کد خبر: ۱۶۰۱
تاریخ انتشار: ۰۲ دی ۱۳۹۷ - ۱۸:۳۸
پپ
صفحه نخست » کنز


حسنی احمدی

فرزند حبیبم با فرزندش در حال سخن است که شخصی وارد می‌شود و در کنار آن‌ها می‌نشیند و حسن با چهره‌ای گشاده با او احوالپرسی می‌کند و مرد رو به حسن می‌کند و می‌گوید: ای فرزند رسول آیا اجازه دوستی و همنشینی با شما رادارم. حسن نگاهی به مرد کرد و گفت: ای مرد اگر می‌خواهی با من همنشین و دوستی باشی مبادا مدح و ستایش کنی، چرا که من خود را بهتر از تو می‌شناسم. مبادا به من دروغ بگویی چرا که دروغ را ارزش و اقتداری نیست و بایدهای دوستی را سست و ناپایدار می‌کند.

مرد نگاهش را به چشمان حسن دوخته است. حسن ادامه می‌دهد مبادا نزد من از کسی غیبت، تهمت نمایی. مرد که خوب به حرف‌های حسن گوش داد است، سرش را به پایین انداخته و گفت: به من اجازه مرخصی می‌دهید من لیاقت همنشینی با شما را ندارم.

حسن می‌گوید: بسیار خوب اگر خودت نخواهی مانعی ندارد. می‌توانید بروید. مرد می‌رود و فرزند حبیبم رو به فرزندش کرده و می‌گوید: ای فرزند عزیزم با کسی دوستی مکن تا آن که ابتدا بدانی به کجا رفت و آمد کند و چون نیک از حال و روزش آگاه شدی و معارتش را با این و آن پسندیدی پس بر مبنای چشم‌پوشی از لغزش و همدردی به هنگام تنگدستی با او دستی کن.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: