نویسنده : معصومه پاکروان
صندلی هم صندلیهای قدیم. نه اینکه چون خودم صندلی هستم این را میگویم نه! صندلیهای الان یا خیلی چینی هستند یا مینی... همه میدانند که هرچیزی قدیمیاش خوب است... تعریف از خود نباشد من به واسطه عمر و تجربهام خاطرات زیادی از عروسی و عزا دارم! من همان صندلی هستم که ناصرالدینشاه روی آن ترور شد. همان صندلی که امپراتوری اتریش در جنگ جهانی اول وقتی شکست خورد به آن لگد زد... من به واسطه حضورم در مدرسه و دانشگاه و آرایشگاه و بیمارستان و تیمارستان و اداره و بانک و... خاطره و سابقه دارم....
زندگی در گوشه اتاق آقاناصر زندگی پر از حادثهای بود... آنقدر انگشت شست آقاناصر به پایههای من خورده بود پایههایم رنگ پریده و فرسوده شده بود. هروقت از دور میآمد میدانستم الان با گوشه سمت راست صندلی برخورد کرده و فریاد آخ پام او در خانه میپیچد. در خانه آنها هم هر روز یک ماجرا و حادثه دیدنی و شنیدنی اتفاق میافتاد. به حدی که گاهی وقتها دلم میخواست پای فرار داشتم و از دست حرفها و کارهای آقاناصر از آن خانه در میرفتم. بیچاره همسرش مهینخانم گاهی از میان ده ماجرای بحثآور فقط به یکی گیر میداد و همان یکی هم میشد دعوای یک ماه آنها! البته بعضی اتفاقها در میان آدمها و البته در میان خانوادههای دو نفره باعث میشود که شما خودتان و کسی را که با او زندگی میکنید بهتر بشناسید! بعضی چیزها مثل پول آن هم داشتن یا نداشتنش هر دو باعث اتفاقهای بسیار جالب و دیدنی میشود! یا مثلا یک وام... که همسر آدم صاحبش شود یا خود آدم!
آقاناصرآدمی نبود که هیچ وقت با مهینخانم حساب دو دوتا چهارتا بکند و بگوید این را من خریدم، این را هفته پیش خریدم، این را فلانجا خرج کردم و بقیه پولم چه شد... کلا آدم دست به خرجی بود. آقاناصر واقعا یک وقتهایی آدم دوستداشتنی و قابل تحملی بود و یک وقتهایی کاملا برعکس درست مثل آن روزی که اسم مهینخانم در یک وام خانوادگی در آمد و مهینخانم صاحب چند میلیون پول ناقابل شد... وقتی مهینخانم در خانه روی مبل نشست و با آرامش خاطر و خوشحالی داشت پول وامش را میشمرد، آقاناصر او را با تحسین نگاه میکرد. مهینخانم برای لحظهای دست از شمردن کشید و به همسرش نگاه کرد و گفت:
-چه شده آقاناصر؟ از لحظهای که پول وام را در خانه اقدسخانم گرفتم داری یک جور دیگری به من نگاه میکنی... انگار برنده و نفر اول یک جشنواره سینمایی شدم!
آقاناصر لبخندزنان و با تفکر و اندیشهای عمیق گفت:
-دارم به این فکر میکنم که اگر تو این همه خوش شانس هستی که میتوانی از بین آن همه اسم ته آکواریوم بیرون بیایی، چرا در این قرعهکشی هایی که باید عدد 1 را بفرستند و ماشین و صد میلیون پول برنده شوند شرکت نمیکنی؟! چرا این همه داد و هوار میکشند که فلان چیز را بخرید و فلان چیز را برنده شوید نمیخری؟! چرا قبضهایمان را با فلان برنامه نمیفرستیم تا امتیاز بگیریم؟
آقاناصر نگاهش به مهینخانم بود که او با پوزخند گفت:
-داری من را مسخره میکنی یا جدی جدی داری این حرفها را میگویی؟!
آقاناصر ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
-تو الان وضع مالیات خوب است... تو پولداری مهینخانم! ببین چه حرفهای پول را میشماری!... مگر میشود با تو شوخی کرد؟
من هم میدیدم که یک چیزی مثل برق در چشمان آقاناصر میدرخشید که چندان خوشایند نبود. مهینخانم گفت:
-با وامی که باید پس بدهی چه کسی پولدار محسوب شده که من بشوم؟!... باید حالاحالاها قسطش را بدهیم آقاناصر!
-فعلا که دیدی همه به تو تبریک میگفتند مهینخانم!
-خب این طبیعی است که کسی وام میگیرد همه به او تبریک میگویند چون همه میخواهند جای او باشند!
-همه میخواهند جای او باشند، پس یعنی او با گرفتن وام پولدار میشود!
-چه در سرت میگذرد آقاناصر؟ حرف دلت را بزن!
آقاناصر چشمانش را ریز کرد و شانه بالا انداخت و کمی به پولهای روی میز دست کشید و گفت:
-حالا که پولدار شدی به همه مشکوک هستی!
مهینخانم همسرش را که حرفهای عجیب غریب میزد نگاه کرد وبا عصبانیت گفت:
-من به چه کسی مشکوک هستم ناصر؟!
مهینخانم عصبانی بود و حوصله کلنجار رفتن با او را نداشت برای همین پولها را فورا در کیسهای که همراهش بود گذاشت و گفت:
-زود باش بگو من به که مشکوک شدم که تو دومی آن هستی؟ برای خودت آسمان ریسمان میبافی!
آقاناصر با پوزخند جواب داد:
-اول از همه به خالهات!
-خالهام!؟
-بله همین که خالهات خواست پولها را بشمرد از جا پریدی و گفتی بده خودم بشمارم!
مهینخانم اینطوری بود که فهمید آقاناصر شمشیر را از رو بسته... برای همین گفت:
-تو پولت در همین خانه روی زمین میافتد خم میشوی جلوی چشمان خودمان برمیداری دوباره میشماری!
آقاناصر آهی کشید و در حالی که به تلویزیون خیره شد، سری تکان داد و گفت:
-به خودت نگاه کن مهین خانم! حتی حرف زدنت هم عوض شده است!
-نمیفهمم...
-حق داری... پولدارها...
مهینخانم که حسابی کلافه شده بود از جایش بلند شد، آقاناصر را نگاهی کرد و با صدای آرامی وسط حرفش گفت:
-دیگر در مورد این پول حرف نزن!
بعد چند کش کوچک دور پولی که درون کیسه گذاشته بود با حرص پیچید و خواست یک چیزی بگوید که وقتی چشمش در چشم آقاناصر افتاد، از گفتن حرفش پشیمان شد و فقط با کوبیدن درهای کمد و کشو به همدیگر حرص و شدت خشمش را به آقاناصر نشان داد... آقاناصر هم فهمید آن زمان باید بدون هیچ اعتراضی به مستند حیاتوحش تلویزیون همچنان خیره باشد و حرفی به زبان نیاورد... اما ماجرای اعصاب خوردکن آقاناصر همین جا تمام نشد، چون درست فردا صبح بود که آقاناصر از خواب بیدار شد و جلوی پنجره خانه ایستاد و در حالی که به بدنش کش و قوس میداد، خمیازهکشان گفت:
-چقدر ایوان خانه روبرویی قشنگ است!
-گلدانهایش؟
مهین خانم داشت تدارک ناهار را میدید که این را گفت. آقاناصر نفسی از سینه بیرون داد و ضمن آنکه مرموزانه مهینخانم را نگاه میکرد، گفت:
-معلوم است خوب خرج کردهاند...گلدانهای گرانقیمتی خریدند... فکر میکنم قیمت گلدانها باید خیلی زیاد باشد! ما آنقدر خرج داریم که به خریدن گلدان نمیرسد! ای بابا....
- یعنی ما الان به گلدان احتیاج داریم؟
-احتیاج که نه ولی فضای خانهمان را عوض میکند... ببین چقدر خانهشان قشنگ شده است! اما ما پولش را نداریم.. فراموشش کن! خانه ما بدون گلدان هم بد نیست. فقط که نباید آدم گلدان داشته باشد...
-پول میخواهی؟
-چای بریز!
آقاناصربا این جمله سوال مهینخانم را بیجواب گذاشت و آن روز را هم به همین منوال گذراندند. آقاناصر تا لحظهای که در خانه بود از پشت پنجره به گلدانها خیره میشد و آه میکشید. فردا هم از راه رسید و آقاناصر به محض آنکه شکمش با خوردن شام سیر شد سراغ یخچال رفت و با دیدن میوههایی که مهینخانم در یخچال گذاشته بود با تعجب گفت:
-تو میوه خریدی؟
مهینخانم که داشت مجله ورق میزد از جایش بلند شد و گفت:
-بله من خریدم. مگر ایرادی دارد؟
-پولش را از کجا آوردی؟
مهینخانم به آقاناصرچشم غرهای رفت و گفت:
-میوههای به این قشنگی و خوشمزگی را رها کردی داری در مورد پول آنها حرف میزنی؟ اصلا چرا در مورد پول حرف میزنیم؟!
آقاناصر سری تکان داد و گفت:
-برای اینکه نمیخواهم از وامی که گرفتی در خانه خرج کنی!
مهینخانم آقاناصر را نگاه کرد. واقعا فقط همین یکی را کم داشت که دوباره کلکل پول شروع شود. آهی کشید و گفت:
-اولا که این میوهها با پول وامم نیست؛ دوما هم بر فرض هم که باشد چه ایرادی دارد!؟
آقاناصر تکانی خورد و یخچال را با شدت بست و بلافاصله به سمت کیف پولش رفت و مقداری پول درآورد و گفت:
-من مرد خانه هستم خودم خرج میکنم! ببین این همه پول در این کیف هست! تو عوض شدی... خیلی عوض شدی!
مهینخانم با حیرت به او نگاه کرد و گفت:
-خب خرج کن! داری... آفرین به تو که پولهایت را حیف و میل نمیکنی و همیشه داری و دست خالی نیستی... مرد خانه هستی و باید هم خرج کنی. در ضمن این تو هستی که عوض شدی نه من!
آقاناصر بدون آنکه میوه بخورد به مهینخانم خیره شد و با خشم به اتاقش رفت. درست دو روز بعد وقتی مهینخانم برایش چای بدون نبات برد گفت:
-نباتت کو؟!
-بالای کابینت! سختم بود آن را بردارم!
-قبلا سختت نبود... دیدی میگویم عوض شدی...
مهینخانم نگاهش کرد و آهی کشید و گفت:
-محض اطلاعت... وام را دادم به دخترخالهام! او بیشتر احتیاج داشت... من هیچ پولی ندارم...
آقاناصرکه انگار مثل یک بادکنک بادش خالی شد، مکثی کرد، آب دهانش را قورت داد و گفت:
-خب من هم پول لازم داشتم... ماشین باید لاستیکهایش عوض شود... چهارتا گلدان...
مهینخانم نگاهش کرد و لبخندزنان گفت:
-اما تو که گفتی قرار نیست من وامم را در خانه خرج کنم...
آقاناصر فورا تأیید کرد و گفت:
-بله... من که به پول تو احتیاج ندارم... اما شاید خوب است بدانی که آن وام هم متعلق به من بود و تو حواست نبود...
مهینخانم نگاهش کرد و گفت:
-متعلق به تو؟
-بله ...بالأخره من به تو گفتم تو هم در وام خانوادگی شرکت کن...
-اما قسطهایش را خودم از پساندازم میدادم!
-پساندازت هم برای من بود...
مهینخانم به آقاناصرنگاه کرد و گفت:
-خوشحالم که این پول آمد و رفت و هر ماه و هر روز نیست...
آقاناصرگفت:
-حالا آن پول اگر بود گلدان میخریدیم!! تو عوض شدی... پول تو را عوض کرده، حتی برای دادن آن به دخترخالهات با من مشورت نکردی... قبلا اینطوری نبودی... با من مشورت میکردی... تو عوض شدی.