طیبه رسولزادگان
جمعه روزی بود و هر کدام از اعضای خانواده بعد از صرف ناهار مشغول کاری بودند. مادر بساط خیاطیاش را پهن کرده بود توی پذیرایی و داشت برای خودش و دخترها چادر رنگی میدوخت. پدر از فرصت تعطیلی استفاده کرده بود و داشت آب و روغن ماشین را عوض میکرد و حسابی دست و رویش سیاه و روغنمالی شده بود. دخترها بعد از شستن ظرفهای ناهار، استارت یک کیک و شیرینیپزی اساسی را زده بودند و آشپزخانه در چشم بر هم زدنی تبدیل شده بود به بازار شام. پسر نوجوان خانواده هم از فرصت مشغول بودن پدر و مادر و خواهرهایش استفاده کرده بود و دو ساعتی میشد که توی اتاق سرش توی تبلت بود و تا رسیدن به مرحله آخر بازی خفنش فاصلهای نداشت. صورتش را که نگاه میکردی در عمق نگاهش میتوانستی جدیت و خوشحالی بیپایانی را پیدا کنی!
تا اینکه ناغافل زنگ در به صدا درآمد. مادر که سرپا بود و داشت یکی از چادرها را بررسی میکرد، رفت طرف آیفون و جواب داد. چند لحظه بعد بدون اینکه در را باز کند، آیفون را گذاشت و برگشت طرف دخترها و بیهوا داد زد: «دخترا زود جمع کنین، مهمون داریم.» دخترها هاج و واج همدیگر را نگاه کردند و یکیشان پرسید: «چه مهمونی؟» مادر همان چادری را که دستش بود سرش کرد و قبل از اینکه بدود طرف حیاط گفت: «خواستگار اومده» دخترها آنقدر هول کردند که ظرف خامه از دست یکیشان افتاد کف آشپزخانه و پخش زمین شد.
مادر که رفته بود حیاط تند و تند به شوهرش قضیه را گفت و بعد سریع برگشت و به دخترها که داشتند سعی میکردند آشپزخانه را سر و سامانی بدهند گفت: «اونا رو ول کنین. برین لباس مناسب بپوشین.» خودش هم نگاه تأسفباری به وضع خانه انداخت و سعی کرد بساط خیاطی را به گوشهای بکشاند و دستی هر چند کوتاه هم به وضع آشفته خانه بکشد.
نیم ساعت بعد مهمانهای ناخوانده بعد از یک ربع پشت در ماندن و چند باری زنگ و مشت به در کوبیدن، بالاخره در پذیرایی خانه نشسته بودند و چایی دم نکشیدهای جلو رویشان گذاشته شده بود.
از حالا تکلیف جواب از نظر آقا و خانم خانه و حتی دخترخانم معلوم بود. از آن صورت کُپ کرده مادر و صورت پکر پدر که حتی هنوز ردی از روغن سیاه روی چانهاش مشخص بود، میشد از همین حالا جوابشان را حدس زد.
بماند که بوی کیک سوخته هم اواخر مهمانی فضای خانه را پر کرد و صدای فریاد پسر خانواده هم از اتاق بلند شد که نشان میداد از استرس، گیم اور شده!
اول از همه، کسب اجازه!
ورود به حریم دیگران اجازه میخواهد دیگر، نمیخواهد؟ مگر میشود چیزی را بدون اجازه طلب کرد یا برداشت؟ دختر مردم هم صاحب دارد دیگر. حالا میخواهد چهل سالش باشد یا کمتر یا بیشتر! هیچ فرقی نمیکند که نمیکند. تا بوی عشق از لحن و حرفهای همکار عاطفه به مشامش رسید، زود خودش را جمع و جور کرد و به جناب همکار گفت: «اگه قصد خیری دارین، با والدینم در میون بذارین.» اصلا هم نگران نبود که به طرف بربخورد و برود و دیگر پیدایش نشود. اصلا چه بهتر! اگر بنا باشد با یک کار درست و حرف منطقی، طرف غیبش بزند یا منصرف شود، معلوم است که ریگی به کفشش بوده. اینطوری عاطفه هم صدمه روحی نمیدید. بله. یک ماه گذشت و خبری نشد و عاطفه هم داشت به این نتیجه میرسید که چه خوب شد وا نداده و رفتار درستی کرده. تا اینکه یک روز همان همکار، مؤدبانه از عاطفه درخواست شماره تماس منزل کرد تا مادرها با هم صحبت کنند و قرار دیدار بگذارند. عاطفه دلش گرم شد و به خودش و همکارش آفرین گفت.
بله. کار درست یعنی همین. دوره زمانه هر چقدر هم فضایی شده باشد و مردم در مریخ و اورانوس هم که ساکن شده باشند باید یک چیزهایی را رعایت کنند؛ تا سنگ روی سنگ بند شود.
نمیشود دختر مردم را توی خیابان پسندید و توی کافیشاپ و پارک جنگلی قدمها را زد و حرفها را رد و بدل کرد و بعد به مامانخانم و آقای پدر اعلام کرد: «بابا جون! مامان جون! این فرهاده یا این شیرینیه! داریم میریم پی زندگیمون!»
نهتنها با این کار دل پدر و مادر گرامی میشکند و عرق سردی روی پیشانیشان مینشیند و خستگی سالها زحمت بچهپروری به تنشان میماند که حتی برای عروس و داماد آینده هم نمیشود امید چندانی به خوشبختی را پیشبینی کرد. چرا؟ خب معلوم است دیگر! نه! مسئله گرفتار شدن به آه پدر و مادر نیست، مسئله چیز دیگری است.
مگر نشنیدهاید که آن چیزی را که جوان در آینه میبیند پیر در خشت خام میبیند؟ شناخت آدمها یکی از پیچیدهترین کارهای دنیاست. مگر به این راحتی و با چهار کلمه حرف گل و بلبلی میشود کسی را شناخت؟ شناختن آدمها آنقدر سخت است که حتی میگویند اگر میخواهی کسی را عمیقا بشناسی با او به سفر برو تا در فراز و نشیبهای سفر، خوبی و بدیاش قشنگ برایت رو شود. حتی در وضعیت زندگی عادی و روزمره هم یک چیزهایی از چشمها پنهان میماند، چه برسد به وضعیت عاشقپیشگی که چشم کور کن و گوش کر کن هم هست.
پس لازم است چهار تا بزرگتر چشم و گوش باز و فارغ از حال و هوای عشقولانه، قضیه را خوب از دور و نزدیک بررسی کنند تا مبادا کلاه سر کسی برود و شوربختی به بار بیاید. عاقل بودن یعنی همین. ضمن اینکه هم احترام والدین و بزرگترهای دوطرف حفظ میشود و هم دختر ارج و قرب بیشتری پیدا میکند. باور کنید.
خواستگار داماد بالقوه است، نه بالفعل!
بعضی خانوادهها تا خواستگار میبینند انگار هول برشان میدارد. زود دختر را ترگل ورگل میکنند و آماده تقدیمش هستند. حالا داماد خیلی شیک و پیک و همه چیز تمام است؟ پولش از پارو بالا میرود و تحصیلات آنچنانی دارد؟ خب باشد. اینها که دلیل نمیشود خودتان را ارزان و دم دستی نشان دهید. آنقدر که خیال برشان دارد. رفتار خانواده سوگل را ببینید. یک هفته پیش خبر رسید که پسری دخترشان را میخواهد؛ آن هم نه صدتا نه هزارتا که کهکشان کهکشان. پس مادرجان ترتیبی داد که حتما دخترش چشم داماد و خانوادهاش را اگر هم قبلا گرفته، در جلسه خواستگاری بیشتر بگیرد و به گمان خودش هیچ کم و کسری در کار نباشد. روزی که قرار بود مهمانها سر برسند، از صبح دخترش را برد آرایشگاه و هفتقلم آرایشکرده برگرداند. البته سر و روی خودش هم دست کمی از دخترش نداشت. روز قبلش هم که لباس مجلسیشان آماده شده بود و بعد از ناهار پوشیدند و منتظر نشستند. و به این ترتیب مهمانها که وارد شدند اولین چیزی که از ذهن مادر داماد بالقوه گذشت این بود که: «حتما دخترشون یه عیب و ایرادی داره!» و پدر داماد بالقوه فکر کرد: «مثل اینکه از حالا بله رو گفتن... پس مواظب باشیم زیر بار مهریه نجومی نریم.» و داماد با خودش فکر میکرد: «این دختر همون دختره؟! یا یکی دیگه است؟!»
بر فرض که همه چیز به خیر و خوبی ختم شود و ازدواج هم سر بگیرد، هیچ بعید نیست که این زوج به سرنوشت سمیرا و همسرش مبتلا شوند. سمیرا از لحظه اول در مقابل خواستگارش با آرایش غلیظ ظاهر شده بود و بعد از ازدواج جرأت نداشت در مقابل همسرش بدون آرایش یا با آرایشی ملایمتر نمایان شود. از ترس اینکه وقتی بی رنگ و لعاب دیده شود از چشمش بیفتد. مدام پشت تلفن در درددلهایش به دوستش میگفت: «میترسم. میترسم بیآرایش دلش رو بزنم.» برای همین در کمترین حد از مشکل، دچار انواع آسیبهای پوستی و چشمی شد. از بس که آرایش 24 ساعته روی صورتش میماند. حالا بماند که برای وضو و نماز هم دچار مشکل شده بود. چون از قضای روزگار محل کار شوهرش خیلی نزدیک بود و هر دو ساعت یکبار در باز میشد و همسر محترم برای صرف چای و ته بندی پیش از ناهار و شام وارد خانه میشد و نمیتوانست با دل آسوده آرایش صورتش را پاک کند و نمازش را بخواند.
درحاشیه
دل گنجشکی دخترها را دریابیم
دل توی دل مهشید نبود. پیش خودش فکر میکرد که چیزی نمانده ازدواج کند و برای خودش خانه و زندگی داشته باشد. مثل چند تا از دوستانش که چند سالی از ازدواجشان میگذشت و حتی یکی دوتا بچه هم داشتند و خوشبختی از سر و رویشان میبارید.
روزها با خودش فکر میکرد: «بالاخره اون روزهای تنهایی تموم شد و منم قراره یه همدم و همزبون داشته باشم. آه... خداجون... باورم نمیشه.» و خودش را در لباس عروسی تصور میکرد که دارد به چیدن میز و صندلیهای تالار عروسی نظارت میکند و از آن طرف هم تلفنی دستور تزئین ویژه کیک عروسی را میدهد، ضمن اینکه نیمنگاهی هم به لیست بلندبالای مهمانهای دعوت شده دارد. این از خیالبافیهای روزانه بود.
و اما شبها، خواب همسر آیندهاش را میدید که با هم رفته بودند کنار دریا و توی ساحل ایستاده بودند به تماشای موجهای کوتاه و بلندش. یا خواب میدید به تنهایی زیر باران بهاری راه میرود که یهویی همسر آیندهاش چتر به دست از راه میرسد و نمیگذارد بیشتر از آن خیس شود و به جایش خودش در حالی که لبخندی به لب دارد خیس آب میشود. و بعد همانطور که خورشید درمیآید و جلوی چشمشان رنگینکمان بزرگی تشکیل میشود، قدم میزنند و میروند تا دوردستها.
آنقدر در این ده روز بعد از خواستگاری از این خیالبافیهای روزانه و شبانه کرده بود که حتی اسم بچههای احتمالی آیندهشان را هم انتخاب کرده بود و حتی خیلی آنورتر، توی ذهنش برای هر کدام از بچهها، توی فامیل و دوست و آشنا هم دنبال دختر و پسر مناسب برای عروسی و دامادی میگشت.
تا اینکه بالاخره مادر مهشید دلش برای دخترکش کباب شد و تلفن را برداشت و زنگ زد به خانه خواستگار محترم و پرسید: «میشه بفرمایید چه تصمیمی گرفتید؟» آنها هم بعد از کمی اهن و اوهون و حاشیه رفتن، بالاخره زبانشان چرخید و گفتند: «دختر شما خیلی دختر خوبیه. آنقدر خوب که پسر ما به درد دامادی شما نمیخوره.» انصافا خیلی مؤدبانه جواب رد دادند. ولی مادر مهشید که گوشی را گذاشت، ماند چطور این موضوع را با دخترش در میان بگذارد که کارش به دیوانگی نکشد.