کد خبر: ۱۵۷۷
تاریخ انتشار: ۰۲ دی ۱۳۹۷ - ۱۸:۱۸
پپ
صفحه نخست » یار مهربان


روزهای بی‌آینه زندگی واقعی زنی را واکاوی می‌کند که با عشق و اشتیاق در هفده سالگی پای سفره عقد می‌نشیند. در هجده سالگی طعم مادر شدن را می‌چشد و همان سال آغاز انتظار و چشم به راهی هجده ساله اوست. همسر خلبانش مفقودالاثر می‌شود. این زن چهارده سال را در بی‌خبری و انتظار مطلق سپری می‌کند. پس از اعلام اسارت همسر سه سال دیگر طول می‌کشد تا دیدار میسر شود. شکاف عمیق هجده ساله انتظار و دور افتادن از هم و تفاوت‌های شخصیتی به وجود آمده در گذر سال‌ها هر دو را وا می‌دارد تا برای شناخت یکدیگر دوباره تلاش کنند: حسین لشکری در آستانه چهل و شش سالگی است و منیژه سی ‌و‌ شش ساله. احساس غریبگی و درد و رنج بر عشق و اشتیاق جوانی غالب است. زن و مردی که هجده سال همدیگر را ندیده‌‌اند و شاهد تغیرات فیزیکی و شخصیتی یکدیگر نبوده‌اند حالا باید همه این هجده سال را بشناسند بر آن عاشق شوند و زیر یک سقف کنار یکدیگر زندگی کنند. آنان بار دیگر زندگی مشترکشان را آغاز می‌کنند این‌بار نه با شور و اشتیاق جوانی بلکه با درک رنج هجده سال انتظار برای رسیدن به یکدیگر...

بخش‌هایی از کتاب

ساعت سه ‌و ‌نیم یا چهار بود که وارد سالن شدند. عکس حسین را دیده بودم. همین که وارد شد شناختمش. از فاصله خیلی دور می‌دیدمش. وسط ایستاده بود و دو خلبان در سمت راست و چپش بودند. همین که چشمم به صورتش افتاد انگار نه انگار این مردی بود که سال‌ها از من دور بوده است کاملا می‌شناختمش و دوستش داشتم احساساتم جان گرفته بود آن همه حس غریبگی که نسبت به عکس‌ها و تُن و لحن صدایش داشتم دیگر نبود. نمی‌دانم چه شده بود حس دختری را داشتم که برای اولین بار همسرش را می‌بیند، هم خجالت می‌کشیدم و شرم داشتم. هم خوشحال بودم. هم می‌خواستم کنارم باشد. زیر لب زمزمه کردم: خدایا من چقدر این مرد را دوست دارم. حسین نزدیک شد خیلی نزدیک. همه فامیل دوست و آشنا دور او ریخته بودند و ماچش می‌کردند. یکی آویزانش می‌شد یکی دستش را می‌گرفت. یکی به پایش افتاده بود. کاملا احساس می‌کردم که حسین از بالای سر همه آن‌ها دنبال کسی می‌گردد. فقط به او خیره شده بودم. می‌دیدم آدم‌ها لاینقطع از جلوی من می‌روند و می‌آیند. اما هیچ صدایی نمی‌شنیدم. زانوهایم حس نداشت. نمی‌توانستم از جایم بلند شوم. برادر بزرگم که همیشه در جمع و شلوغی متوجه من بود آمد سراغم و گفت: منیژه چرا نشستی؟ بلندشو. زیر بغل مرا گرفت و با صدای بلند گفت: لطفا برید کنار اجازه بدید همسرش اون رو ببینه. دریای جمعیت کنار رفتند و برای من راه باز کردند. خبرنگار‌ها با دوربین‌هایشان دویدند. رو‌به‌روی هم قرار گرفتیم. دست مرا گرفت و گفت: حالت چطوره؟ گفتم: خوبم. پیشانی‌ام را بوسید و یک‌دفعه سیل جمعیت من و حسین را از هم جدا کرد.

شناسنامه کتاب

کتاب «روزهای بی‌آینه» خاطرات «منیژه لشکری» همسر آزاده خلبان «حسن لشکری» به کوشش «گلستان جعفریان» و به همت انتشارات «سوره مهر» به چاپ رسیده است.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: