کد خبر: ۱۶۰۷
تاریخ انتشار: ۰۳ دی ۱۳۹۷ - ۱۸:۳۳
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار


سیده مریم طیار

قسمت پنجم

خلاصه قسمت‌های قبل:

چهار دوست به شمال رفته‌اند و در راه و در اثر سهل‌انگاری دچار سانحه می‌شوند. یک تریلی سرعت بالا و با بار ماشین‌های لوکس، به ماشین نیمه‌پارکشان در شانه جاده می‌چسبد و چند متری با خودش می‌کشدشان. همه سرنشینان 206 مصدوم می‌شوند. سهیل و کامران به کما می‌روند و نوید و سیاوش دچار زخم و شکستگی می‌شوند. سهیل بعد از حدود یک هفته به هوش می‌آید ولی کامران هنوز در حالت کماست. خانواده‌ها اجازه انتقال سهیل و کامران به بیمارستانی در تهران را می‌گیرند...

و حالا ادامه داستان...

آمبولانس به تهران که رسید یک راست رفت به بیمارستان مجهزی که قبلا برای سهیل و کامران پذیرش داده بود. سهیل که دیگر حال عمومی‌اش خوب و وضعیتش تثبیت شده بود نیازی نبود در بخش مراقبت‌های ویژه بستری شود، پس منتقل شد به بخش عمومی. ولی کامران فعلا جایی بهتر از بخش ویژه نمی‌توانست زنده بماند.

فردای آن روز وقتی سهیل چشم باز کرد، چند دسته گل مختلف دور و بر خودش دید که اتاق ساده شب قبل را تزئین کرده بودند. نمی‌توانست از جایش تکان بخورد که اگر می‌توانست می‌رفت تک تک گل‌ها را برمی‌داشت و کارت روی دسته‌گل‌ها را می‌خواند. ولی روی نزدیک‌ترین دسته‌گل را از همان‌جا هم می‌شد خواند: «از طرف امیرعلی و میثم» همین عبارت کوتاه نشان می‌داد که اعضای تیم اسکی آن‌جا بوده‌اند و صدالبته که آقای ثقفی هم نمی‌توانسته با اعضای تیمش همراه نبوده باشد. سهیل با خودش فکر کرد چقدر مربی عزیزش با دیدن اویی که روی تخت دراز به دراز افتاده تأسف خورده؟! چقدر بچه‌های تیم تأسف خورده‌اند؟ ولی سوال این‌جا بود که پس چرا هیچ صدایی نشنیده و متوجه حضورشان نشده؟ شاید هم اصلا داخل اتاق نیامده‌اند. شاید فقط گل فرستاده باشند. یادش افتاد که دیشب خودش وقتی خوابید که دیگر ساعت ملاقات تمام شده بود. پس کسی نمی‌توانسته به ملاقات آمده باشد و این یعنی این‌که گل‌ها با دست پرستارها به اتاقش منتقل شده‌اند و کسی از دوستانش هنوز او را با آن وضع ناگوار ندیده. این فکر کمی از دردش را کم کرد. ولی چه فایده؟! دیر یا زود می‌آیند و باید این موضوع را بپذیرد و بپذیرند. مهم، اتفاقی است که افتاده و کاری که نباید می‌شد، شده. دوباره به یاد پایش افتاد و عرق سردی به تنش نشست. اگر آن چیز وحشتناکی که از ذهنش می‌گذشت واقعیت داشته باشد، چطور باید بعد از این زندگی کند؟ نه‌تنها این مسابقه، که حتی مسابقات بعدی را هم از دست می‌داد. مسابقه به کنار، کلا اسکی را از دست می‌داد. اصلا اسکی هم به کنار، آن‌وقت باید برای همیشه با راه رفتن خداحافظی می‌کرد.

توی همین فکرها بود که درِ اتاق یواش باز شد و بعدش یک دسته آدم ریختند داخل. انگار تا دیدند چشم‌های مریض باز است از فرصت استفاده کردند و اتاق و بیمارستان را گذاشتند روی سرشان. بله. اعضای تیم به ملاقات آمده بودند. میثم گفت: «چطوری پسر؟ قبض روح شدیم بابا، پس چرا بیدار نمی‌شدی؟» سهیل گفت: «سلام. بیدارم. چرا سر تمرین نیستین؟» امیرعلی گفت: «داریم می‌ریم. گفتیم قبلش سر راهمون یه سلامی عرض کنیم خدمت شما.»

بچه‌ها همان بچه‌ها بودند: سرحال و قبراق و شوخ. ولی سهیل زیاد حوصله نداشت. هر کس چیزی می‌گفت و با وسایل اتاق بیمار وری می‌رفت و تکه‌ای می‌پراند. یکی از بچه‌ها گفت: «گلا رو حال کردی؟ اتاق رو برات کردیم گلستان.» سهیل تشکر کرد. یکی دیگر از بچه‌ها با گچ پای سهیل ور می‌رفت. آخرش گفت: «جون می‌ده برای یادگاری. کسی ماژیک همراش نیست؟» یک نفر روان‌نویسش را داد و حکاکی‌ها شروع شد. هم روی گچ دست و هم روی گچ پا آن‌قدر خط‌خطی و نقاشی کردند که سفیدی‌اش به سیاهی زد.

سهیل مرتب چشم می‌چرخاند بین بچه‌ها. ولی نه از آقای ثقفی خبری بود و نه از نوید. سیاوش هم که توی این مدت پاک مفقود شده بود. ولی یک ربع که از حضور بچه‌ها گذشت، آقای ثقفی پیدایش شد. با نوید هم آمد. نویدی که دو تا چوب زده بود زیر بغل و مواظب بود پای چپش را روی زمین نگذارد. پای او هم از ساق به پایین توی گچ بود. انصافا در مقایسه با سهیل وضع نوید خیلی بهتر بود.

آقای ثقفی یکراست آمد تو و اول از همه پیشانی سهیل را بوسید و بعد هم خوش و بش گرمی کرد و گفت: «زود خوب شو آقا سهیل.» سهیل خواست بابت اتفاقی که افتاده، عذرخواهی کند که مربی نگذاشت و گفت: «کاریه که شده. دیگه افسوس خوردن فایده‌ای نداره. الان باید به بهبودی فکر کنین.» بعد به نوید که هنوز آن عقب ایستاده بود اشاره کرد و آوردش کنار خودش نزدیک تخت سهیل. بعدش دست گذاشت روی شانه نوید و گفت: «با هر دوتاتونم. زود خوب شین. خب؟» نوید با لبخند و لحن محکم گفت: «چشم.» ولی سهیل جوابی نداد. امیدی نداشت که به پشتوانه آن بتواند جوابی بدهد. فقط سری تکان داد و تمام.

آقای ثقفی و اعضای تیم کم‌کم خداحافظی کردند و اتاق خلوت شد. ولی نوید ماند. خیلی حرف‌ها بود که باید با هم می‌زدند ولی انگار هیچ‌کدام‌شان جرأت نداشتند سر حرف را باز کنند. حتی به چشم‌های همدیگر نگاه هم نمی‌کردند. بالأخره نوید شهامت به خرج داد و با شوخی شروع کرد: «تو بیشتر تو گچی، یادگاریاتم بیشتره.» و خندید. ولی سهیل نخندید. بجایش با بغض گفت: «نوید من شرمنده‌م.» نوید که داشت سعی می‌کرد نوشته‌های روی گچ پای سهیل را بخواند انگار حرف سهیل را نشنیده بود چون گفت: «چی؟» سهیل گفت: «من رو ببخش... اگه من اصرار نمی‌کردم که بیای، الان بجای چوب زیر بغل، چوب اسکی زیر دست و پات بود.» نوید نوشته‌های روی گچ را رها کرد و صاف توی چشم‌های رفیقش نگاه کرد و گفت: «تقصیر تو نیست... من خودم خواستم که بیام...» بعد دوباره رفت سراغ شوخی و گفت: «دیدی گفتم بذار حالا به مسابقه برسیم، بعد حرف قهرمانی رو بزنیم!» باز هم خندید و سهیل باز هم نخندید. نوید یک چوب را زیر بغلش محکم کرد و با دست آزادش زد به شانه سهیل و گفت: «بخند دیگه پسر. پیش میاد. آنقدر سخت نگیر.»

سهیل گفت: «چطور بخندم وقتی همه چی به هم خورده؟ اصلا معلوم نیست بعد از این چی به سرمون میاد.»

نوید گفت: «چی به سرمون میاد؟ خب معلومه دیگه. استخوونا جوش می‌خورن. زخما خوب میشن. بخیه‌ها رو می‌کشن. دوباره می‌شیم سُر و مُر و گنده، برمی‌گردیم سر تمرین و مسابقه‌مون. مثل روز اول.»

سهیل نتوانست حرف دلش را بزند. نمی‌خواست توی ذوق رفیقش بزند و دردی را که توی دلش داشت به زبان بیاورد. پس حرف را عوض کرد و کشاند به سیاوش. پرسید: «سیاوش خوبه؟»

نوید گفت: «آره. دنبال کارای دماغشه.»

این‌جا دیگر سهیل لبش به خنده باز شد. گفت: «یعنی چی نوید؟ معلوم هست چی می‌گی؟»

نوید گفت: «دماغش دیگه.» بعد با همان دست آزادش زد روی پیشانی خودش و گفت: «حواسم نبود هنوز ندیدیش. دماغش تو تصادف شیکسته. می‌خواد عملش کنه.»

سهیل گفت: «فقط دماغشه؟ دیگه چیزیش نشده؟»

نوید خندید و گفت: «آره. همون یه دماغه. ولی به خاطرش از کار و زندگی افتاده.»

سهیل تعجب کرد. پرسید: «چرا؟ مگه چیه؟»

نوید همان‌طور که داشت می‌رفت سروقت یکی از گل‌های طبیعی روی میز گوشه اتاق، گفت: «آخه نمی‌تونه دکتر خوب پیدا کنه.» اینجا باز سهیل خندید و گفت: «بی‌خیال بابا. دکتر دماغ که همه‌جا ریخته!»

نوید خم شد و گل را عمیقا بو کرد و گفت: «به‌به! آخه همه‌شون تو کار کوچیک کردن دماغن. جات خالی.» و به گل اشاره کرد.

سهیل باز پرسید: «مگه چه ایرادی داره؟»

نوید خندید و گفت: «آخه سیاوش می‌خواد دماغش رو نگه داره. فقط شکستگیش برطرف بشه.»

سهیل گفت: «خب؟»

نوید توضیح داد: «دماغ سیاوش هم شیکسته، هم از چند جا پاره شده. می‌گن نمیشه همه‌شو براش نگه دارن. یه مقدارش حذف می‌شه.» و خندید و آرام آرام رفت طرف گلدان لب پنجره.

سهیل گفت: «به این می‌گن توفیق اجباری اندر اجباری.» نوید پقی زد زیر خنده. خود سهیل هم خنده‌اش گرفت. آن‌قدر موضوع دماغ سیاوش را کالبدشکافی کردند که سهیل درد خودش را فراموش کرد و اصلا یادش رفت سراغ کامران را بگیرد.

ولی فردا خوب یادش بود. فرشته که آمد شاید یکی از اولین حرف‌ها این بود: «کامران به هوش نیومده؟» و جواب شنید که: «نه، هنوز همون‌جوریه.» دو سه روزی طول کشید که سهیل بتواند راه بیفتد و برود این طرف و آن طرف، البته با کمک ویلچر. این ویلچرنشینی فعلا برای گشت و گذاری کوتاه توی بیمارستان و دیدار از دوست به کما رفته‌اش بود.

گاهی حتی نیم ساعت تمام پشت شیشه‌های بخش مراقبت‌های ویژه می‌ماند و به کامران زل می‌زد. توی دلش با او حرف می‌زد و می‌گفت: «پسر پاشو دیگه. قرار نبود این همه بخوابی... مگه خودت نمی‌گفتی نهایتش دو ساعته بیدارت کنیم... هنوز دو ساعتت پر نشده؟ شده دیگه... نمی‌دونم چند تا دو ساعت از خوابیدنت گذشته... پاشو... پاشو از روی اون تخت که جای تو اون‌جا نیست... پاشو بلکه منم به زندگی امیدوار بشم... پاشو که شرکت می‌خوابه بی تو... پاشو که بی تو کارا رو زمین می‌مونه... پاشو که مادرت تحمل این خواب طولانی‌تو نداره... پاشو که دلم برای اون گاز دادنا و دیر اومدنات تنگ تنگه...» ولی کامران گوشش به این حرف‌های سهیل بدهکار نبود. همان‌قدر خواب بود که دیروز و پریروز و پس پریروز و دو هفته قبلش.

چند روز بعد که پرستار آمد به سهیل داروهایش را بدهد، دلش را به دریا زد و پرسید: «پای چپم چرا هیچ دردی نداره؟» پرستار نگاهی به پای سهیل کرد و گفت: «خب طبیعیه. ضد درد براتون تجویز شده.» سهیل گفت: «اینم طبیعیه که هیچ حسی توش ندارم؟» پرستار گفت: «جدی؟ نه این طبیعی نیست.» و ادامه داد: «به دکتر می‌گم بیاد ویزیت کنه.»

چند دقیقه بعد دکتر با پرونده سهیل بالای سرش ایستاده بود و وضعش را بررسی می‌کرد. چند آزمایش ساده فیزیکی برای اندازه‌گیری میزان حساسیت عصب‌های پا روی هر دو پای سهیل انجام داد و گفت: «ببین عزیزم اون‌طوری که توی پرونده‌ت نوشته و این‌جوری که الان من آزمایش کردم، از دو هفته پیش به این طرف تغییر زیادی نکردی.» سهیل گفت: «یعنی چی تغییر نکردم؟» دکتر عینکش را روی صورتش جابجا کرد و گفت: «یعنی این‌که وضعیتت همونه که بود. پای راستت به درد و حس حساسه، ولی پای چپت عکس‌العملی نداره.» سهیل گفت: «دلیلش چیه؟» دکتر نه گذاشت و نه برداشت و یهویی گفت: «نخاعی شدی عزیز من.» یک آن قلب سهیل آمد توی دهانش. نفهمید اصلا چطوری آب دهانش را به زور قورت داد و با تته پته پرسید: «نخاعی؟» دکتر خیلی خونسرد گفت: «بله. ولی البته نخاعی کامل نه.» سهیل کمی آرام‌تر شد ولی هنوز درک درستی از مساله نداشت. پس گفت: «می‌شه بیشتر توضیح بدین.» دکتر گفت: «ببین... اسمت چی بود؟» و نگاهی به اسم بیمار روی پرونده کرد و گفت: «ببین آقا سهیل! ضربه‌ای که بهت خورده، ناگهانی و شدید بوده. برای همین هم نخاعت از کمر آسیب دیده. دلیل این‌که توی پات حس نداری همینه.» سهیل خیس عرق شد. با این حرف دکتر، آن یک ذره امیدی هم که داشت بر باد رفت. به زحمت پرسید: «برای همیشه؟» دکتر گفت: «معلوم نیست. هنوز برای نظر دادن زوده.» بعد یک بار دیگر نگاهی سرتاسری به جواب آزمایش‌های توی پرونده کرد و گفت: «شاید برگردی به حالت قبل، شاید هم نه. باید منتظر موند و دید چی می‌شه.» سهیل گفت: «آخه پس چرا یکی از پاهام حس داره، اون یکی نداره. نباید جفت‌شون بی‌حس می‌شدن؟» دکتر گفت: «گفتم که نخاع شما آسیب دیده. ولی قطع که نشده. فقط یه آسیب جزئی دیده.» بعد خودش توضیح داد: «نخاع یه قابلیتی توی خودش داره که این نوع آسیب‌ها رو ممکنه بتونه به مرور زمان و خود به خود درست کنه. البته ممکنه. هنوز ساز و کارش دقیقا برای ما پزشکان مشخص نیست. ولی امکانش هست.» سهیل نمی‌دانست چه بگوید. آسیب جزئی باز قابل تحمل‌تر از آسیب کلی بود. چند لحظه‌ای مکث کرد و گفت: «چقدر امیدوار باشم که یه روز بتونم راه برم؟» دکتر در حالی که پرونده را می‌بست که از اتاق برود گفت: «پنجاه پنجاه. ولی از من می‌شنوی هیچ‌وقت ناامید نباش.»

از آن روز به بعد سهیل بود و آمد و رفتش بین امید و ناامیدی. مرتب به خودش و دست و پای توی گچش و پایی که هیچ چیزی را حس نمی‌کرد فکر می‌کرد. به زندگی آینده‌اش و نامزدی که هر روز خدا به دیدنش می‌آمد و مثل قبل از برنامه‌هایش و پایان‌نامه‌ای که داشت می‌نوشت می‌گفت و حتی یک کلمه هم گله نمی‌کرد که چرا مواظب خودت نبودی پسر؟ هیچ‌کس ذره‌ای سرزنش نمی‌کرد. اگر کسی یک کلمه می‌گفت: «دیدی گفتم نرو؟ دیدی آخرش چه به روز خودت آوردی؟» اگر کسی این‌ها را بهش می‌گفت شاید کمی حالش بهتر می‌شد. ولی الان همه سکوت کرده بودند و به رویش نمی‌آوردند. شاید هم فقط فکر می‌کرد اگر کسی سرزنشش کند حالش بهتر می‌شود. شاید هم بدتر می‌شد و الان داشت فرافکنی می‌کرد.

یک هفته دیگر هم گذشت و برگه ترخیص سهیل هم از بیمارستان امضا شد. پدر و مادر و نامزدش آمده بودند ببرندش خانه. یک ویلچر هم همراهشان بود که تا چشم سهیل بهش افتاد قلبش هُری ریخت پایین. فکر این‌که بعد از این شاید با آن مأنوس و همدم شود، مثل تیری بود که به قلبش اصابت کرد. ولی حرفی نزد. همه کارها انجام شد و سهیل از فرشته خواهش کرد پیش از رفتن سری هم به کامران بزنند. به بخش مراقبت‌های ویژه رسیدند و باز از پشت شیشه به تماشای دوستش نشست. ده دقیقه گذشت و دیگر می‌خواستند بروند که صدای آشنایی از پشت سر توجه‌شان را جلب کرد. زنی داشت می‌گفت: «راضی‌ام به رضای خدا. اگه خدا این‌طور بخواد من هم حرفی ندارم.» و مردی گفت: «خدا خیرتون بده. اهدای عضو یه بیمار مرگ مغزی جون خیلی‌ها رو می‌تونه نجات بده.» سهیل از فرشته خواست کمکش کند که برگردد ولی فرشته حواسش به گفتگوهای پشت سری بود و انگار حرف سهیل را نشنید. پس خودش به سختی با ویلچر برگشت و دید آن زنی که صدایش را شنیده مادر کامران است. پدر کامران هم آرام و غمگین آن کنار ایستاده بود. داشتند برگه‌هایی را امضا می‌کردند. سهیل طاقت نیاورد و رفت جلو و گفت: «مگه کامران مرگ مغزی شده؟»

دکتر گفت: «نه. ایشون هنوز توی کما هستن.» سهیل با عصبانیت گفت: «پس این امضا گرفتنا برای چیه؟» دکتر گفت: «فقط برای احتیاط... آقا کامران با توجه به وضعیتی که داره هر لحظه ممکنه مرگ مغزی بشه.» و ادامه داد: «موارد زیادی داشتیم که بیمار از کما بیرون نیومده و مرگ مغزی شده و چون سرپرستش اجازه اهدای عضو نداده بوده، تا بیایم باهاش صحبت کنیم و رضایتش رو برای اهدای عضو بگیریم، وقت گذشته و اعضای بیمار عملا از دست رفته» مادر کامران هم اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «نگران نباش پسرم. من کامران رو از خدا زنده خواستم.» بعد آهی کشید و گفت: «ولی اگه عمرش به دنیا نبود بذار چند نفر دیگه با قلب و ریه و کلیه‌هاش زنده بمونن.»

غم توی دل سهیل تلنبار شد. مرگ مغزی آخرین چیزی بود که درباره کامران پیش خودش تصور می‌کرد. امیدوار بود که یک روز خبر برسد کامران به هوش آمده و به زودی خوب می‌شود و برمی‌گردد سر کار و زندگی‌اش. نه این‌که مغزش می‌میرد و اعضای بدنش را در بدن بیمارهای دیگر جاسازی می‌کنند. این حرف، برای سهیلی که خودش هم حالا درد و رنج کمی نداشت خیلی سنگین بود.

خداحافظی کردند و از بیمارستان بیرون آمدند. اول از همه هم برف بود که چشم سهیل ویلچرنشین را زد. نمی‌دانست برف آمده. زمستان آمده بود و او خبر نداشت. هر چه فکر کرد دید یادش نمی‌آید پرده‌های اتاقش کنار رفته باشند و بیرون را دیده باشد. با این‌که هر روز فرشته به دیدنش آمده بود و ساعت‌ها کنارش مانده بود ولی یکبار هم سراغ پرده نرفته بود. حالا که برف را می‌دید داشت فکر می‌کرد که حتما نامزد مهربانش از قصد این کار را کرده و پرده را کنار نزده. مبادا که با دیدن برف نرمی که می‌بارید یاد اسکی و مسابقه بیفتد و دلش خون شود. ولی حالا دیگر می‌دید و هیچ‌کس نمی‌توانست جلوی درد و رنجی را که به قلبش هجوم آورده بود، بگیرد.

پدر پشت فرمان نشست و همراه با مادر و همسر آینده، پسر را به خانه بردند. پسری که نمی‌دانست بعد از این چه چیزی انتظارش را می‌کشد؟ و چه برنامه‌ای باید برای آینده‌اش داشته باشد؟ تمام طول راه را به بیرون زل زده بود و دانه‌های ریز برفی را تماشا می‌کرد که داشتند آرام آرام پایین می‌آمدند و روی برف‌هایی که روزهای قبل باریده بود می‌نشستند و کف کوچه خیابان‌ها و روی هر چیزی را که دست‌شان می‌رسید سفیدپوش‌تر می‌کردند.

با خودش فکر می‌کرد که آیا این تنها شکلی از برف است که بعد از این خواهد دید؟ توی کوچه خیابان شهری؟ یا باز هم می‌تواند یکی از آن فرودهای زیبایش را در پیست پر برف اسکی تجربه کند؟ این فکر باعث شد که نگاهش روی پای چپش ثابت بماند.

ادامه دارد...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: