کد خبر: ۱۵۹۵
تاریخ انتشار: ۰۲ دی ۱۳۹۷ - ۱۸:۳۴
پپ
صفحه نخست » سبک زندگی



گلاب بانو

اصلا انگار شرطی شده بود و نمیشد کاریش کرد. همین طور نشسته بود و نگاهشان میکرد. هر چه مش زری خانم با آن قد کوتاه و اندام چاق و گرد و قلمبهاش بالا و پایین میپرید و آن چهار تا النگوی مفتولی مسی را که ارث مادری بود به هم می‌کوبید، انگار نه انگار! هیچ اتفاقی نمیافتاد.

همیشه به همین تکان تکانها و دلنگ دلنگهای این النگوها سری تکان می‏داد یا دنبالش راه می‌افتاد، اما این بار از جایش تکان هم نمی‌خورد. مش تقی مشکوک بود، مثل همیشه پک عمیقی به چپق کهنهاش میزد، لب‌هایش را باد میکرد و دود را بیرون می‏داد، کله کچل و کوچکش در میان دود گم شد و بدن لاغر استخوانیاش میان انبوهی از دود، بی سر ماند. اصلا میرزا یک دفعه افتاد و مرد، همین سر شبی و انگار دختر بیچاره؛ مش زری شوکه شده بود و هیچ صدایی ازش در نمی‏آمد. کمی خودش را این طرف و آن طرف زد و دنبال خروسش گشت و بعد گوشه‏ای نشست و تکان نخورد. وقتی مش زری برایش قد قد کرد و با نازم نازم گفتن و جانم جانم اضافه کردن، لوسش کرد، مرغ هیچ تکان نخورد که نخورد! مش زری نگران، تکه‏های نان را در ظرف سفالی بزرگی تریت کرد، برای هردوشان تریت میگرفت، می‏خوردند و این طرف و آن طرف می‏دویدند. اما حالا که خروس مرده بود، مرغ به تریت‏های نان نگاه هم نمی‏کرد، خیره شده بود به کنج باغچه، به گودالی که مش تقی برای میرزا کنده بود. میرزا اسم خروسشان بود و مش تقی این طوری صدایش می‏زد. مش زری می‌گفت: همش تقصیر توست که جلوی این زبان بسته، آن یکی زبان بسته را چال کردی. تو فکر میکنی حیوانها احساس ندارند قلب ندارند؟ نمیفهمند؟ در صورتی که اشتباه می‌کنی. بیا ببین بر سر این حیوان چه آوردی! این دو تا تازه به هم خو گرفته بودند. تازه داشتند به هم عادت میکردند. خدا بیامرز میرزا اخلاق نداشت. مدام روی سرش میپرید و به کاکل طلایی دخترم نوک می‌زد. نمی‌دانم از کجا آورده بودیاش که اخلاقش مثل خودت بود. تند و لجباز! حالا که به هم عادت کرده بودند سرش را گذاشت و مرد. مش تقی هیچی نمی‌گفت. فقط پکهای عمیق و محکمی به چپقش می‌زد. تازه خوابشان گرفته بود که نصفه شبی مرغ شروع کرد به جیغ و داد کردن، هر دو هراسان و نالان دویدند سمت پرچین کوتاهی که برایشان درست کرده بودند. مرغ آرام و قرار نداشت این طرف و آن طرف می‍‌دوید و خودش را به در و دیوار می‍کوبید . مش زری گفت: کاری بکن مرد! الان دخترم خودش را می‌کشد. توی هر بار کوبیدن مرغ به قفس چند تا از پرهای سفید و حنایی‌اش می ریخت روی زمین. مش زری به عادت همیشه انگشتانش را سمت مرغ گرفت. اینجور وقت‌ها همیشه مرغ نوکش را به انگشت مش زری می‌سابید اما این با نوک محکمی به سر انگشتان مش زری کوبید طوری که صورت پیرزن از درد مچاله شد. مش تقی می‏‍‎‌‍‍خواست مرغ را ادب کند اما مش زری نگذاشت و گفت راضی نیستم داغدار شوهرش است. من هم جای او بودم، همین کار را می‌کردم و اشک توی چشم‍های سرمه زده‏اش دوید. پرهای دختر روی زمین می‏ریخت و مش زری طاقت نداشت این و ضعیت را ببیند. نشست روی کنده درخت گوشه حیاط و چادر گل گلیاش را روی سرش کشید.

از زیر چادر اشک‏های درشتش را پاک می‏کرد و برای غریبی خودش و مرغش گریه میکرد. سر شب برای دلداری مرغ، رفته بودند در خانه همسایه‏ها تا خروسشان را قرض بگیرند. هرچه این پا و آن پا کردند نتوانستند توضیح بدهند خروس را برای رفع دلتنگی مرغشان میخواهند و همسایهها هم که می‌دانستند تازه خروسشان مرده، به بهانههای مختلف به آن ها خروس نمی‏دادند. سر آخر، مشدی رمضان، خروس لاغر و پیرش را آورد و گفت: همین را میتوانم بدهم. مش زری نگاهی داماد پسند به خروس پیر پر ریخته کچل انداخت و با انشاره انگشتان حنا بسته به مش تقی حالی کرد که نه این را نمیخواهند. همه میگفتند که خانه شما خروسکُش است. آخر این چندمین خروس آن‌ها بود که به دلیل نامعلومی می‌مرد. مش زری اتفاق‌ها را مرور می کرد و بر بخت بد دخترش می‌گریست. ناگهان صدای قوقولی کردن آمد. قوقولی شبیه صدای میرزای خدا بیامرز بود. اولش ضعیف و ناشیانه بود ولی بعدش طنین انداخت و قوی شد، انگار خود میرزا بود. مش زری رفت سر قبر میرزا اما خاک کنار نرفته بود، برگشت سمت قفس توری دخترش، از تعجب دهانش باز مانده بود. خود مش تقی داشت قوقولی می‏کشید. دست‌های لاغرش را داده بود عقب و سینه استخوانی اش را جلو کشیده بود، چشم‏های گود افتاده‏اش باز شده بود. قوقولیهای قشنگی می‌کشید. مرغ آرام گرفته بود اما مش تقی کوتاه نمی‏آمد، کم کم صدایش می‏گرفت و به سرفه می‏افتاد. کمی سرفه می‏کرد و دوباره از نو!

مش زری گفت: خب آرام شد بس است. اما پیرمرد با انگشت به دختر اشاره میکرد که باوقارو پر ریخته نشسته بود روی تخم مرغ طلا ! انگار تازه گذاشته بود، در نور ضعیف درون قفس، تخم مرغ برق میزد. با قوقولیهای بی امان مش تقی، سر همسایهها یکی یکی از کنار بام‌ها و پنجره ها سبز می‌شد.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: