کد خبر: ۱۵۷۲
تاریخ انتشار: ۰۲ دی ۱۳۹۷ - ۱۸:۱۴
پپ
خاطرات یک صندلی قدیمی
صفحه نخست » داستان



معصومه پاکروان

صندلی هم صندلی‌های قدیم. نه اینکه چون خودم صندلی هستم این را می‌گویم نه!صندلی‌های الان یا خیلی چینی هستند یا مینی ...همه می‌دانند که هرچیزی قدیمی‌اش خوب است تعریف از خود نباشد او به واسطه عمر و تجربه‌ام خاطرات زیادی از عروسی و عزا دارم! او همان صندلی هستم که ناصرالدین‌شاه روی آن ترور شد . همان صندلی که امپراتوری اتریش در جنگ جهانی اول وقتی شکست خورد به آن لگد زد... من به واسطه حضورم در مدرسه، دانشگاه، آرایشگاه،‌ بیمارستان،‌ تیمارستان، اداره، بانک و... خاطره و سابقه دارم....

درست وقتی شیرین‌خانم همه چیز را حسابی مرتب کرد و نفس راحتی کشید مادر آقاکریم از راه رسید و رو صندلی نشست و خرت و پرت‌هایش را روی اپنی که شیرین‌خانم تازه دستمال کشیده بود گذاشت و بعد از خوردن یک لیوان آب رو به عروسش کرد و گفت:

-خیلی خوب است که گاهی مردها در خانه باشند و ما زن‌ها به آن‌ها نگوییم که زندگی‌شان شده کار و کار و کار....

شیرین‌خانم که داشت برای مادر همسرش در آشپزخانه چای آماده می‌کرد، فهمید که این قضیه و این جمله از جانب خود آقاکریم است که اینطوری به مادرش ملحق شده پس لبخندزنان با سینی چای آمد و در جواب مادر همسرش گفت:

-من هم مافق هستم اما متأسفانه این در مورد آقاکریم صدق نمی‌کند و من خیلی بیشتر از اینکه دوست داشته باشم آقاکریم روزهای بیشتری را در خانه بماند دوست دارم که روزهای بیشتر و ساعت‌های بیشتری را در محل کارش حاضر باشد تا حسابی خسته شود و وقتی به خانه می‌آید وقت و حوصله و نای این را نداشته باشد که در مورد چند درجه کج بودن پرده آشپزخانه یا تیک تاک ساعت اظهارنظری کند و من را هم نسبت به همه چیز حساس کند.

همین‌جا بود که مادر آقاکریم اولین دانه قند را در دهان گذاشت و شیرین‌خانم شروع کرد به بازگو کردن ماجرایش که چرا مثل خیلی از خانم‌ها دلش نمی‌خواهد همسرش بیشتر وقت‌ها در خانه باشد و ترجیح می‌دهد آقاکریم حسابی سرش به کار گرم باشد. برای همین در مقابل چشمان بهت‌زده مادر آقا گریم گفت:

همه چیز از آنجا و از آن روز شروع شد که من در خانه نشسته بودم و خوش و خندان داشتم کتاب می‌خواندم که آقاکریم وارد خانه شد و با خوشحالی رو به من کرد و گفت:

-آخر هفته را مرخصی گرفتم و در خانه هستم!

آن لحظه من خیلی بیشتر از آن چه خودم تصور می‌کردم خوشحال شدم و او را تحسین کردم که میان کار و زندگی اش تعادل ایجاد کرده و همان قدر که برای کارش ارزش و اهمیت قائل است برای من و خانه و زندگی‌مان هم ارزش می‌گذارد و این را چندبار هم به زبان آوردم و رفتم برایش شربت بیدمشک و گلاب درست کردم و حتی برای همین تصمیم گرفتم زمانی که در خانه است کاری کنم که اوقاتش به بهترین نحو بگذرد که باز هم دلش بخواهد مرخصی بگیرد و زمانش را با من بگذراند اما این اشتباه من بود که فکر می‌کردم ما با هم در زمان بیشتر اوقات خوش‌تری خواهیم داشت. درست نزدیک ظهر روز تعطیلش بود که از وقت خواب طبیعی هم گذاشت و آقاکریم از رختخوابش بلند نشد و همین باعث شد که من در حالی که ناهارم را هم گذاشته بودم و چند ساعتی هم از مرتب کردن خانه و زندگی‌ام هم گذشته بود اما هنوز هم لبخندی روی لب داشتم به سراغش رفتم و گفتم:

