه به روزش میارم.

- بس کن پسر جان، مگه دیوانه شدی؟

اصلا تقصیر شما بود. شما اجازه دادین فیروزه زن این پسره بشه.

نادر مثل رقیبی از راه رسیده تمام مهربانیهای فیروزه را برای خودش کرده بود... مهربانیهایی که قشنگ بودند و جان دار.

علی سلانه سلانه راه خانه تا مدرسه را میرفت و به هر چیزی که دم دستش میرسید لگد میزد.

- چرا دمقی؟! کشتیهات غرق شده؟

جلیلی به دیوار مدرسه تکیه داده بود و عصبی میخندید.

- حالا زیرآب منو پیش مدیر میزنی، آره؟

علی انگار که تازه متوجه جلیلی شده باشد ایستاد و زل زد توی صورت او. چند قدمی به عقب برداشت و دوباره رفت سمت مدرسه. تهدیدهای جلیلی هیچ وقت نمیتوانست ترسناکتر از رفتن فیروزه باشد.

- چیه ترسیدی؟ حقم داری چون یه نقشه برات کشیدم که اگه بفهمی...

آقای ادهمی ایستاده بود جلوی در خط کش چوبیای که همیشه دستش بود را راه به راه میکوبید به پایش. چشمش که به جلیلی افتاد گفت:

- جلیلی گفتی بابات امروز بیاد مدرسه؟

جلیلی زود خودش را جمع و جور کرد و به تته پته افتاد.

- بله آقا، ولی...

- ولی چی؟! میزنی سر بچه مردمو میشکنی بعدشم ولی ولی میکنی؟

- بابامون نیست آقا.

- بابات نیست، مادرت که هست...

جلیلی نگاهی از سر غیظ به علی انداخت و تند از کنار آقای ادهمی گذشت.

***

چیزی تا خوردن زنگ تعطیلی مدرسه باقی نمانده بود... علی کز کرده بود گوشه نیمکت و با قلم توی دستش بازی بازی میکرد... ساعت هنر بود و وقت خوشنویسی. کمی به عقب چرخید و نگاهش به جلیلی افتاد. طوری نشسته بود که شاخ و شانه کشیدنش برای علی معلوم باشد ولی علی بی تفاوت سرش را چرخاند سمت پنجره. توی خیالش عروسی فیروزه برپا شده و نادر کنارش ایستاده بود... دلش میخواست هر طور شده زهرش را به نادر بریزد... نادری که فیروزه را از او گرفته بود.

**

- خب حالا گیرم افتادی؟

بچهها زیر درخت گردوی دم مدرسه جمع شده بودند. دستهای که جلیلی سر کردهاش بود علی را دوره کرده بودند. علی کیفش را محکم چسبیده بود میخواست تا راهی پیدا کرده و از آنجا فرار کند. ولی نمیشد بد جور او را دوره کرده بود.

- ببینید بچه ترسو چطور خودشو خیس کرده.

- برو کنار چی میخوای؟

حالا میبینی چی میخوام، کیفشو بگیرین.

یکی از بچهها دوید و کیف را به زور از علی گرفت و رفت بین بچهها... علی هم دنبالش، بچهای که کیف علی دستش بود تا علی را نزدیک دید کیف را داد دست جلیلی علی بینشان گیر افتاده بود سمت هر کدامشان که میرفت کیف را به دیگری میداد... دست آخر خیز برداشت سمت جلیلی که کیف را در هوا بگیرد، کیف افتاد بین شاخه درختها همان جا گیر کرد.

- حالا میتونی برو برش دار، ایناز کیفت... حالا نوبت خودته.

و آستینهای لباسش را بالا زد... تا خواست با علی گلاویز شود صدایی از پشت سر در جا خشکش کرد.

- چیه چی میخوای؟

صدای نادر بود که داشت با شتاب نزدیک آنها میشد... کت شلوار نوی کرم رنگی به تن داشت و پیراهنی سفید.

- چکارش داری مگه مریضی؟

علی دوباره اخمهایش را کرد توی هم... دوست نداشت نادر او را در این وضع ببیند... چنتا از بچهها در رفتند و باقی هم خودشان را عقب کشیدند... نادر رو به علی گفت:

- اذیتت که نکردن؟

- برای چی خودتو قاطی کردی بازیمون رو به هم ریختی.

نادر با چشمهای گشاد به علی نگاه کرد و بعد به کیفی که از شاخه درخت آویزان بود.

- اینم جزو بازیتونه؟

و رفت و تکه چوبی از درخت کند و زد زیر کیف... کیف جای سختی گیر افتاده بود و به راحتی تکان نمیخورد... چند بار زد زیرش. کیف کمی از جایش تکان خورد و شیشه دواتی که داخلش بود سر ریز شد روی نادر و تمام هیکل و لباسش را سیاه کرد... سیاهی دوات روی چشمهایش را هم پوشانده بود خواست دوات را از چشمهایش پاک کند ولی تمام صورتش را پوشاند... بچهها زدند زیر خنده و های و هوی راه انداختند... نادر نگاهی از روی درماندگی به بچهها و بعد به علی انداخت... دلش میخواست او کاری برایش بکند ولی علی همانطور مات ایستاده بود و نادر را نگاه میکرد. دوات قطره قطره از بالا میچکید و و بیشتر هیکل نادر و لباسهایش را کثیف میکرد.

صدای خنده بچهها نادر را عصبی کرده بود، داد کشید:

- ساکت شید... ساکت شید...

و بچهها با صدای فریاد او پا به فرار گذاشتند.

***

همه تقصیرها افتاد گردن علی، نشسته بود کنار بابا روی تخت:

- بعدِ من تو مرد این خونهای من دیگه جونی برام نمونده... این چه رفتاریه که تو با شوهرخواهرت میکنی؟ به خدا اگر حالم خوب بود، چنان ادبت میکردم که...

علی سرش را چرخاند سمت دیوار... دلش برای نادر میسوخت کت و شلوارش را تازه دوخته بود. حتی اگر آن را میشستند تا دو ساعت دیگر خشک نمیشد... نمیدانست چطور باید تو چشمهای فیروزه نگاه کند... ولی شاید اینطوری میشد عروسی را عقب انداخت... خودش هم ته دلش به آرزوی بچگانهاش خندید...

***

حیاط پر شده بود از زن و مرد، پیر و جوان، پسر و دختر... همه لباسهای نو پوشیده بودند. علی نشسته بود لبه پلهها و آمد و رفت مهمانها را نگاه میکرد... از آمدن عروس و داماد خیلی نمیگذشت... نادر مجبور شده بود کت و شلوار پدرش را بپوشد لباس به تنش تنگ بود خیلی نمیتوانست در آن تکان بخورد ولی با تمام اینها باز هم دلخور بود از نادر...

وقت شام مردها جمع شدند گوشه حیاط و سفره را پهن کردند روی زمین. همه چیز داشت به خوشی تمام میشد که یکدفعه آخر مجلس حال بابا بد شد. نفسهایش به شماره افتاد بود و سینهاش سنگین شد و رنگش پرید... مادر جیغ میکشید... فیروزه با لباس سفید از حال رفت. از دست کسی کاری بر نمیآمد... هرچه بابا را باد میزدند فایدهای نداشت.

- باید ببرینش دکتر.

- آره بیارینش من ماشین و آماده میکنم.

علی دست و پایش را گم کرده بود... زورش به کول گرفتن بابا نمیرسید درمانده بود و اشک میریخت... نادر جلو آمد و با یک حرکت بابا را روی کولش انداخت و راه افتاد سمت پلهها... علی با دیدن این صحنه دلش آرام گرفت انگار باری از روی دوشش برداشته بودند... نادر را مثل برادری میدید که میتوانست به او تکیه کند...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: