سیده مریم طیار
قسمت چهارم
خلاصه قسمتهای قبل: نوید و سهیل از اعضای تیم ملی اسکی به همراه دو دوست دیگرشان کامران و سیاوش دو سه روزی رفتهاند شمال. هنوز توی جاده هستند و سفر را مزمزه میکنند و در حال تجربه ساعات خوشی هستند که حادثهای رخ میدهد. همانطور که ماشین را کنار جاده و در حالت نیمهپارک متوقف کردهاند و داخل خودرو سرشان به گیف دیدن گرم است، چیزی از پهلو با اتومبیلشان برخورد میکند و چند متری با خودش میکشدشان. این برخورد ناگهانی و تکانهای شدید ناشی از آن، سرنشینان را به اینجا و آنجای ماشین میکوبد. وقتی ماشین بالأخره توقف میکند، از چهار سرنشین 206، فقط سیاوش به هوش است.
و اینک ادامه داستان...
ماشین که بالأخره ایستاد، چهار پنج ثانیهای طول کشید تا سیاوش خودش را پیدا کند. آنوقت بود که تازه با گیجی تمام و هاج و واج به اطراف نگاه کرد. ماشین یک وری کج شده بود و هر کدام از دوستانش یک طرفی بیحرکت افتاده بودند. نوید از پهلو چسبیده بود به شیشه بغل. کامران روی فرمان ولو شده بود و دستهایش به شکلی غیرعادی یکی وسط دوتا صندلی جلو و آن یکی هم روی گردن خودش افتاده بود. سهیل هم که این پشت، سرش چسبیده بود به صندلی جلویی و نصف تنهاش انگار که توی چین و چروکهای جدید ماشین فرو رفته باشد، درست به چشم نمیآمد. حداقل از آن زاویه که سیاوش نشسته بود که خیلی معلوم نبود. مخصوصا که یک چیز غولآسا هم آن بغل، سایه سیاهش را روی ماشین و سرنشینانش انداخته بود و نمیگذاشت همهچیز آنطور که هست دیده شود. شیشههای سمت سهیل و کامران که خرد خاکشیر بود ولی باز خدا را شکر از هم نپاشیده بود که اگر ریزریز شده بود معلوم نبود اوضاع سرنشینان چقدر بدتر میشد؟! البته همین الانش هم صدا از کسی در نمیآمد. نگاه به دوستانش کرد و با ترس و بغض داد زد: «سهیل؟... کامران؟... نوید؟...» هیچکس کوچکترین حرکتی نکرد. دوباره و سه باره صدا زد ولی دریغ از یک تکان کوچک. با پریشانی در ماشین را هل داد و به زور بازش کرد و رفت بیرون.
راننده تریلی که مرد ریزجثه و میانسالی بود، آن بیرون داشت در دو متر جا تند و تند و درست مثل مرغ سر کنده راه میرفت و با گوشیاش ور میرفت که انگار تا دید کسی از ماشین بیرون آمده، بدو آمد طرف ماشین و بازوی سیاوش صورتزخمی را گرفت و دلسوزانه گفت: «قربانت برم که زندهای! تو را به خدا بگو... بگو که رفقاتم زندهان!...» سیاوش جواب درست و دقیقی برای این سؤال نداشت. پس شکست و همانجا نشست روی زمین. کف دستش را کامل گذاشت روی صورتش و وقتی برداشت خیس خون بود. درست وسط صورتش درد میکرد. دردی که به سختی میشد تحملش کرد. توی آن بلبشو چیزی دم دستش نبود که بتواند صورت و روی چشمهایش را پاک کند بلکه بتواند اوضاع خودش و دوستانش را بهتر ببیند. آستینش را آورد بالا و گرفت روی دماغش. حالا علاوه بر جلوی لباسش که به قرمزی میزد، آستینش هم رنگی شد.
مرد تریلیسوار بالأخره توانست شماره اورژانس و حوادث را بگیرد و آدرس بدهد. سیاوش هم کمی خودش را جمع و جور کرد و رفت سراغ دوستانش. ولی نمیدانست دقیقا چه کمکی میتواند بکند؟ هیچکدام از سه نفر حرکتی نداشتند. نمیدانست میتواند از ماشین بیاوردشان بیرون یا نه؟ روی راننده تریلی که نمیتوانست حسابی باز کند. او همین که تلفن زده و تا به حال فرار نکرده، خیلی هنر کرده بود. آنچنان دور ایستاده بود که انگار اگر کمی نزدیکتر میآمد، مرگ دامانش را میگرفت. وقتی متوجه نگاههای چندباره سیاوش شد، با شرمندگی گفت: «به جان عزیزت، از مردهها میترسم...» سیاوش حال بحث نداشت که اگر داشت میگفت: «کی گفته رفقام مردهن؟! اگه مرده بودن پس چرا زنگ زدی اورژانس؟»
تا ماشینهای امدادرسان برسند، برای سیاوش اندازه یک عمر گذشت. تا رسیدنشان چند تایی ماشین پلیسراه گذشته و اوضاع را بررسی کرده و بیسیم زده بودند که آمبولانسها زودتر برسند. سیاوش شنید که پلیسها پشت بیسیم تأکید کردند که امداد و نجات پلیسراه هم با تجهیزاتشان برای کمک بیایند.
ماشین پلیسها اکثرشان رفتند ولی یک ماشین برای پیگیری و رسیدگی به وضع مصدومان باقی ماند. سیاوش تا رسیدن پلیس و امدادگرها فقط توانسته بود درب سمت نوید را باز کند و نوید را به زحمت بکشد بیرون. آن هم برای اینکه دست و پای نوید جایی گیر نبود.
نوید نبض داشت و همین جای خوشحالی بود. نبض سهیل را هم گرفت. قلب او هم میزد ولی نمیشد تکانش داد. سهیل و کامران هر دو جوری کج و کوله شده بودند و با بدنه مچاله و در هم پیچیده شده سمت چپ ماشین گره خورده بودند که نمیشد به تنهایی و با دست خالی برایشان کاری کرد. بخصوص که تریلی هم با آن بار گرانقیمتش همچنان جسورانه چسبیده بود به 206. انگار میخواست ماشین ساده و بیتکلف چند رفیق مسافر را هم به هر ضرب و زوری که شده، به اتومبیلهای گران و مدل بالای چیده شده روی طبقات خودش، ضمیمه کند!
با این اوصاف همان بهتر که امدادگرها میآمدند و به اوضاع رسیدگی میکردند. ممکن بود یک حرکت نابجا و یا کشش غیر اصولی نخاع و اعضای حیاتی، آسیب جدی به مصدوم وارد کند. وضع کامران آنقدر ناجور بود که سیاوش تا آخرش هم حتی جرأت نکرد دست و گردنش را لمس کند چه برسد به نبضگیری. ولی یکی از پلیسها نبض کامران را گرفت و وقتی گفت: «میزنه» انگار دنیایی را به سیاوش بخشید.
صدای آژیر آمبولانس و امداد و نجات پلیسراه که رسید سیاوش بالای سر نوید نشسته بود و سعی میکرد تنفس مصنوعی بدهد. تا آن موقع پلیس، دو باند سمت راست جاده را با نوار بسته بود تا ماشینهای عبوری کنجکاو و سهلانگار، برای آمبولانس و امداد و نجات سد معبر نکنند.
تا آمبولانس ایستاد، یک نفر زود پرید پایین و آمد سر وقت نوید و سیاوش و همانطور که اوضاع نوید را بررسی میکرد؛ از سیاوش هم سؤالاتی راجع به ماجرا و وضعیت خودش و دوستش پرسید. بعد هم برانکارد آوردند و نوید را به داخل آمبولانس منتقل کردند. چند دقیقه بعد و به تشخیص پزشک، آمبولانس به راه افتاد و منتظر بیرون کشیدن دو مصدوم دیگر نماند؛ آن هم به دو دلیل مهم: اول اینکه وضع نوید خوب نبود. با آن دستی که از شانه در رفته بود و پایی که از زیر شلوار هم معلوم بود زاویه نگاهش به اطراف غیرطبیعی شده! میشد کنار آمد؛ ولی با سری که ضربه خورده و از چند جا بالا آمده بود، به هیچعنوان!
دوم هم اینکه سهیل و کامران هنوز در بند ماشین بودند و تا بیرون کشیده شوند آمبولانس دوم هم میرسید. پس جای ماندن نبود. ولی جای بردن خیلی بود. هم نوید را و هم سیاوش را که به زور و التماس میخواست که بماند. دکتر همراه آمبولانس گفت: «دماغت شکسته. عمل لازمی.» و همین بهانهای شد برای سیاوش که بفهمد پس همه خونهای صورتش از دماغ شکستهاش آب میخورد و پس چیزیش نیست و بگذارند تا بماند و کمکی بکند و نمیرود و باقی کش و قوسها.
ولی استدلالهای پزشک و پرستار بالأخره چربید و مصدوم دوم را هم بردند. آن هم وقتی که بهش فهماندند: «الان معلوم نیست چه آسیبی دیده باشی؟ اتفاقا چون حجم بدنت بالاست ممکنه اعضای داخلیت در برخورد با هم آسیب درونی دیده باشن و چند ساعت یا چند روز دیگه خونریزی داخلی کنی. باید بیای چند تا آزمایش بگیریم ازت.» سیاوش به ناچار با صورت زخمی و دل خون، راه افتاد. جسمش رفت بیمارستان ولی فکر و ذهنش توی جاده ماند.
تا سیاوش و نوید به مراکز درمانی راهی شوند، طبق تشخیص پزشک آمبولانس و امداد و نجات پلیسراه، قرار شد اول بااحتیاط تریلی و 206 از هم سوا شوند، دوم هم امدادنجاتیها دست به تیغ فرزهای مخصوصشان شوند و بدنه خمیده و در هم فرو رفته 206 را برش بزنند بلکه تا دیر نشده مصدومان از ماشین بیرون کشیده شوند و نجات پیدا کنند.
وقتی کار فرزکاری و بیرون آوردن مصدومان درب و داغان 206 تمام شد، نیم ساعتی میشد که آمبولانس دوم منتظر ایستاده بود. دو مصدوم بیهوش بعدی هم به بخش اورژانس نزدیکترین بیمارستان منتقل شدند. همانجایی که نوید و سیاوش انتظارشان را میکشیدند.
نوید یک ساعتی میشد که به هوش آمده بود و یک ریز از سیاوش سراغ سهیل و کامران را میگرفت. هر دوتایشان مرحله آزمایشات و تصویربرداریها را پشت سر گذاشته بودند و در مرحله بخیهزنی پارگیها و جااندازی دررفتگی و گچگیری شکستگیشان بودند.
وقتی پرستار شانه در رفته نوید را جا انداخت، او همانقدر بلند فریاد کشید که سیاوش وقتی پزشک، استخوان شکسته دماغش را با دست صاف و صوف و موقتا درست میکرد، فریاد کشیده بود. بعدش هم کار گچگیری پای نوید را شروع کردند و روی فرق سرش یکی دو تا بخیه زدند. دماغ سیاوش هم دو سه تا بخیه خورد و صورت پت و پهنش حسابی از ریخت افتاد. البته هنوز بنا نبود نوید از بیمارستان مرخص شود. آن ورمهای روی سر باید جدی گرفته میشد و فعلا علیالحساب یک هفتهای مهمان بیمارستان بود، تا بعدا دکترها دربارهاش دقیقتر نظر بدهند. ولی سیاوش مرخص بود و جز دماغ مشکلی نداشت.
سهیل و کامران آنقدر اوضاعشان بد بود که در بخش مراقبتهای ویژه بستری شوند و همه را نگران خودشان کنند. هم سیاوش و نوید را و هم خانوادههایشان را که با تلفنهای سیاوش از ماجرا باخبر شده و خودشان را در کوتاهترین زمان ممکن به بیمارستان رسانده بودند.
نوید هم به ناچار به آقای ثقفی خبر تصادف را داده بود. با درد و رنج هم خبر را داده بود. چون میدانست که آقای ثقفی چقدر زیاد نگران خواهد شد و چقدر زیاد برای امیدهای قهرمانیاش ناراحتی خواهد کشید. ناراحتی نه برای خودش که برای سهیل و نوید.
به هر صورت زنگها زده و قلبها جریحهدار شد و ماشینهای دیگری با سرنشینان دیگری افتادند توی جاده و طولی نکشید که دور و بر مصدومان با آدمهای بیشتری شلوغ شد.
همه نگران سهیل و کامران بودند که پس چرا به هوش نمیآیند؟ بله. هر دو به کما رفتند و غم روی دل خانواده و دوستانشان تلنبار کردند. سیاوش مدام از اتاق نوید میرفت سر وقت بخش مراقبتهای ویژه و از دور و پشت شیشه دوستانش را نگاه میکرد و دوباره برمیگشت پیش نوید.
هنوز یک هفته نشده بود که خانواده سهیل و کامران با هم تصمیم گرفتند بچههایشان را به بیمارستانی در تهران منتقل کنند، چون معلوم نبود چقدر این کما به درازا بکشد و چقدر باید در شهری دیگر بمانند.
مجوزهای لازم گرفته شد و آمبولانس مناسب هم آماده شد و قرار شد فردا صبح دو مصدوم بیهوش به تهران منتقل شوند که اتفاق جدیدی افتاد.
سهیل درست در وقتی که فرشته بالای سرش بود و داشت شب بخیر میگفت که برود، به هوش آمد. باورش سخت بود. فرشته زود دوید بیرون و پرستارها را خبر کرد. چند پرستار و پزشک ریختند توی بخش و علائم حیاتی سهیل را بررسی کردند. همهچیز سرجایش بود و بیمار واقعا از حالت کما بیرون آمده بود و دقیقه به دقیقه به هوشیاریاش اضافه میشد.
همانطور که پرستارها به وضع سهیل رسیدگی میکردند فرشته یک گوشه آرام و بیحرکت ایستاده بود و بیصدا اشک میریخت. بله. چیزی شبیه معجزه اتفاق افتاده و فرشتهخانم سهیلش را دوباره به دست آورده بود. نیم ساعت بعد که به هوش آمدن سهیل قطعی شد، زنگ زد و والدین سهیل را هم خبر کرد. پدر و مادر سهیل تازه یک ساعت قبلترش رفته بودند هتل تا برای حرکت فردا آماده شوند. برای آنها هم باورکردنی نبود. زود خودشان را رساندند و با چشم خودشان فرزند بیدارشان را دیدند.
با به هوش آمدن سهیل برنامه حرکت تغییر کرد. بهتر بود دو سه روزی منتظر بمانند تا وضعیتش تثبیت شود و با یک حرکت ناگهانی خطری برای سلامتیاش به وجود نیاید. شاید در پشت این انتظار دو سه روزه همه امیدوار بودند که کامران هم به هوش بیاید و هر دو را با دل خوش منتقل کنند.
سهیل هنوز نمیتوانست حرف بزند ولی در پس نگاهش معلوم بود دارد از دوستانش خبر میگیرد. برایش عجیب بود که چرا سر و کله هیچکدامشان پیدا نمیشود؟ پس نوید و کامران و سیاوش کجا هستند که نمیآیند از دوست مجروحشان حالی بپرسند؟ نکند حال خودشان بدتر است؟ اینها سؤالها و دلنگرانیهای ذهنیاش بود که هر چه بر میزان هوشیاریاش اضافه میشد، حضورشان را در ذهنش پر رنگتر احساس میکرد ولی زبانش هنوز درست نمیچرخید تا بتواند سؤالش را از فرشته یا حتی از پرستاری که آمده بود وضعیت ضربان قلب و سیگنالهای مغزیاش را چک کند، بپرسد. ولی آیا کسی هم نمیدانست که چنین دلمشغولیای توی سر سهیل میچرخد تا با جوابهایی ساده آرامش کند؟
همه میدانستند. از پرستارها تا فرشته تا پدر و مادرش که گاهی توی بخش و گاهی هم یواشکی از پشت شیشه نگاهش میکردند؛ همه و همه میدانستند که ذهن سهیل الان دنبال جواب چه سؤالهایی است. از همه بیشتر هم نوید و سیاوش میدانستند. ولی نوید و سیاوش مگر گیر میآمدند. در آن چند روزی که از به هوش آمدن سهیل گذشت، هیچکدام از این دو نفر خودشان را جلوی سهیل آفتابی نکردند که نکردند. مگر میشد جلوی سهیل ظاهر شد و به وضعیت کامران اعتراف نکرد؟ اصلا مگر میشد سیاوش با آن ریخت و قیافه تابلو جلوی سهیل ظاهر بشود؟ نوید که وضعش بدتر هم بود. با پای شکسته و دست در رفتهای که هنوز بعد از یک هفته نمیتوانست درست تکانش بدهد، میآمد جلوی سهیل چه کار؟ آن ورمها و بخیههای روی سرش را که دیگر نگو. وقتی دو سرنشین کناری 206 به آن روز افتاده بودند معلوم بود که کامران پشت فرمان و جلوی سهیل حتما وضع بدتری دارد.
هیچکس به سهیل چیزی نگفت تا روزی که بالأخره وقت انتقال به تهران رسید. آن موقع دیگر نمیشد حرفی نزد. چون کامران و سهیل قرار بود با یک آمبولانس منتقل شوند و خواه ناخواه همهچیز لو میرفت. پس فرشته این مسئولیت سنگین را به عهده گرفت و وقتی که داشت به پرستارها در آماده کردن سهیل برای انتقال کمک میکرد گفت: «سهیل جان، ما یه همراه هم داریم توی آمبولانس.» سهیل جوری نگاه کرد که انگار از صبح انتظار شنیدن همین حرف را میکشید و به سختی زمزمه کرد: «کی؟» فرشته گفت: «یکی از دوستاته... که توی ماشین باهاتون بود...» قلب سهیل تند زد. لابد توی ذهنش داشت بین نوید و سیاوش و کامران دنبال آن گزینه دردناک میگشت. فرشته بیشتر از آن معطلش نکرد و گفت: «کامران هنوز تو کماست.» قلب سهیل ریخت پایین. شاید انتظار کما را نداشت. ولی وقتی به چیزهایی که توی این چند روز بعد از به هوش آمدن، برای خودش تصور کرده بود فکر کرد، به این نتیجه رسید که توی کما بودن خیلی بهتر از آن تخیلات ناجوری است که مرتب در ذهنش میپروراند و پس میزد. هر چه که بود کمای موقت بهتر از، از دست رفتن همیشگی یکی از بهترین دوستانش بود.
فرشته وقتی دید سهیل با این موضوع راحتتر از آنی که فکر میکرد، کنار آمد گفت: «نوید و سیاوش هم حالشون خوبه. فقط یک کمی زخمی شدن.» سهیل گفت: «کجان؟» فرشته فکرش را میکرد که این سكال، در انتظارش باشد. پس گفت: «رفتن تهران. اونجا میان دیدنت.» و زود اضافه کرد: «وقتی بیهوش بودی مرتب میاومدن دیدنت. بهوش هم که اومدی چند باری اومدن ولی خواب بودی.» همه این حرفها عین حقیقت بود. نوید و سیاوش مرتب برای ملاقات در بیهوشی و بعدش آماده بودند و حالا هم رفته بودند تهران چون دیگر نه ماندنشان در آنجا سودی داشت و نه طاقت دیدن سهیل را داشتند.
سهیل و کامران را به آمبولانس منتقل کردند. دیدن صورت و سر باندپیچی شده کامران برای سهیل ضربه سنگینی بود. انتظار داشت کامران با همان قیاقه همیشگی روی تخت دراز کشیده باشد و فقط به خوابی کمی عمیقتر از همیشه فرو رفته باشد، نه آنطور درب و داغان و ناشناس. دو تا دست و یکی از پاهای کامران هم از لگن توی گچ بود. با این حساب حال سهیل خیلی خوب بود. فقط چند خراش و بخیه روی سر و صورت و دست چپی که از بازو و پای چپی که از زانو توی گچ بود. سعی میکرد به وضع خودش فکر نکند. تمرین و مسابقه که قطعا از دست رفته بود. حالا جواب آقای ثقفی را چه باید میداد؟ گفته بود: «بچهها خیلی مواظب خودتون باشین که توی این سه روز صدمه نبینین.» و او هم بین بقیه جواب داده بود: «چشم.» و حالا؟ این پای شکسته جواب آن چشم بود؟ اینها به کنار. از یک چیز دیگر هم میترسید. اینکه چرا با اینکه پایش توی گچ است و روی تخت دراز کشیده، پس چرا هیچ دردی توی پایش حس نمیکند؟ چرا اصلا حسی توی پای چپش ندارد؟ این سؤال توی ذهنش میچرخید ولی میترسید از پرستار بپرسد. نکند جواب ترسناکی بشنود که خارج از حد تحملش باشد!
ادامه دارد...