هنوز بیدار نشدی؟

آقاکریم خمیازه‌ای کشید و گفت:

-روز تعطیل من است! روز تعطیل هم باید هفت صبح از خواب بیدار شوم!؟

داشتم دنبال جملاتی می‌گشتم که جواب آقاکریم را بدهم که نتوانستم و چون هنوز من کلمه‌ای پیدا نکرده بودم آقاکریم دوباره خمیازه‌کشان گفت:

-چای من را آماده کن!‌ می‌خواهم بروم در بالکن آن را بخورم و هوای آزاد هم استنشاق کنم!

اینجا بود که سیگنال‌هایی به من وارد شد که قرار نیست امروز خیلی هم با حضور آقاکریم به ما خوش بگذرد و شاید از اینکه حتی آقاکریم آخر هفته را خواست با من بگذراند یک جورهایی هم پشیمان شوم! این بود که لبخند زدم و گفتم:

-می‌خواهی چایی‌ات را در هوای آزاد بخوری؟ می‌دانی که چند ساعت است از وقت صبحانه خوردن گذشته و الان دیگر وقت ناهار است.

آقاکریم سری به تأیید تکان داد و ضمن آن که به پرده اتاق خیره شده بود پرسید:

-این پرده را چند وقت است نشستی؟

نفسی از سینه بیرون داده و سعی کردم هنوز لبخند بزنم و بعد هم جواب دادم:

-وقتی در عید خانه تکانی می‌کردیم آن پرده را هم شستیم چطور؟

آقاکریم با تردید به من و بعد هم به پرده خیره شده و به سمت آن خیزی برداشت و نخی مشکی که روی پرده بود را برداشت و سپس نفسی کشید و گفت:

-فکر کردم عنکبوت سیاهی روی پرده است!

اینجا بود که من نفس عمیقی کشیدم و به خودم گفتم درست می‌شود تحمل کن! تحمل کن! و بعد به سمت آشپزخانه رفتم و آقاکریم مشغول شستن دست و صورتش شد و ضمن آن کفت:

-آینه خیلی لک دارد به سختی خودم را در آن می‌بینم! چرا به این جزییات مهم دقت نمی‌کنی؟

چای را در فنجان ریختم و آن را در بالکن گذاشتم و به خود دلداری می‌دادم که آقاکریم ‌فقط یکی دو روز از هفته را در خانه است و نباید به او سخت بگیرم. وقتی سر سفره نشست گفتم:

-هر روز هم که‌آینه را تمیز کنی همین که یک قطره آب بچکد رویش دوباره همانطوری پر از لک می‌شود!

آقاکریم پوزخندی زد و لیوانش را نشان من داد و گفت:

در مورد این‌ها چه می‌گویی؟ حتما این‌ها هم یک قطره آب بچکند همین‌طوری می‌شوند؟

آهی کشیدم و جواب دادم:

-امروز مانده‌ای خانه که ذره‌بین دستت بگیری و نگاه کنی که کجا لک دارد و کجا ندارد؟

آقاکریم ضمن آن که برای خودش لقمه‌ای درست می‌کرد گفت:

-فقط که لک‌ها نیست! چایی را نگاه کن چرا از صافی چایی را رد نمی‌کنی؟ مگر صافی در این خانه نداریم؟

جواب دادم:

-برای اینکه جنابعالی هفته پیش صافی را زیر ظرفشویی انداخته‌اید و همانجا گیر کرده و یک نفر را می‌خواهد که آن را درش بیاورد. توضیح واضحی بود؟

آقاکریم ابروانش را بالا انداخت و گفت:

-یعنی از یک هفته پیش تا الان چایی‌ها را اینطوری به من داده‌ای و من خورده‌ام و صدایم در نیامده است؟

سری به تأیید تکان دام و از جایم بلند شدم که آقاکریم دوباره صدایش آمد که گفت:

-حمام هم شستن می‌خواهد!

گفتم:

-جرمگیر می‌خواهد! جند روز پیش به تو گفتم باید برویم خرید و یک سری وسایل بخریم! گفتی کار دارم.

آقاکریم همانطور که لقمه را در دهان می‌چرخاند گفت:

-یعنی من در خانه نباشم این خانه لنگ است و یک جایش ایراد پیدا می‌کند. خب دیگر آن روز کار داشتم الان که کار ندارم...دارم می‌بینم کم و کسریها را ..

گفتم:

-در هر خانه‌ای یک مرد لازم است و یک زن! زن به یک سری از کارها می‌رسد و مرد هم به یک سری دیگر... مرد یک‌سری کم و کسری می‌بیند و زن هم یک سری دیگر!

آقاکریم با صدای بلند گفت:

-پرده اتاق لک دارد. آینه‌های خانه لک دارند. زمین پر از موهای کوتاه و بلند است. در ظرفشویی افتاده و پیچش گم شده ...بگو ببیم تو در خانه چه می‌کنی؟ این کم و کسریها را من باید ببینم یا تو؟

نگاهش کردم و با عصبانیتی که قابل کنترل نبود جواب دادم:

-من چه می‌کنم؟ این همه شام و ناهاری که هر روز برایت آماده می‌شود را نمی‌بینی باید بیاورم جلوی چشمت!؟ آن همه لباس‌هایی را که هر روز برایت شسته و آماده می‌شوند را نمی‌بینی؟

آقاکریم که سیر صبحانه‌اش را خورده بود آمد رو بروی من نشست و گفت:

-پلوپز! مایکروویو! ساندویچ ساز! فر... همزن... ماشین لباسشویی... ماشین ظرفشویی... خشک کن...

بعد به من خیره شد و ادامه داد:

-باز هم بگویم!؟

گفتم:

-منظورت از این‌ها که گفتی چه بود؟

آقاکریم گفت:

-منظورم واضح بود قرار نیست با این‌ها جمله بسازی... منظور این است که در دنیای مدرن زن‌ها که دیگر خسته نمی‌شوند! همه چیز را می‌ریزند در دستکاه دستکاه خودش می‌شوید... می‌پزد... خشک می‌کند... دیگر که مثل قدیم نیست... ما مردها چه!؟

و اینگونه بود که من و ‌ آقاکریم یک روز تعطیل او روبروی هم نشستیم و در مورد کارهای زن‌ها و مردها با هم صحبت که نه جنجال کردیم و در نهایت غروب همان‌روز آقاکریم در حالی که بر سرم داد و هوار هم می‌کشید گفت:

-این ساعت دیواری را نگاه کن! این همه تیک تاک می‌کند نمی‌روی موتورش را عوض کنی با سر و صدای آن کار می‌کنی... می‌خوابی... فیلم می‌بینی!

من هم از جایم بلند شدم و گفتم:

-متأسفانه من آنقدر در طول روز درگیر کار می‌شوم که تیک تاک ساعت را نمی‌شنوم و فکر می‌کنم که آدم از بیکاری این صداها را می‌شنود!

بعد هم آقاکریم از جایش خمیازه‌کنان بلند شد و گفت:

-فردا هم خانه هستم و بیشتر در موردش صحبت می‌کنیم... فعلا خسته شدم می‌روم بخوابم...

اینجوری است که می‌گویم دوست دارم آقاکریم بیشتر به کارش برسد تا خانواده‌اش!

شیرین‌خانم که سکوت کرد مادر کریم‌آقا لیوان چایش را با حیرت روی میز گذاشت و نفسی کشید و گفت:

-کریم فردا تعطیل است و چون گفت تو دوست نداری او تعطیل باشد قرار است فردا به خانه ما بیاید...

شیرین‌خانم ابرویی بالا انداخت و گفت:

- خیلی خوب است که گاهی مردها در خانه باشند و ما زن‌ها به آن‌ها نگوییم که زندگی‌شان شده کار و کار و کار....

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: