کد خبر: ۱۵۵۸
تاریخ انتشار: ۲۲ تير ۱۳۹۷ - ۱۹:۱۴
پپ
از جوانی زندگی جهادی را گرامی بداریم
صفحه نخست » ج مثل جوان



طیبه رسول‌زادگان

هنوز آفتاب نزده بود که از خانه زدم بیرون. چراغ توی کوچه خاموش بود و از چهار، پنج روز پیش به این طرف، کسی نیامده بود لامپ سوخته‌اش را با یک لامپ سالم و سرحال عوض کند! دست بردم توی کیفم دنبال گوشی موبایل که با کمک نور چراغ قوه‌اش راهم را پیدا کنم و توی چاله چوله‌های وسط کوچه نیفتم. همان‌طور که آهسته آهسته و با احتیاط جلو می‌رفتم، دستم هم توی کیف دنبال گوشی می‌گشت. ولی عجب گوشی ناپیدایی شده بود آن وقت صبحی! توی دلم گفتم: «الانه که بیفتم توی اون چاله بزرگه!» و پایم را با احتیاط یک قدم دیگر جلوتر بردم. احساس فرد نابینایی را داشتم که دارد بدون عصا توی زمین شخم خورده راه می‌رود و فریادرسی هم ندارد!

ولی نه! اتفاقی نیفتاد که هیچ! پایم روی سطح زبری هم کشیده شد. چیزی که با آسفالت جاهای دیگر کوچه کمی فرق داشت. ولی نمی‌دانم چه بود؟ یک قدم دیگر گذاشتم جلو. باز هم همان سطح زبر، پایم را کمی این ور و آن ور کشیدم.

ولی چند ثانیه بعد، به کنجکاوی بیهوده‌ام ایست دادم و درست و حسابی کیفم را گشتم. بعدش دست بردم توی جیب کاپشن و آن جا پیدایش کردم. فوری به چراغ‌ قوه‌اش بیدارباش دادم و نورش را انداختم زیر پایم. باورکردنی نبود. بعد از یک ماه آزگار که از کنده شدن آن بخش کوچه آن هم به خاطر ترکیدن لوله آب می‌گذشت، یکی آمده بود و با مخلوط سیمان و آب و ماسه پرش کرده بود! لبخندی زدم و با احساس رضایت رفتم سر کار.

عصر که برمی‌گشتم خانه، چشمم افتاد به سیمان‌کاری‌های متعدد کف کوچه و خیابان محله‌مان. بعضی‌هایشان هنوز تازه بودند. از سوپری محل پرسیدم: «حالا که دارن محله رو درست می‌کنن، چرا آسفالت نریختن؟» خندید و گفت: «خب نداشتن.» بعدش گفت: «این کار، کار یکی از همسایه‌هاست.» با تعجب پرسیدم: «کدوم همسایه؟» گفت: «حسین پسر آقای بهزادی...همون آقا پسره که دانشجویه؟»

توی کوچه را نگاه کردم. خبری از آن جوان نبود ولی در خانه‌شان باز بود. کمی بعد با یک فرغون ملات آمد بیرون و نرم نرمک رفت طرف یکی از چاله‌های دورتر که سیمان‌کاری‌اش نصفه مانده بود.

حسین بهزادی با همان سن و سال کمش و خجالتی بودنش، افتاده بود به جان محله و داشت حسابی سر و سامانش می‌داد. خوب که نگاه کردم دیدم اصلا آسفالت جلوی خانه خودشان هیچ عیب و ایرادی ندارد. ولی تا دلتان بخواهد جاهای دیگر کوچه پر از چاله‌های تازه و کهنه‌ای بود که حالا داشتند با دستان سیمانی‌شده او، پر می‌شدند.

خوب‌ها و بدها

بین انواع تقسیم‌بندی‌هایی که می‌شود بین آدم‌ها کرد، یک تقسیم‌بندی هم می‌تواند این باشد؛ آدم‌هایی که حرف‌های خوب می‌زنند ولی فقط در همان محدوده حرف باقی می‌مانند و آدم‌هایی که در کنار حرف‌ها و توصیه‌های خوب‌شان، پای کار هم می‌ایستند و کارها را جلو می‌برند.

تکلیف دسته اول که مشخص است و اما دسته دوم، آدم‌های این دسته مثل گل می‌مانند. آن هم از نوع خوش‌بو و زیبایش. حرف‌شان که حرف خوب و حق است، این به کنار. اصل کاری آن عمل‌شان است که مردم را به سمت‌شان جذب می‌کند.

این عمل هم صرفا عمل فردی نیست ها! نه‌تنها نماز و روزه و خمس و زکاتشان درست و سرجاست که حتی اخلاقشان هم مثل ماه می‌ماند. همیشه در حال خیر رساندن هستند و لازم نیست دوربینی باشد و رسانه‌ای خبر کارشان را منتشر کند. حتی شاید آدم گمنامی باشند در گوشه‌ای دورافتاده ولی نشانه‌هایی از دین‌داری درست را در خودشان دارند.

