کد خبر: ۱۵۴۴
تاریخ انتشار: ۲۲ تير ۱۳۹۷ - ۱۸:۵۷
پپ
صفحه نخست » داستانک

معصومه ناوان

مادر کشان کشان دبههای آب را نزدیک آورد و بعد هلشان داد توی مستراح.

ـ بگیر اینا داغن خوب سر و گردنتو بشور همه کبره بسته.

تابستان بود و گرمای داغ تیرماه... هوا که گرم میشد بساط حمام جور جور بود. مادر صبح به صبح دبهها و طشتها را پر آب میکرد و میگذاشت وسط حیاط زیر گرما تا عصر... عصر که میرسید بچهها را یکی یکی میکرد توی مستراح و با لیف و کیسه میافتاد به جانشان. زورش به مصطفی نمیرسید. زورش که نه بیشتر شرم و حیای قد و قواره او بود که مانعش میشد تا مثل بقیه بچهها بیفتد به جانش و سر تا پایش را کیسه مالی کند. فقط میایستاد پشت پرده مستراح و توپ و تشر میآمد.

ـ پاهاتم سنگ پا بکش شده لنگه چرم گاو.

ـ چشم ننه چشم، حالا تو برو یکم اونطرفتر وایستا.

مادر زیر لب غرغری کرد و به خیالی حواسش را داد به چلاندن رخت و لباسهای گوشه حیاط ولی تمام حواسش پی مصطفی بود که مبادا گربه شور کرده از مستراح بیرون بزند. اینطور حمام کردن عادت بیشتر در و همسایهها بود. آنهایی که حمام نداشتند تابستانها اینطور خودشان را از خرج و برج حمام رفتن راحت میکردند. مصطفی آواز میخواند و کاسه کاسه آب روی سر و گردنش میریخت.

ـ میگم ننه اگه اوس یعقوب همینطور سفارش کار داشته باشهها تا آخر تابستون دوچرخه رو خریدم و دیگه خلاص. شوقی که توی صدایش بود دل مادر را لرزاند... محکمتر چنگ انداخت به لباسها و تکههای گچ را کند و پرت کرد توی باغچه.

ـ اینطوری دیگه دیر نمیرسم مدرسه... صبام یکم بیشتر میخوابم... آخیش چقدر مزه میده... فکرشم لذتبخشه... نمیدونی چقدر سخته وقتی همه خوابن تو از خواب بیدار بشی علیالخصوص زمستون.

بعد هم با خیال خوش داشتن یک دوچرخه، صدای آواز خواندنش را بلندتر کرد.

داشتن دوچرخه تمام آرزوی مصطفی بود. آرزویی که او را وادار میکرد هر روز یک ساعت بیشتر کار کند. از وقتی که بابا رفته بود از این دست دلخوشیها کمتر پیدا میشد. اصلا انگار بابا با رفتنش زیر خاک تمام خوشیهای زندگی را هم با خودش برده بود... آن مقدار اندک هم که باقی مانده بود یک جایی لابهلای بدهیها و مریضیها و کم و کسرهای زندگی از یاد میرفت... اما حالا به نظر مصطفی فرصتی دست داده بود تا از کنار و گوشههای بده و بستانهای زندگی چیزی برای دل خوشی پیدا شود... و کدام دلخوشی میتوانست بهتر از داشتن یک دوچرخه باشد... دوچرخهای که مصطفی را هم، هم رنگ و لعاب هم سن و سالهایش درآورد و او هم مثل آنها جرعهای از مهربانیهای زندگی را مزه کند.

ـ خب ننه تمیز شدم؟ راضی هستی؟

مصطفی حوله پیچیده دور خودش و مچاله شده از شرم ایستاده بود مقابل در مستراح مادر از گوشه چشم نگاهی به سر تا پایش انداخت و گفت:

ـ خوب کیسه کشیدی؟

ـ آره بابا ننه تو هم چقدر گیر میدی! مگه صد ساله حموم نبودم که اینقدر تحقیق و تفحص میکنی؟!

بعد هم با اخم و تخم و غرغر کردن زیر لب راهش را کشید و رفت سمت دالان. با رفتن مصطفی بغضی آمد و چسبید بیخ گلوی ننه... نفهمید چرا ولی دلش میخواست زار بزند و گریه کند... قلبش میشکست وقتی میدید پسر 14 سالهاش چطور برای رسیدن به یک آرزوی ساده دست و پا میزند و اینطور جان میکند... شبها که دستهای سرخ و برافروختهاش را روغن مالی میکرد از اینکه تا این اندازه دست تنگ است که نمیتواند باری از روی دوش پسرش بردارد شرمنده و خجالتزده میشد.

ـ ننه جان کجایی؟ چیه باز که رفتی توی فکر؟!

ننه خودش را جمع و جور کرد از روی طشت بلند شد و دستهایش را با دامنش خشک کرد و گفت:

ـ چیزی نیست بیا برو از مغازه مش قربون قند و چای بخر، تموم کردیم.

و خم شد و از پاچه جورابش چند اسکناس بیرنگ و رو بیرون کشید و دراز کرد سمت مصطفی.

****

از بالای دیوار بچهها را میدید که جمع شده بودند دور هم و تیله بازی میکردند... دلش میخواست در جمع آنها بود... اگر بود حتما در یک چم به هم زدن همه تیلهها را برای خودش میکرد... آخه خیلی خوب قلق بازی را بلد بود... میدانست چطور با تیلهها بازی کند... اصلا انگار تیلهها ملس دستش بودند.

ـ هی پسر حواست کجاست؟! یک ساعته دارم میگم برو استامبولی رو پر کن بیار؟

ـ چ... چشم اوستا، همین الان.

بیل را بر برداشت و زور زیادی به دستانش آورد زد و استامبولی را از ملات پر کرد... بعد هم به سختی گذاشت روی شانهاش و راه افتاد... تمام حواسش به سایه دیوار بود. انگار که کش آمده باشد حالا حالاها خیال نداشت نزدیکتر بیاید... سایهاش که روی خودش میافتاد صاحب خانه صدا میزد برای ناهار... کار با گچ و خشت، پوست دستهایش را برده بود... خسته که میشد، مینشست یک گوشه و زل میزد به دور دست و در خیالش دوچرخهاش را برق میانداخت. با همین فکر و خیالها دلش گرم میشد و نیرو میگرفت... دلخوش بود به غروبها که اوستا دست مزدش را میگذاشت کف دستش... این لحظه را دوست داشت، فکر میکرد هر یک ریال او را به آروزیش نزدیکتر میکند... با اینکه سن و سالی نداشت ولی بیشتر شبها درد عجیبی به جانش میافتاد و نمیگذاشت خواب به چشمانش بیاید... وقتی درد امانش را میبرید پولهایش را میشمرد... با زیاد شدن مقدار پولها دردهایش را هم فراموش میکرد.

****

باز مثل هر روز رفت تا از دور نگاهش کند... دوچرخه را بیرون مغازه به دیوار تکیه میدادند... از همان دور هم برایش دلبری میکرد... اوستا کاظم توی مغازه، سرش به کار خودش گرم بود... یواش یواش نزدیک تر رفت و دست کشید به فرمان و رکابهای دوچرخه... انگار داشت با او حرف میزد... خنده روی لبهایش نشست.

ـ هنوز پولت جور نشده؟

یکدفعه از جا پرید و به تته پته افتاد گفت:

ـ چ...چ... چرا... یعنی نزدیکه... دیگه چیزی نمونده.

بعد هم گردنش را کج کرد و با ناامیدی گفت:

ـ عمو نفروشیشها...

اوس کاظم سیگاری آتش زد و رفت زیر سایه دیوار نشست.

اگه تا دو سه روز دیگه بتونی بیاری، خوبه... منم قول میدم تا اون روز صبر کنم ولی بیشتر نمیدونم... دستم تنگه... پول دوا درمون دخترم سنگینه و...

ـ میارم عمو، به خدا همین روزا تا قرون آخرشو میارم.

ـ پس خیالت راحت، دوچرخه دیگه مال خودته... مال خود خودت.

با شنیدن این جمله بال در آورد و از دکان دوچرخهسازی دور شد...

*******

همهمه و هیاهو توی ده پیچیده بود. توی چشمهای بزرگ و کوچک میشد ترس و واهمه را دید. همین چند روز پیش بود که وسطای روز صدای غرشی تمام ده را لرزاند... چند هواپیمای خاکی رنگ با ارتفاع کم غرشکنان آسمان ده را شکافته و ترس و وحشت را به جان مردم ریخته و دور شده بودند... زن و مرد و بزرگ و کوچک فقط یک حرف برای زدن داشتند. دشمن در حال پیشروی است... بزرگترها مدام گوشهایشان را چسبانده بودند به رادیو و هی موجهایش را جابه جا میکردند تا مرگ خبری به دست آورند... بعد با صدایی که ترس و وحشت در آن موج میزد، میگفتند:

ـ داریم خانه خراب میشیم... خدا خودش رحم کند، معلوم نیست قرار است چه بلایی سر زندگی و احشاممان بیاید؟

مصطفی اما سر خوش و بیخبر با دوچرخهاش لابهلای تمام این ترسها پرسه میزد... گرچه تلخی خبرها نگذاشته بود آنچنان که دلش میخواست طعم شیرین آرزویش را بچشد... معنای جنگ را هنوز خیلی خوب نمیدانست... معنای خانه خرابی و دربه دری... معنای جلو آمدن دشمن را... او فقط میدانست که دیگر مجبور نیست راه طولانی خانه تا مدرسه را پیاده طی کند...

ـ کجا بودی؟

مادر با سر و صورت برافروخته کنار در نشسته بود، مصطفی تا او را دید از دوچرخه پایین پرید...

ـ همین دور و برا... باید امتحانش کنم یا نه؟! باید ببینم یه موقع اوس کاظم بهم ننداخته باشه دوچرخه رو.

ـ ساکت شو... بیا برو تو... دیگه حق نداری بیاجازه من همینجوری راهتو بکشی و بری.

مصطفی بهتر دید جواب مادر را ندهد. از لرزش صدایش معلوم بود که حالش حسابی خراب است. رفت داخل خانه یک کپه از وسایل گوشهای از حیاط جمع بود و خواهر و برادرش هم هر کدام کناری کز کرده بودند... ایستاد و دوباره به صورت مادرش نگاه کرد... پر از ترس و ناامیدی بود.

ـ چی شده؟

ـ باید بریم... خبر آوردن دشمن داره نزدیک ده ما میشه... میدونی اگه بیان توی ده چی اتفاقی میفته؟

ـ بریم؟! کجا بریم؟! وای میستیم و ما هم میجنگیم مثل بقیه.

ـ با کدوم نفرات؟! با یک مشت زن، بچه و پیرمرد؟

خیره شد به خواهر و برادرش.

وسایلا رو جمع کردم لوازم ضروری رو...

بغض امانش نداد باقی حرفهایش را بزند.

***

جمعیت گله به گله داشتند از تپهها بالا میرفتند... تمام وسایل زندگیشان شده بود چند تا بقچه کوچک... مصطفی گاری را از توی طویله به زور بیرون کشیده بود... همان که بابا تا آخرین روز زندگیاش با آن کار میکرد... اما دیگر خبری از اسب و قاطر نبود که بار گاری را بر دوش بکشد... همهشان شده بودند خرج معاش خانواده...

ـ پس دوچرخم چی؟

ـ فقط وسایل ضروری... کجا می خوای ببری اونو؟! آخه توی این در به دری به چه کارت میاد؟!

ـ ولی آخه...

خودش هم میدانست جای حرف و اصرار نیست... گاری را بلند کرد و راه افتادند... داداش کوچک را توی گاری نشانده بودند، خواهر و برادر و مادرش هم پهلوی گاری راه میرفتند و مصطفی گاری را میکشید.

از پیچ آخر که گذشتند، ایستاد و ده و خانه را تماشا کرد... حالا معنای جنگ را خوب میفهمید... جنگ یعنی دست کشیدن از تمام دل خوشیهای قشنگ زندگی. بدون دوچرخه دوچرخهای که برایش آنقدر جان کنده بود، یکباره تمام دردهایی که با شمردن پولهایش از یادش میرفتند ریختند به جانش... نشست کناری و فقط یک آه بلند کشید...

.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: