گلاب بانو
اصلا انگار شرطی شده بود و نمیشد کاریش کرد. همین طور نشسته بود و نگاهشان میکرد. هر چه مش زری خانم با آن قد کوتاه و اندام چاق و گرد و قلمبهاش بالا و پایین میپرید و آن چهار تا النگوی مفتولی مسی را که ارث مادری بود به هم میکوبید، انگار نه انگار! هیچ اتفاقی نمیافتاد.
همیشه به همین تکان تکانها و دلنگ دلنگهای این النگوها سری تکان میداد یا دنبالش راه میافتاد، اما این بار از جایش تکان هم نمیخورد. مش تقی مشکوک بود، مثل همیشه پک عمیقی به چپق کهنهاش میزد، لبهایش را باد میکرد و دود را بیرون میداد، کله کچل و کوچکش در میان دود گم شد و بدن لاغر استخوانیاش میان انبوهی از دود، بی سر ماند. اصلا میرزا یک دفعه افتاد و مرد، همین سر شبی و انگار دختر بیچاره؛ مش زری شوکه شده بود و هیچ صدایی ازش در نمیآمد. کمی خودش را این طرف و آن طرف زد و دنبال خروسش گشت و بعد گوشهای نشست و تکان نخورد. وقتی مش زری برایش قد قد کرد و با نازم نازم گفتن و جانم جانم اضافه کردن، لوسش کرد، مرغ هیچ تکان نخورد که نخورد! مش زری نگران، تکههای نان را در ظرف سفالی بزرگی تریت کرد، برای هردوشان تریت میگرفت، میخوردند و این طرف و آن طرف میدویدند. اما حالا که خروس مرده بود، مرغ به تریتهای نان نگاه هم نمیکرد، خیره شده بود به کنج باغچه، به گودالی که مش تقی برای میرزا کنده بود. میرزا اسم خروسشان بود و مش تقی این طوری صدایش میزد. مش زری میگفت: همش تقصیر توست که جلوی این زبان بسته، آن یکی زبان بسته را چال کردی. تو فکر میکنی حیوانها احساس ندارند قلب ندارند؟ نمیفهمند؟ در صورتی که اشتباه میکنی. بیا ببین بر سر این حیوان چه آوردی! این دو تا تازه به هم خو گرفته بودند. تازه داشتند به هم عادت میکردند. خدا بیامرز میرزا اخلاق نداشت. مدام روی سرش میپرید و به کاکل طلایی دخترم نوک میزد. نمیدانم از کجا آورده بودیاش که اخلاقش مثل خودت بود. تند و لجباز! حالا که به هم عادت کرده بودند سرش را گذاشت و مرد. مش تقی هیچی نمیگفت. فقط پکهای عمیق و محکمی به چپقش میزد. تازه خوابشان گرفته بود که نصفه شبی مرغ شروع کرد به جیغ و داد کردن، هر دو هراسان و نالان دویدند سمت پرچین کوتاهی که برایشان درست کرده بودند. مرغ آرام و قرار نداشت این طرف و آن طرف میدوید و خودش را به در و دیوار میکوبید . مش زری گفت: کاری بکن مرد! الان دخترم خودش را میکشد. توی هر بار کوبیدن مرغ به قفس چند تا از پرهای سفید و حناییاش می ریخت روی زمین. مش زری به عادت همیشه انگشتانش را سمت مرغ گرفت. اینجور وقتها همیشه مرغ نوکش را به انگشت مش زری میسابید اما این با نوک محکمی به سر انگشتان مش زری کوبید طوری که صورت پیرزن از درد مچاله شد. مش تقی میخواست مرغ را ادب کند اما مش زری نگذاشت و گفت راضی نیستم داغدار شوهرش است. من هم جای او بودم، همین کار را میکردم و اشک توی چشمهای سرمه زدهاش دوید. پرهای دختر روی زمین میریخت و مش زری طاقت نداشت این و ضعیت را ببیند. نشست روی کنده درخت گوشه حیاط و چادر گل گلیاش را روی سرش کشید.
از زیر چادر اشکهای درشتش را پاک میکرد و برای غریبی خودش و مرغش گریه میکرد. سر شب برای دلداری مرغ، رفته بودند در خانه همسایهها تا خروسشان را قرض بگیرند. هرچه این پا و آن پا کردند نتوانستند توضیح بدهند خروس را برای رفع دلتنگی مرغشان میخواهند و همسایهها هم که میدانستند تازه خروسشان مرده، به بهانههای مختلف به آن ها خروس نمیدادند. سر آخر، مشدی رمضان، خروس لاغر و پیرش را آورد و گفت: همین را میتوانم بدهم. مش زری نگاهی داماد پسند به خروس پیر پر ریخته کچل انداخت و با انشاره انگشتان حنا بسته به مش تقی حالی کرد که نه این را نمیخواهند. همه میگفتند که خانه شما خروسکُش است. آخر این چندمین خروس آنها بود که به دلیل نامعلومی میمرد. مش زری اتفاقها را مرور می کرد و بر بخت بد دخترش میگریست. ناگهان صدای قوقولی کردن آمد. قوقولی شبیه صدای میرزای خدا بیامرز بود. اولش ضعیف و ناشیانه بود ولی بعدش طنین انداخت و قوی شد، انگار خود میرزا بود. مش زری رفت سر قبر میرزا اما خاک کنار نرفته بود، برگشت سمت قفس توری دخترش، از تعجب دهانش باز مانده بود. خود مش تقی داشت قوقولی میکشید. دستهای لاغرش را داده بود عقب و سینه استخوانی اش را جلو کشیده بود، چشمهای گود افتادهاش باز شده بود. قوقولیهای قشنگی میکشید. مرغ آرام گرفته بود اما مش تقی کوتاه نمیآمد، کم کم صدایش میگرفت و به سرفه میافتاد. کمی سرفه میکرد و دوباره از نو!
مش زری گفت: خب آرام شد بس است. اما پیرمرد با انگشت به دختر اشاره میکرد که باوقارو پر ریخته نشسته بود روی تخم مرغ طلا ! انگار تازه گذاشته بود، در نور ضعیف درون قفس، تخم مرغ برق میزد. با قوقولیهای بی امان مش تقی، سر همسایهها یکی یکی از کنار بامها و پنجره ها سبز میشد.