کد خبر: ۱۵۵۵
تاریخ انتشار: ۲۲ تير ۱۳۹۷ - ۱۹:۱۱
پپ
دلنوشته یک دانشجو
صفحه نخست » ینگه دنیا



گردآوری و تنظیم: مریم سیادت

امروز دو هفته‌ای هست که در ینگه‌ دنیا هستم. کلاس‌ها از فردا آغاز می‌شوند. و من هنوز استاد ندارم و مضاف بر این باید تا هفته‌ آینده تقريبا ده هزار دلار شهریه بدهم. تازه این فقط هزینه‌ دانشگاه است. مابقی هزینه‌ها هم چیزی در همین حدود شاید بشود برای یک فصل. اینجا ترم‌هایش فصلی است. در طول سال چهار ترم دارند. فشرده و حجیم است و جو رقابتی‌اش کم‌نظیر.

راستش من همیشه اعتقاد داشته‌ام که اگر چیزی قسمت انسان باشد خودش درست می‌شود و اگر نباشد، هر دری را هم که بزنی باز نمی‌شود. ولی سخت است وقتی اینطور برنامه‌ریزی‌ آدم، آن هم در یک کشور غریب و دور به هم می‌ریزد. همه چیزم به هم ریخته است. احساس می‌کنم که کسی پایش را گذاشته است روی گرده‌ام. هفته‌ پیش یکی از دوستان ایرانی که در آمریکاست پشت تلفن می‌گفت دلم فقط می‌خواهد یکبار پدرم را در آغوش بگیرم. چقدر خوب حس‌اش را درک می‌کنم. واقعا نمی‌دانم که آیا دوباره قسمت می‌شود که خانواده‌ام را ببینم یا نه. امروز فکر می‌کردم که معاد باید جسمانی باشد تا آدم بتواند عزیزانش را در آغوش بگیرد. احساس را نمی‌شود خیال کرد. با فکر کردن و مرور تصویرها، دلتنگی بیشتر می‌شود. کز کشیدن تنگ‌تر گردد کمند...

می‌دانم موسیقی در غربت سم مهلک است. می‌دانم مرور هر تصویری از گذشته غم‌انگیز است و درد آدم را بیشتر می‌کند. ولی راستش از صبح اینجا دارد می‌خواند که «نیامد ز سوی تو ام خبری/ نداری تو بر حال من نظری / شکایت برم از تو پیش خدای / تو را خاطر افتاده با دگری...» یادم می‌آید که در ماشین این را زیاد می‌گذاشتی. آنقدر که صدای سرنشینان گاهی در می‌آمد. راستش می‌دانی، باد سردی از امروز شروع به وزیدن گرفته است. می‌خواهم سرم را به باد بسپرم تا خاموش شود شعله‌ فکر عزیزانم... شعر ابتهاج را با خود می‌خوانم: «خانه دلتنگ غروبی خفه بود / مثل امروز که تنگ است دلم / پدرم گفت چراغ / و شب از شب پر شد / مادرم آه کشید / زود بر خواهد گشت / ابری هست به چشمم لغزید / و سپس خوابم برد / که گمان داشت که هست این همه درد / در کمین دل آن کودک خرد؟ / آری آن روز چو می‌رفت کسی / داشتم آمدنش را باور / من نمی‌دانستم / معنی هرگز را / تو چرا بازنگشتی دیگر؟ / آه ای واژه‌ شوم / خو نکرده است دلم با تو هنوز / من پس از این همه سال / چشم دارم در راه / که بیایند عزیزانم / آه...»

تعطیلات ژانویه با بغض می‌گذرد. دلم می‌خواهد با کسی که نمی‌شناسدم و نمی‌شناسمش صحبت کنم. بگویم از آنچه حالا بر من می‌گذرد. حوصله‌ هیچ ندارم. رفته‌ام خورش قیمه‌ یخ زده از فروشگاه ایرانی خریده‌ام، با کمی نان. برای شب بزنم. نهار و شام را یکی می‌کنم. صبحانه را فراموش. می‌دانم شروع بدی کرده‌ام. حتما بدتر تمام می‌کنم. بدی‌اش اینست که باید برای دیگران از میوه‌های خوش فرم اینجا و آب و هوای مطبوع بگویم. روا نیست که هم درد دوری مرا تحمل کنند و هم غصه‌ سختی‌ام را بکشند. این منم که باید به تنهایی این مسیر را بروم. به قول نیما، به جز من که رنج و غمم شد فزون...

از همان روز که ویزای آمریکا آمد عزا گرفتم. عزا. می‌دانی؟ عزا. آمدم در اتاق. استخاره‌ای گرفتم. آیات توبه آمد. می‌دانستم که شوم است این سفر. باید همه‌اش را توبه کنم. تک تک روزهایش را. ولی آمدم. دیروز یکی از ایرانی‌ها آمد خانه‌ام. سفره‌ دلش را باز کرد. گفت و گفت و بسیار گفت. از چیزهایی که می‌خواهد و نمی‌تواند. از دختری که می‌خواهد با او ازدواج کند و مذهبی نیست و نمی‌تواند به خانواده‌اش بگوید. از اینکه میان این چشم آبی‌های سفید قدبلند بور احساس هندی‌ها را دارد. از اینکه موهایش دارد سفید می‌شود. از اینکه از مرگ مادر و پدرش می‌ترسد. و من این میان، به این فکر می‌کنم که واقعا ما در کجای این کره‌ خاکی ایستاده‌ایم... انگار همه‌ جنون گرفته‌ایم. انگار امروز قیامت است و تنها شده‌ایم... دیروز در صحن خلوت کتابخانه‌ دانشگاه به این فکر می‌کردم که واقعا دارم تجزیه می‌شوم. تمام خاطراتم دارد از هم جدا می‌شود و می‌توانم همه‌ آن‌ها را به صورت شفاف ببینم. همه‌ گناهانی که کرده‌ام و روی اعصابم می‌رود مثل صاعقه بالای سرم است. بی‌کران وحشت‌انگیزی است.

شب پدرم زنگ می‌زند که برای شهریه‌ دانشگاه قرار است تنها دارایی‌اش را بفروشد. له می‌شوم. نمی‌گذارم. می‌گویم همه چیز دارد درست می‌شود و جای نگرانی نیست. تلفن را که تمام می‌کنم بغضی به وسعت تمام عصرهایی که منتظر پدرم بودم و او تا نیمه شب نمی‌آمد می‌گیردم. احساس خودخواهی می‌کنم. کاش همین جا از بین می‌رفتم. طوری که نه کسی نشانی از من بگیرد و نه مرا به یاد بیاورد. به قول مریم سلام‌الله‌علیها؛ «یا لیتنی کنت نسیاً منسیاً»...

پول به‌جای کادو

وقتی دانمارکی‌ها مثلا لباس یا ظروف آشپزخانه یا هر چیز دیگری به عنوان هدیه برای شخصی می‌خرند عموما رسید خرید را هم به همراه هدیه به او تحویل می‌دهند. دلیل این است که شاید اندازه آن لباس یا رنگ آن ظرف غذاخورى كه به عنوان هديه خريده‌اند مورد نظر شخص مورد نظر نباشد یا حتی شاید شبیه آن را داشته باشد؛ تا اگر نخواست بتواند پس بدهد پولش را بگیرد یا تعویض کند.

چند روز قبل در فروشگاهی یک تیشرت انتخاب کردم و جلوی صندوق که رسیدم دیدم یک دانمارکی جلویم ایستاده که چندین پلاستیک لباس در دست دارد و یکی‌یکی آن لباس‌ها را تحویل می‌دهد و پولش را می‌گیرد، داشت به فروشنده می‌گفت که این لباس‌ها را روز تولدم برایم آورده‌اند. معلوم شد آن لباس‌ها را نمی‌خواسته و ترجیح داده که پول کادوهای تولدش را بگیرد!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: