سیده مریم طیار
قسمت سوم
خلاصه قسمتهای قبل: تیم ملی اسکی در حال آماده شدن برای مسابقات جهانی هستند و مربی، به تیم سه روز مرخصی میدهد. در این میان، دو نفر از بهترینهای تیم، نوید و سهیل، میخواهند سه روز بروند شمال. دو نفر از دوستان غیر اسکیباز سهیل هم همراهیشان میکنند: کامران و سیاوش.
صبح، کله سحر و به قول گفتنی: قبل از خروسخوان و بیدارباش عمومی شهر، سهیل حاضر و آماده ایستاده بود توی پیادهرو کنار خانهشان و منتظر کامران بود. چادر سفری و بار و بندیل شخصیاش هم تکیه داده به دیوار بیرونی حیاط، منتظر بودند تا با سهیل سوار ماشین شوند.
هنوز آفتاب نزده بود و صدای قار قار صبحگاهی کلاغها تازه داشت بلند میشد که سر و کله نوید هم از دور پیدا شد. یک کولهپشتی بزرگ انداخته بود پشتش و یک کلمن بزرگ هم که معلوم بود آنقدر سنگین است که یک وریاش کرده، گرفته بود دستش. همانطور کج و معوج آمد و آمد و هنوز نرسیده بود که سهیل دوید تا کمکش کند. کلمن را گرفت و خودش هم از سنگینی مثل نوید یک وری شد و با بدبختی کلمن را آورد تا درِ خانه و گذاشت زمین. نوید هم راحتتر از قبل بقیه راه را آمد و کولهاش را کنار وسایل سهیل تکیه داد به دیوار. سهیل گفت: «چه خبره پسر؟ مگه داریم میریم بیابون که این همه یخ برداشتی با خودت!؟»
نوید نفسی بیرون داد و گفت: «کار از محکمکاری عیب نمیکنه.»
سهیل گفت: «خب آخه، توی راه هم میشد یخ خرید دیگه، نه؟ تو قرار بود فقط کلمنش رو بیاری.» بعد فکری کرد و گفت: «بعدشم مگه نمیبینی زمستونه. کی تو این هوا آب یخ میخوره؟... گفتیم محض احتیاط یه کلمن کوچولو همرامون باشه، همین... الان آب جوش و چایی از یخ واجبتره.»
نوید یک نفس داد تو و چند لحظهای توی سینه حبس کرد و بیرونش که داد، گفت: «اولا که یخ خونگی تمیزتر و مطمئنتره. پس خیالمون هم راحتتره. یخ بیرون رو میخوریم یه وقت مریض میشیم حالا بیا. از مسابقهمون هم میمونیم. البته اگه تو این هوا به قول شما یخ گیر بیاد... بعدشم یخه دیگه اونم توی جاش، جای کسی رو که تنگ نمیکنه.»
سهیل دیگر جوابی توی آستین نداشت. پس ساکت شد و موبایلش را چک کرد. کامران اگر همان کامران همیشگی بود، باید سر ساعت، یعنی درست سی ثانیه دیگر میرسید؛ یعنی با بیست دقیقه تأخیر و طبق روال همیشه.
بیست و هفت هشت ثانیه که گذشت، از ته خیابان صدای ماشینی که نزدیک میشد، به گوش رسید. کامران بود که چراغ میزد و گاز میداد و میآمد جلو. تا ماشین را نگه داشت سهیل و نوید وقت را تلف نکردند و زود دست به کار شدند و وسایلشان را بردند عقب تا بگذارند توی صندوق. پژو 206 صندوقدار، آنقدرها هم جادار نبود که بتواند آن همه وسیله را توی خودش جا بدهد. سهیل مرتب وسایل را جابجا میکرد و بیرون میآورد و میچید و دوباره جابجا میکرد. نوید فقط تماشاچی بود و مانده بود هاج و واج. تا اینکه سیاوش که تا آن لحظه هنوز خودش را نشانشان نداده بود، با چابکی یک پهلوان از صندلی عقب پرید بیرون و رُستموار آمد جلو و اول با نوید سلام و احوالپرسی کرد و بعدش با سهیل دوست قدیمیاش دست جانانهای داد و بعدترش هم وسایل را مثل اینکه دارد یک جورچین ساده را حل میکند، جوری توی صندوق عقب چید و بعضیها را هم بست به باربند، که نوید و سهیل چند لحظهای همانطور فقط در سکوت و پیش خودشان حساب و کتاب میکردند و دور و بر ماشین و دست و بال خودشان را بررسی میکردند تا مطمئن شوند چیزی بیرون نمانده و واقعا همهچیز جا داده شده توی همان یکی دو ذره جا؟!
سیاوش که تعجبشان را دید، خندید و گفت: «سخت نگیرین، بچهها. بیاین بریم سوار شیم دیر نشه.» و اول هم خودش رفت و نشست صندلی عقب.
کامران یک نیش بوق زد و سهیل و نوید به خودشان آمدند. نوید رفت کنار سیاوش نشست، درست پشت سر کامران که پشت فرمان نشسته بود و سهیل هم نشست توی تنها جای خالی ممکن و کنار دست راننده. اینطوری تعادل ماشین هم بهتر حفظ میشد. سنگینوزنها یکی پشت فرمان و یکی این طرف، سمت راست؛ سبکوزنها هم، روی آن یکی خط مورب ماشین نشستند.
کامران گفت: «از همین الان، کمربنداتونو محکم کنین که میخوام مثل موشک برسونمتون شمال.» همه اطاعت کردند و کمربندها محکم بسته شد و راه افتادند.
هنوز مردم داشتند تک و توک و یواشیواش از خانه و آپارتمانهای این خیابان و آن کوچه پسکوچه، پیاده یا سواره، میآمدند بیرون تا بروند به کار و کاسبی و اداره و مشغلههایشان برسند که کامران و دوستانش رسیده بودند اول جاده شمال.
هوای خوب، دوستان همراه و صمیمی، جادهای که از شهری دود گرفته و به خاکستری نزدیک شده، میبردشان به دل منظرههای چشمنواز و آرامشبخش. دیگر چه چیزی بهتر از این؟ همهچیز رو به راه بود.
همان اول جاده هراز، سهیل تعارف زد به کامران که هر وقت احساس خستگی کرد، بگوید جایشان را عوض کنند. کامران هم نه گذاشت و نه برداشت و زد بغل و گفت: «آخ قربون دستت. از کجا فهمیدی که خستهم؟ دو ساعت دیگه بیدارم کنی، بسه.»
سهیل هم که انگار واقعا تعارفش توخالی نبوده و از ته دل حرف زده بود، اول یک لبخند گشاد تحویل کامران داد، بعدش هم پیاده شد و خیلی زود راننده و بغلدستی عوض شدند. کامران و سهیل که جایشان را عوض کردند، سیاوش هم پیاده شد و جایش را با نوید عوض کرد که همان تعادل وزنی ماشین حفظ شود و یک وقت توی سرعت بالا چپ نکنند.
رفتند و رفتند و رفتند. فضای داخلی ماشین پُر بود از ماجراهای تمرینات اسکی که سهیل با شور و شوق تعریف میکرد. به علاوه تکهپرانیهای نوید درباره اینکه چطور سهیل جانش را به لبش رسانده و شور تمرین را درآورده و سهیل هم که بدش نمیآمد از این دست گِلهگذاریها که ظاهرش فقط گله بود و در واقع، توی خودش تعریفهایی از تلاش و پشتکار و جدیت در کار را داشت.
کامران و سیاوش هم، کم از کار و کاسبی دو نفرهشان نمیگفتند. از همان شرکتی که سه نفری تأسیسش کرده بودند و نفر سومشان یعنی سهیل، هنوز مشغول اسکیبازیاش بود و شرکت در این مسابقه و آن مسابقه و تمرینهای پیاپی، اجازه نمیداد مثل کامران و سیاوش بیاید و بچسبد به کار.
این شریک شدن هم البته دلیل داشت. سهیل و کامران دوستان قدیمی بودند. از خیلی سال پیش که نه، ولی از همین هفت هشت سال پیش به این طرف، دوستی قرص و محکمی با هم داشتند. درست از همان وقتی که با هم مهندسی عمران میخواندند و برای آینده کاری و غیر کاریشان نقشهها میکشیدند. از همان وقتها که سیاوش هم آمد در دایره دوستیشان و شدند سه نفر مهندسیخوان با انگیزه که میخواستند دنیا را تغییر بدهند و برای این تغییر، تصمیم داشتند از کوچه و خیابان و شهر و محله خودشان شروع کنند و بروند جلو. برای همین هدف هم بود که بعد از تمام کردن درسشان و با راهنمایی و کمک یکی از استادهای خوبشان، یک شرکت تأسیس کردند و شروع کردند به همکاری با شرکتهای بزرگتر. تا به حال در انواع پروژههای راهسازی و پلسازی و تونلسازی همکاری کرده بودند و خیلی هم موفق ظاهر شده بودند. البته تا آن لحظه که نزدیک به دو سال از شروع به کارشان میگذشت، کار سهیل فقط محدود میشد به کمی نظارت که البته آن هم تازه از راه دور و با ارفاق دو شریکش انجام میشد. ولی کامران امیدوارانه میگفت: «بذار دست زنش رو بگیره ببره سر زندگی. خرج و مخارجش که بره بالا، دیگه درست و حسابی میاد سر کار. اگه زودتر از ما، کله سحر دم در شرکت زنبیل نذاشت، وایستین توی روم بگین: کامران هنوزم که هنوزه سهیل رو نشناختی! حالا میبینین. دو ماه، فقط دو ماه ناقابل یا شاید هم سه ماه صبر کنین؛ با جفت چشاتون اون چیزی رو که امروز دارم بهتون میگم، میبینین.»
حرفهای این در و آن در توی ماشین هم بالاخره به همینجا ختم شد و سهیل خودش اعتراف کرد و گفت: «آره، میام دیگه. بذار این مسابقه رو بدم، چشم.»
سیاوش سرش را از تبلت درآورد بیرون و گفت: «ببینیم و تعریف کنیم آقا سهیل، ببینیم و تعریف کنیم. فعلا که دو ساله داری از این مسابقه حوالهمون میدی به اون یکی مسابقه.»
نوید گفت: «نه! واقعا فکر کنم این یکی رو دیگه شرکت کنه، بازنشسته بشه. نه سهیل؟»
سهیل از آن طرف یک چشمغُره اساسی توی آینه جلو به نوید رفت و گفت: «کار جای خودش، ورزش هم جای خودش.»
سیاوش گفت: «آه. دیدی باز نیومده داری دبه میکنی!»
سهیل گفت: «نه، دبه نیست. این مسابقه رو که بدم، دیگه تمرینام میشه تفریحی. دیگه
مسابقه نمیدم. باور کن.»
کامران گفت: «ما که از خدا میخوایم زودتر بشیم سه نفر، بلکه پروژهها زودتر کلید بخوره، کارا بره جلو.»
صدای خنده سیاوش باعث شد بحث ادامه پیدا نکند. سهیل از همان پشت فرمان گفت: «چی شد یهویی؟ مگه ما چی گفتیم؟»
نوید گفت: «نه، داره گیف میبینه. به اون میخنده.»
کامران گفت: «تنها تنها؟ داشتیم آقا سیاوش؟ خب بده ما هم ببیینم اگه خندهداره. کم که نمیشه ازش.»
سیاوش خواست تبلت را بدهد به کامران که سهیل گفت: «کامران پس گفتی خستهای میخوای بخوابی؟!»
کامران همانطور که تبلت را از دست سیاوش میگرفت گفت: «آره، واقع خستهم. ولی خب، وقت هست. به اونم میرسم.»
سهیل گفت: «خودت میدونی. ولی من سر دو ساعت صدات میکنم. چه خوابیده باشی، چه از گیف دیدن رودهبُر شده باشی. گفته باشم.»
کامران توجهی به حرفهای سهیل نکرد و ششدانگ حواسش به آن چیزی بود که توی تبلت برایش نمایش داده میشد. جوری که انگار تمام اجزای صورتش داشتند با خودش از خنده ریسه میرفتند.
تا بروند و برسند به جنگل و دار و درختی که در نظر داشتند؛ دو سه باری سهیل و کامران و سیاوش جا عوض کردند. وقتی هم که رسیدند، هر کدامشان چیزی را از ماشین پایین آورد و دست به کار شد.
کامران، رفت سراغ چادر سفری سهیل و یک جای خشک و صاف پیدا کرد و چادر را به پا کرد و باز هم گفت: «بچهها! من رو دو ساعت دیگه بیدار کنین، بسه.» و این بار برخلاف توی ماشین که هر کاری کرد جز خوابیدن، تخت گرفت خوابید و خیلی زود هم صدای خُر و پفش رفت هوا. انگار او هم مثل خیلیهای دیگر برای خواب به یک جای بیحرکت و تکان و لرزش نیاز داشت، نه جایی مثل کنار دست راننده و وسط جاده.
سیاوش رفت سر وقت کباب و کبابپز. نه که به فکر خورد و خوراک شخصیاش باشد. بیشتر به فکر سیر کردن شکم آن سه نفری بود که چشم امیدشان به او بود و چیزی نمانده بود صدای قار و قور شکمهایشان برود هوا.
سهیل هم که دوربینش را برداشته بود و تند و تند با درختهای بیبرگ و خزانزده و به خواب رفته، سلفی میگرفت. نوید همانطور که کلمن را از پشت صندوق میکشید بیرون، تکه پراند که: «داری مدرک جمع میکنی بفرستی برا فرشته خانم دیگه، ها؟»
سهیل هم کم نیاورد و جواب داد: «آره. وقت نیست. بجنبم تا بندهخدا نگران نشده.»
سیاوش هم خندهاش گرفت و از سر همان بساط کبابش بلند گفت: «خب لااقل بیا با ما بنداز که مدرکت تکمیل شه. اونجوری که معلوم نیست با کی هستی و کجایی؟ با چهارتا درخت و گنجشک که توی همون لویزان هم میشه عکس گرفت و شمال جاش زد.»
سهیل این حرف را که شنید، گوشی را آورد پایین و آمد طرف نوید و سیاوش و ایستاد جایی که یکیشان با بساط کبابش یکطرفش باشد و آن یکی هم کلمن به دست و در حال حرکت آن طرف دیگرش. عکسش را گرفت و گفت: «بیاین، خیالتون راحت شد؟»
کسی جوابی نداد و فقط سیاوش خندید و سر تکان داد و نوید هم رفت نشست یک گوشه و کلمن را گذاشت کنارش و پاچههایش را بالا زد. سهیل زل زد به نوید. ولی نوید بیخیال اطراف و تماشاگرش، کار خودش را میکرد. یک کیسه فریزر درآورد از یک جیبش و یک دستکش یکبار مصرف هم از جیب دیگرش. بعد در کلمن را باز کرد و با دست دستکشپوشش یک تکه بزرگ یخ درآورد و انداختش توی کیسه نایلونی. سهیل هنوز داشت تماشایش میکرد. نوید به حرف آمد و همانطور سر به زیر گفت: «حالا دوزاریت افتاد آقا سهیل؟» و بعد کیسه را گذاشت روی کبودی ساق پایش.
سهیل گفت: «آره، چه جورم افتاد.» بعدش رفت کنار نوید و گفت: «تو چرا پس انقدر سیاه و کبودی؟»
نوید گفت: «آسیبدیدگی ورزشی که شاخ و دم نداره.»
سهیل گفت: «خب منم همون ورزش رو میکنم، ولی کو این همه کبودی توی تنم؟»
نوید خندید و گفت: «خب تو اولا بُنیهت بالاست؛ دوما میدونی دیروز چقدر خوردم زمین؟ اونم فقط بخاطر خستگی!»
تا نوید و سهیل مشغول ماساژ سرد پاهای نوید بودند، کباب هم آماده شد. از آن طرف هم کامران استراحت توپی کرد و خستگیهایش در رفت. وقتی نوبت کبابخوری رسید، نوید از حرف قبلیاش برگشت و گفت: «بچهها من تسلیم. این کباب، هر کبابی نیست.»
کامران گفت: «ها، دیدی گفتم. کار آقاسیاوش خیلی درسته.»
سیاوش لبخندی زد و دست به سینه ادای احترام و تشکر کرد.
کبابشان را خوردند و رفتند گشت و گذار توی جنگل. شب را هم به خاطرهگویی و دیدن گیفهای سیاوش و کمی هم برنامهریزی و نقشهکشیدن برای آینده گذراندند و فردا صبح سرحال و قبراق باز افتادند توی جاده.
توی راه دو سه تا غذاخوری بین راهی را که رد کردند، نوید پیشنهاد داد حالا که تا آنجا آمدهاند؛ بروند یک غذای محلی هم بخورند. سه نفر دیگر هم استقبال کردند و در اولین غذاخوریای که بهداشتی به نظر میرسید، نگه داشتند و یکی از آن غذاهای اصل مازندرانی نوشجانشان شد.
نیم ساعت بعد باز سوار شدند و این بار صاحب ماشین یعنی کامران پشت فرمان نشست و سهیل هم نشست پشت سر کامران و کنار سیاوش. ماشین باید از یک جاده فرعی کوتاه و کمعرض وارد جاده اصلی میشد. هنوز مزه غذایی که خورده بودند زیر دندانشان بود و داشتند دربارهاش حرف میزدند. سیاوش یادش افتاد که درباره غذا هم چند گیف خندهدار دارد. دنبالشان گشت و همانطور که کامران با سرعت ده کیلومتر و لاکپشتی داشت ماشین را از فرعی به اصلی میرساند، سیاوش داد زد: «پیداشون کردم.» و خم شد طرف سهیل و اولی را نشانش داد. دو نفری غش کردند از خنده. نوید برگشته بود عقب و به عکسالعمل دو نفر پشتی لبخند میزد. کامران از توی آینه، صندلی عقب را دید زد و گفت: «تنها تنها؟»
سهیل گفت: «چیزی نیست. شما راهتو برو.»
کامران گفت: «چیزی نیست و شما دو تا رودهبُر شدین؟!»
سیاوش گفت: «خب، بیا تو هم ببین.»
نوید گفت: «راحتش بذارین. خطر داره.»
کامران همانطور که از همانجا خم شده بود عقب و سعی میکرد تبلت را ببیند، گفت: «طوری نیست. هنوز که نرفتیم تو جاده.» بعدش وقتی دید که کمربندش نمیگذارد درست خم شود، یک لحظه دستش رفت و شاسی کمربند را فشار داد و بازش کرد. حالا میتوانست بیزحمت و بدون اینکه نفسش تنگ شود، برگردد عقب و صفحه تبلت را تماشا کند.
چیزی نگذشت که صدای خندههای سه نفرهشان بلند شد. نوید هم کنجکاو شده بود، ولی دیگر با وجود کامران جایی بین دو صندلی نبود که او هم بتواند برگردد عقب.
درست کنار جاده اصلی بودند. مثل ماشینی که در شانه جاده داشته آهسته آهسته جاده را گز میکرده و هنوز درست حسابی توی جاده نیامده؛ وضعیتی بین پارک بودن و از پارک درآمدن.
در همین گیف دیدن و وسط خندهها، ناگهان ماشین تکان بزرگی خورد و با سرعت و قدرت خیلی زیادی کشیده شد به جلو. آنقدر ناگهانی که کسی چیزی نفهمید. کسی متوجه نشد چه چیزی و از کجا آمد و چسبید بهشان و به زور و بیاجازه کشیدشان؟
تکانهای شدید و ناگهانی ماشین، نوید را کوباند به شیشه جلو. تبلت از دست سیاوش پرت شد و جمع سه نفره سهیل و کامران و سیاوش پخش و پلا شدند. هر کس به طرفی پرت شد. سیاوش به شدت سر جایش تکان میخورد و در یکی از همان تکانها صورتش بدجوری خورد این ور و آن ور. سر کامران محکم خورد به سقف، بعدش هم خورد به شیشه جلو و خون از سر و بینیاش پاشید به اطراف. سهیل با چند ضربه به سر و تنهاش شاید حتی قبل از نوید بیهوش شد. از چهارنفر مسافر 206، سه نفر در همان چند ثانیه اول برخورد بیهوش شدند. چند ثانیه بعد که ماشین متوقف شد، فقط انگار سیاوش بود که به هوش بود و درد زیادی را توی صورتش حس میکرد.
ادامه دارد...