دینِ درست، میوه‌اش عمل درست است. کسی که نقصی در عملش هست، حتما در دینش هم اشکالی هست. در غیر این‌صورت تناقضی به چشم نمی‌آمد. در این حالت باید به پایه‌های دین‌داری مراجعه کرد و تا پیش از این‌که وقت رفتن به سرای ابدی برسد، اشکال مورد نظر را رفع نمود.

حالا هر چه قدر که میوه درخت دینداری کسی تر و تازه‌تر و رسیده‌تر باشد، بیشتر به دسته خوب‌ها نزدیک می‌شود و هرچه قدر کرم‌خورده‌تر و پلاسیده‌تر یا حتی کال و نارس باشد، به آن یکی گروه نزدیک‌تر می‌شود. پس حواس‌ها جمع!

آدم‌های معمولی و کارهای غیرمعمولی‌شان!

شاید شما هم آدم‌های نازنینی را دور و اطرافتان دیده باشید که بدون هیچ چشمداشت مادی یا حتی انتظار دریافت یک لبخند ساده یا تشکر کوچک، برای خدا کار می‌کنند. خالصانه و بی‌ریا هم کار می‌کنند. همان مردان و زنان بی‌ادعایی که فقط و فقط به انجام وظیفه انسانی و دینی خودشان فکر می‌کنند و تمام فکر و ذکرشان این است که باری را از روی زمین بردارند و مشکلی از مشکلات بر زمین مانده را حل کنند. فرقی هم نمی‌کند آن مشکل خیلی بزرگ باشد یا خیلی کوچک و پیش پا افتاده. مهم این است که از عهده انجامش بربیایند. آن وقت است که به خدا توکل می‌کنند و یک «یا علی» جانانه و از ته دل می‌گویند و از جا بلند می‌شوند برای اقدام و عملی صادقانه. هیچ هم با خودشان نمی‌گویند: «به من چه؟... مگه من مسئول رفع مشکلاتم؟...» این‌ آدم‌ها کاری ندارند که پست و مقامی دارند یا ندارند؟ فقط به آن چیزی که احساس می‌کنند وظیفه‌شان است عمل می‌کنند و کم نمی‌گذارند. حالا اگر این آدم‌های نازنین مسئولیت داشتند چه‌ها که نمی‌کردند؟! وای که چه گلستانی به پا می‌شد!

خدیجه‌خانم یکی از آن نازنین‌های محله ماست. با همان شصت سال سنش، یک تنه شده کارآفرین برتر محله و نور چشمی خانم‌های محل.

ماجرا از پنج سال پیش شروع شد. از همان غروب سرد برفی که خدیجه‌خانم شال و کلاه کرده بود و داشت می‌رفت بازار تا برای گلیمی که می‌بافت، نخ‌های رنگی تهیه کند. همان‌وقت بود که چشمش به آن زن بچه به بغل افتاد. زنی که گوشه پیاده‌رو روی یک کارتن خالی تا شده، نشسته بود و خودش و بچه‌اش را توی پتوی کوچکی که معلوم نبود چقدر بتواند گرم‌شان کند پیچیده بود. یک کیسه نایلونی پر از اسکاچ هم جلوی رویش روی زمین بود.

خدیجه‌خانم شال گردنش را روی بینی‌اش کشید. سوز خیلی سردی می‌آمد و سرما داشت از زمین یخ‌زده و کف کفش‌ها هم، توی پایش می‌رفت. پیش خودش فکر کرد: «پس این زن بیچاره و بچه‌ چی می‌کشن تو این سرما؟» بعد از خودش پرسید: «یعنی از کی اینجان؟... تا کی می‌خوان بمونن؟... چند ساعت؟...» با این فکر لرزید.

زن و بچه را مثل دختر و نوه خودش می‌دید. رفت و نشست جلویشان و نگاهشان کرد. زن زیر لب گفت: «تو رو خدا! ازم اسکاچ بخر... به خدا بچه‌ام مریضه...» اسکاچ‌ها را گران می‌فروخت، خیلی گران‌تر از توی مغازه. خدیجه‌خانم دوتایش را برداشت و حساب کرد؛ ولی بلند نشد برود به کار و خریدش برسد. نشست کنار زن و از زندگی‌اش پرسید.

معلوم شد شوهر زن هم بیکار است و حالا حتی نان شب هم برای خوردن ندارند، چه برسد به دکتر بردن بچه. همان‌جا بود که خدیجه‌خانم آدرس زن را گرفت و قول گرفت که فردا برای گدایی آبرومندش نیاید. خودش هم فردا با دست پر به خانه او رفت. نه‌تنها با دستی پر از میوه و گوشت و برنج و یک وعده غذای گرم دستپخت خودش، که پیشنهادی برای کار آبرومند و شرافتمندانه برای زن.

زن جوان با خوشحالی قبول کرد و اولین همکاری‌شان کلید خورد. زن جوان قرار نبود گلیم‌بافی کند. بلکه خدیجه‌خانم او را به سمت سنگ‌دوزی و منجوق‌دوزی لباس‌های زنانه کشاند که دختر خواهرش در آن مهارت داشت و سفارش کار هم می‌گرفت. این همکاری مقدمه‌ای شد بر پیدا کردن زنان خانه‌دار دیگری که نیازمند بودند؛ حالا یا نیازمندی‌شان توی چشم بود، یا آن‌قدر خوددار بودند که کسی از زندگی سخت‌شان خبر نداشت ولی با یک اشاره به خدیجه‌خانم که: «منم دوست دارم سنگ‌دوزی کنم.» کارشان را بعد از یک آموزش کوچک شروع می‌کردند و زندگی‌شان سر و سامانی می‌گرفت.

خدمت‌گزاری آخر دینداری است

سنگ از جلوی پای مردم برداشتن یکی از بزرگ‌ترین کارهایی است که یک مؤمن می‌تواند انجام دهد. حالا هر چه قدر آدم اختیار و مسئولیتش بیشتر باشد و به امکانات بیشتری دسترسی داشته باشد، امکان برداشتن سنگ‌های بیشتر و بزرگ‌تری هم برایش فراهم است.

کار کردن برای رفع مشکلات و نیازهای مردم، محبت‌ همان مردم را جلب می‌کند و باعث افزایش درجه اعتمادشان می‌شود. این مسأله چیز کوچکی نیست. وقتی محبت و اعتماد آمد، بقیه چیزها را هم با خودش می‌آورد. آن‌وقت است که جان‌فشانی‌های همان مردم هم شروع می‌شود. مگر نه این‌که وقتی مردم، حرف‌های امام خمینیره را شنیدند و بعد رفتار انقلابی ایشان را مشاهده کردند، با امام و انقلاب همراه شدند و پیروزش کردند؟ یک مرد بزرگ پای کار ایستاد و محکم هم ایستاد و توانست ملتی را از فلاکت نجات دهد. این هم یک میوه دیگر دین بود و از بقیه هم بزرگتر بود چون بعدش باغی از میوه ‌توانست پرورش پیدا کند و کرد و دارد جهانی هم می‌شود، إن‌شاءالله.

جوان و زندگی جهادی

لید: اردوی جهادی باعث مي‌شود جوان قدر زندگي خود را بدانند و بابت آن شكر‌گزار خدا و سپاسگزار پدر و مادرشان باشند.

حميدرضا كاظمي جامعه‌شناس مي‌گويد: اردوهاي جهادي مي‌تواند پلي باشد به سمت سبك زندگي جهادي كه نياز امروز جامعه ماست. اردوهاي جهادي نقش مهمي در پيشبرد سبك زندگي جهادي دارند كه به عنوان نياز اصلي امروز به حساب مي‌آيند و هرگاه در جامعه به سمت سبك زندگي جهادگونه رفته‌ايم موفق بوده‌ايم. دوران دفاع مقدس و ابتداي انقلاب و جهاد سازندگي يكي از نقاط قوت و صحنه‌هاي بزرگي بود كه ما در طول تاريخ شاهد آن بوده‌ايم. روحيه و سبك زندگي جهادي در سال‌هاي نخست انقلاب تأثير فراواني روي جوانان داشت و ما با همين روحيه موفق شديم كمبودها و فشارهاي دشمن را از سر راه برداريم. سازندگي‌هاي خوبي در نقاط محروم و كم برخوردار كشور به وسيله همين سبك زندگي كه توأم با روحيه ايثار، فداكاري و گذشت است اتفاق افتاد و در دوران دفاع مقدس هم جوانان با همين روحيه گذشت و ايثار توانستند بر دشمن بعثي فائق آيند. اين نوع اردوها براي قشر جوان جامعه بسيار مهم و كارساز است، چون مي‌توان آن‌ها را در همين سنين با اين سختي‌ها آشنا كرد و از زندگي ماشيني كه با آن درگير هستند نجات داد.

آشنايي جوانان با نوع زندگي محرومين و مستضعفين هم يكي ديگر از فوايد اردوهاي جهادي است. بسياري از جوانان در شهرها و نقاطي زندگي مي‌كنند كه از نوع زندگي محرومين و مستضعفين آگاه نيستند و مشكلات مردم محروم را با تمام وجودشان درك نمي‌كنند ولي اردوهاي جهادي اين فرصت را به آن‌ها مي‌دهد كه اين نقيصه را جبران كنند و در واقع اين اردوها باعث مي‌شود كه با ديدن اين نوع زندگي، قدر زندگي خود را بدانند و بابت آن شكر‌گزار خدا و سپاسگزار پدر و مادرشان باشند.

جوانان با مشاركت در سازندگي و ساختن مدرسه و حمام يا تأمين ديگر نيازهاي مردم محروم و مستضعف، اعتماد به نفس پيدا كرده و باور مي‌كنند كه با توكل بر خدا و كار و تلاش مي‌توانند هر كار نشدني را جامه عمل بپوشانند.


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: